#پارت513
بامن بمان💐💐💐
بعد از اون همه آشوب و استرس، احتیاج داشتیم یه جایی باشیم که بتونیم آروم بگیریم و نفس بکشیم. به طرف شمال تهران حرکت کردم تا اونجا یه هتل خوب پیدا کنم. ترجیح دادم یه جای شیک و آروم باشه.
وقتی رسیدیم، عظمت هتل یه کم حالمون رو جا آورد. یه لابی بزرگ و مجلل با لوسترهای کریستالی و مبلهای مخملی. پذیرش هتل خیلی سریع کارمون رو انجام داد و یه سوییت لوکس با یه ویوی عالی بهمون داد.
وارد اتاق که شدیم، فرح گفت
اینجا خیلی قشنگه.
حقته عزیزم. تو لایق بهترینها هستی.
اینو گفتم و رفتم سمت پنجره. ویوی شهر از اون بالا خیلی زیبا بود. چراغهای رنگارنگ، ماشینهایی که مثل مورچهها تو خیابونها وول میخوردن.
فرح رفت و روی تخت دراز کشید. ارام گفت
«من خیلی خستهام مریم. فکر کنم بتونم یه هفته بخوابم.»
«میفهمم. تو خیلی چیزها رو تحمل کردی. ولی الان دیگه وقتشه که به خودت برسی.»
کیفمو گذاشتم روی میز و گوشیم رو بیرون آوردم. با دیدن اسم نیما روی صفحه گوشیم، یه اخم کوچیک روی صورتم نشست. چند بار زنگ زده بود. بیخیال شدم و گوشیم رو دوباره گذاشتم تو کیفم. الان اصلاً حوصله حرف زدن با نیما رو نداشتم.
فرح از روی تخت بلند شد و با کنجکاوی پرسید: «کی بود؟ نیما بود؟»
«آره، نیما بود. ولی مهم نیست. الان اصلاً نمیخوام باهاش حرف بزنم.»
اهی کشیدو گفت تو هم بیا بخواب. خسته شدیم. باید استراحت کنیم.
شمش و که بفروشیم یه مسافرت دونفره میریم حال و هوامون عوض بشه.
اره موافقم.
کمی به فرح خیره ماندم و گفتم
فرح
جانم
تو از دیاکو هیچ خبری نداری؟
نگاهش را به من دوخت و گفت
نه خدا شاهده .
شماره ازش نداری؟
نه. فقط اخرین بار که باعثمان حرف زد گفت من میرم سوریه مدافع حرم میشم دیگه هم برنمیگردم.