#پارت512
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ساعد دست من را گرفت و گفت
بریم فروغ
دو قدم به طرف در رفت و رو به امیدگفت
پاشو بریم.
امید برخاست و به طرف ما امد میانه راه عمو رضا سدراهش شدو گفت
دختر من احمق و نادون بود.تو چرا اینقدر بی ناموسی؟
امید به عمویش خیره ماندو عمورضا ادامه داد.
تااخر عمرت دیگه حق نداری پاتو به خانه من بگذاری.
امید سرش را پایین انداخت عمو رضا با خشم رو به او گفت
کسی که بیاد تو خونه زندگی من و به ناموسم نظر داشته باشه.....
امید اخم کوچکی کردو گفت
یه جوری میگی به ناموسم نظر داشته باشه انگار من دست و پای عاطفه رو بستم با خودم بردم شمال. پیشنهاد سفر رفتن از دخترت بود نه من. دخترته که تا خونتون خالی میشه به من زنگ میزنه و میگه پاشو بیا اینجا
رو به عاطفه گفت
هنوز چت هامونو تو واتس اپ دارم که برام نوشته بودی بیا بریم شمال من گفتم دست و بالم خالیه پول ندارم گفتی خرج سفر با من جا از تو . الان چرا وایسادی زل زدی نگاه میکنی هیچی نمیگی؟
عاطفه زیر چشمی به پدرش نگاه کردو گفت
نمیخواستم پرده دری کنم ولی چت های تو هم تو گوشی منه که گفتی امیر اصلا قصد ازدواج با فروغ و نداشت . فروغ هم انگار یه دوست پسر داره که خیلی دوسش داره اما برادرش فروغ و با امیر معامله کرده. امیر پول داده بهش بره ترکیه اونم خواهرش و برد داد بهش. الان تو خونه امیره ولی هنوز نسبتی باهم ندارن.
حرف عاطفه انگار اب سردی بود که روی سرم ریختند ناخن سبانه ام را لای دندانهایم گذاشتم انگار جویدنش این تحقیر را ارام میکرد .
امیر مرا به بیرون هدایت کرد صدای امید می امد که گفت
اینهارو بهت گفتم تهش هم گفتم امیر تورو نمیگیره صابون به دلت نزن. اون یه پرس و جو راجع بهت کنه همه چیزتو میفهمه
صدای گام های تند کسی من و امیر را در لابی متوقف کرد عاطفه مقابلم ایستاد اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم . تهدید را در لحنش پاشیدوگفت
بد غلطی کردی که رو من دست بلند کردی . الانم اشک تمساح نریز . فکر نکن ملکه شدی امیر مثل یه کنیز تورو از داداشت خریده.
امیر یک قدم به طرف عاطفه رفت وبا فریاد گفت
حرف دهنتو بفهم . والا دندونهاتو خورد میکنم.
صدای عمو رضا امد
امیر جلوی درو همسایه ابرو ریزی راه ننداز
عاطفه با پوزخند رو به من گفت
گدا گشنه بدترکیب . روی من دست بلند میکنی؟ خانواده ت تورو به امیر فروختند الان حکم برده رو داری .
امیر عاطفه را از کتفش هل داد عاطفه وسط سالن افتاد. دو قدم به طرف او رفت لگدی به ساق پایش زدو گفت
یه بار دیگه به زن من بی احترامی کنی گردنتو میشکنم.
عاطفه عربدهایی از درد کشیدو گفت
منو میزنی الان زنگ میزنم صدو ده
حتما زنگ بزن چون اینجوری دست منو برای شکایت بازتر میکنی.
انگار کسی مرا هل داد به عقب چرخیدم زنعمو با تنفر گفت
برید دیگه.دست از سردخترم بردارید.
امید جلوتر از ما مسیر پله ها پایین رفت امیر هم مرابه طرف اسانسور برد وارد شدم اسانسور که حرکت کرد با فریاد گفت
واسه چی گریه میکنی؟
در این فضای کوچک و فاصله کمی که با او داشتم فقط عصبانیتش کم بود. به دیوار اسانسور چسبیدم و سرم را پایین انداختم. امیر با کف دستش کمی محکم به شانه م زدو با همان لحن و تن صدا گفت
مگه با تو نیستم؟
به سختی نفس میکشیدم
#پارت512
بعد از کمی خرید ، فرهاد و شهرام را به روستا بردیم. نزدیک خانه ارباب که شدیم همه جا سیاه پوش بود. یاد روزی که مرا به زور به خانه خودش برد افتادم. هنوز یک هفته از فوت عمه کتی نگذشته بود و من رخت سیاه به تنم بود. اما بی وجدان بساط دایره و دمبک را هم اورده بود و برای اینکه کسی متوجه اشک و ناراحتی من نشود پارچه سفیدی را روی سرم انداخت. مرتیکه هیز چندش الهی عذاب قبرت زیاد بشه.
فرهاد سرش را گرداند و رو به عقب به من نگاهی انداخت چهره م مشمئز شده بود و تند نفس میکشیدم.
مقابل خانه بهجت متوقف شد ارسلان جلوی درایستاده بود با دیدن ما نزدیک امد تند و تیز گفتم
نگید قرار نیست ما بیاییم بگید یه کار کوچیک داریم انجام بدیم برمیگردیم.
فرهاد و شهرام پیاده شدند مرجان هم در را باز کرد و پیاده شد سریع پشت فرمان نشست ، ارسلان با ما سلام و احوالپرسی کرد و رو به من گفت
پیاده شو دیگه
من بر میگردم
کجا میری؟
نگاه خیره ایی به ارسلان انداختم و ارام و مخفیانه گفتم
ستاره اومده
ابرویی به علامت نه بالا دادو زیر لبی گفت
دیشب مثل یه سگ از بیمارستان انداختمش بیرون . با مینا هم دعوامون شد.
فرهاد کنار ارسلان ایستادو ارام گفت
عسل دوست نداره بیاد ، میگه خاطره اینجا ناراحتم میکنه، ولش کن بزار بره فردا سر خاک میاد
ارسلان سری تکان دادو گفت
باشه هرجور راحتی
مرجان ماشین را به حرکت در اورد و گفت
خوب، حالا کجا بریم؟
ریتا با خنده و شیطنت گفت
بریم جت اسکی سوار شیم؟
مرجان ابرویی بالا دادو گفت
که بعدش بری زیر اب ما دو تا رو بزنی اره؟
نه به خدا نمیگم. بریم دیگه
ریتا جان همونجا هم که بابات وایساده بود خیلی تمایلی نداشت من با تو برم تو دریا میترسید میگفت خطر ناکه
ریتا مصرانه گفت
مامان بریم دیگه
من یه فکر بهتر دارم، خونه عمه عسل نزدیکه خیلی هم با صفاست و قشنگه الانم تابستونه و اونجا سر سبز بریم جوجه بخریم اونجا کباب کنیم و واسه خودمون صفا کنیم.
مرجان از اینه نگاهی به من انداخت و گفت
بریم؟
فکری کردم وگفتم
من باید از فرهاد اجازه بگیرم.
خوب زنگ بزن بهش سریع
گوشی ام را روشن کردم و شماره فرهاد را گرفتم مدتی بعد ارام گفت
بله
فرهاد
از لابه لای صدای روح بخش و دل انگیز اوای قران و هق هق گریه اطرافیان گفت
جانم
من با مرجان و ریتا بریم خونه عمه کتی؟
برو ،،ولی رفتی دیگه بیرون نیا تا من زنگ بزنم بهت
باشه
ارتباط را قطع کرد.
وارد بازارچه شدیم سرگرم خرید بودیم که ریتا به پهلویم زدو گفت
عسل
به سمت اوچرخیدم و گفتم
بله
تابلو نکنی ها، ولی ستاره روبرومونه
سرم را پایین انداختم و با لبخند مصنوعی ام گفتم
کجاست؟
اون مغازه زیتون فروشیه هست رفت اونجا، یه مانتوی سورمه ایی و روسری سفید پوشیده.
مرجان را مطلع کردم تپش قلبم به شدت بالا رفته بود. دست مرجان را گرفتم و گفتم
چی از جون ما میخواد
مرجان موذیانه گفت
زن هستی یه کاری بهت انجام بدیم دوتایی؟ ریتا هم کمکمون میکنه
چی کار کنیم؟
بریم یه جای خلوت بگیریم بزنیمش
خندیدم و گفتم
میره شکایت میکنه ها، یهو فردا دیدی سرخاک سه تامونم دستگیر شدیم.
بیا بریم یه جای خلوت ببینیم حرف حسابش چیه؟
وسایلی که خریدیم را داخل ماشین نهادیم و به سمت کوچه خلوتی حرکت کردیم. ارام به مرجان گفتم
من میترسم بیا برگردیم
یه بار برای همیشه دندون لقشو از زندگیت بکن . ببین چی میگه ، چرا فرهاد اجازه نمیده ستاره حرفهاشو با تو بزنه.
به اواسط کوچه که رسیدیم مرجان یک لحظه به عقب چرخید به دنبال او من و ریتا هم ایستادیم و چرخیدیم. ستاره در ده قدمی ما ایستاده بود. مرجان گفت
چرا دنبال ما میای؟
دو قدم نزدیک تر امدو رو به من گفت
ببین خوشگل خانم که اومدی شوهر منو تور کردی و رفتی بهت گفته بودم ستاره نیستم اگر انتقاممو ازت نگیرم
مرجان را پس زدم وارام گفتم
میای بدون دعوا باهم حرف بزنیم.
ستاره از لحن من جاخورد و گفت
بگو ببینم
ستاره باور کن من تو از هم پاشیده شدن زندگی تو بی تقصیر بودم.
پوزخندی زدو گفت
فرهاد گول قیافتو خورد که تو رو به من ترجیح داد. راست و دروغش گردن مینا ، به من گفت مست بوده یه غلطی کرده خاتونم مجبورش کرده تو رو بگیره چون اگر میموندی مثل مادرت اول زیر خواب خودش میشدی و بعد هم زیر خواب بقیه. مینا میگفت اون تورو اورد تهران که دوهفته بعد برت گردونه خراب شده اون زنیکه کتایون. تو اون دو هفته تو مخ فرهاد و زدی و به من ترجیحت داد
با نا باوری گفتم
دوهفته؟ من سه چهار روز بود که اومدم تو پا پس کشیدی و گفتی طلاق میخوای.
دروغ نگو مینا میگفت یه شب فرهاد اومد شمال همونشبم اون اتفاق کذایی افتاد و بعد هم ترو برداشت اورد خانه اش ، تو طبقه بالا مثل یه سگ دو هفته جات کرده بوده. مینا میگه من خودم به گلجان گفتم پسر عموم زن داره ، زنشم دوست داره تو بهش گفتی یه دوست داشتنی نشون زنش بدم که خودش لذتش