#پارت518
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی کتش را برداشت و گفت
فقط عاطفه خرابه و توباید توبوق و کرنا ابروشو میبردی. امید خودت که لنگه همونه . خانواده ت هم انچنان
علیه السلام نیستند. مال خودتو مخفی میکنی مال من و جار میزنی.
عمه محکم و استوار گفت
خوب کاری میکنم.
تو هم لنگه داداشت نمک به حرامی. اونم تا زنده بود به جای اینکه بره کار کنه و زندگیشو بسازه منو تلکه میکرد. الانم بچه هاش به جای کار کردن و زندگی ساختن پسر منو تلکه میکنن.
عمه پوزخند زدو گفت
دردو بلای بچه داداشهام بخوره تو سر اون داداش معتادت .
داداش من تریاک میکشه . اما داداش تو چیز دیگه میکشید. کاری که سینا با فروغ کردو اونم با تو کرد.
رو به امیر ادامه داد
دختر بچه دوازده ساله رو اورد داد به من و به اسم شیر بها از من یه پول سنگینی گرفت که بعدها کاشف به عمل اومدواسه خودش دوتا خونه خریده یه هله پوش جهازهم بهش نداد.
عمه خندیدو گفت
خوب کاری کرد.نوش جونش. دید تو چیزی حالیت نیست اونم تا تونست سرتو کلاه گذاشت. میخواستی با سی و خورده ایی سال سنت هوای دختر بچه تروتازه به سرت نزنه و بری یکی همسن خودت و بگیری. یه عمری هم من بیچاره عذاب پیری و ناتوانی تورو نکشم.
عموعلی کتش راپوشیدو گفت
یه عمر نشستی پشت سر خانواده من حرف مفت زدی اگر اینقدر که ذهنت درگیر خانواده من بود درگیر تربیت بچه هات میبود....
دردو بلای بچه هام بخوره تو سرخانواده ت. من انچنان دل خوشی از تو ندارم که حرمتت و نگه دارم. هرکس مارو میبینه فکر میکنه بابامی . لذت زندگی کردن و جوونی کردن و از من گرفتی الان ناراحتی چرا شیر بها دادی؟ یه عمر با بیست سال از خودت کوچیک تر زندگی کردی کیفت کوک بود حالا یادت افتاده که مالتو باخت دادی؟
مکثی کردو گفت
پیر شدی خرفت شدی گیر میدی به بچه های من هنوز داغی که با بیرون کردن امیر از خونه به دلم گذاشتی داره منو میسوزونه. محاله بگذارم اینکارو با امید هم بکنی
عمو سرتایید تکان داد.و گفت
پس بمون خونه بچه ت . حق نداری پاتو به اون خونه بگذاری.
#پارت518
لبم را گزیدم وبه فرهاد خیره ماندم. پرسشگرانه گفت
با اون چیکار داشتی عسل؟
همچنان به چشمان او خیره ماندم و بدنبال پاسخ بودم.
باصدای زنگ تلفن فرهاد نفس راحتی کشیدم. گوشی اش را از جیبش در اورد صفحه را لمس کردو گفت
جانم ارسلان
چهره اش متعجب شدو گفت
ستاره؟ بعد از کمی مکث گفت
اومدم.
سپس دوان دوان از خانه خارج شد. ترس وجودم را گرفته بود از پشت شیشه نگاهی به حیاط انداختم با شهرام خانه را ترک کردند.
مرجان سراسیمه وارد خانه شدو گفت
چی شد؟
یادم رفت شماره مهنازو از گوشیم پاک کنم. داشت بازخواستم میکرد که واسه چی به اون زنگ زدی
چی بهش گفتی؟
به دیوار تکیه کردم و گفتم
هیچی نگفتم از ترس داشتم سکته میکردم. هرچی پرسید فقط نگاش کردم
بگو میخواستم حالشو بپرسم.
سر تاسفی تکان دادم و بالب گزیده گفتم
بیا بهش زنگ بزنیم بگیم مثلا ما یاسمن دخترشو تو بازار دیدیم ، اون گفته مامانم حالش بده من زنگ زدم حالشو بپرسم.
میترسم ستاره الان بهش بگه که چه حرفهایی زدیم بدتر دروغ گو شی.
با درماندگی گفتم
پس من چیکار کنم؟
راستشو بگو
راستشو بگم که بدتر دیوونه میشه که تو بیجا کردی با اون هم کلام شدی
حالا صبر کن ببینیم چی میشه.
نگاه خیره ایی به مرجان انداختم و گفتم
خیلی دلم میخواست الان اونجا بودم.
مرجان با شیطنت لبخندی زدو گفت
پای عواقبش وای میسی بریم یه سرکی بکشیم؟
لبم را گزیدم و گفتم
اگر فرهاد منو ببینه ریز ریزم میکنه. بریم دور وایسیم نه؟
بریم.
لباسهایمان را پوشیدیم و خانه را به ریتا سپردیم و ازخانه خارج شدیم. دوان دوان کوچه را به ابتدا رفتیم و دست مرجان را گرفتم فرعی دیگری را پشت سر گذاشتیم و به خیابان اصلی روستا رسیدیم. پشت یک ماشین مخفی شدیم و خانه ارباب را نگاه کردیم. جمعیت زیادی که شاید تمامی اهالی روستا بودند در مقابل خانه ایستاده بودند صدای جیغ و داد نامفهوم ستاره می امد. فرهاد را دیدم که از خانه بیرون امد ناخواسته خودم را جمع نمودم تلفنش در دست بود و صحبت میکرد ارام به مرجان گفتم
بیا بر گردیم.
ستاره داره ابروشونو میبره ها میبینی؟
از نگاه کردن به خانه بهجت بدم می امد. روزی که با ماشینش بدنبالم امد باز بیادم امد. وای که چه استرسی به جانم افتاده بود. بی کسی و بی پناهی بغض و در به دری . . .
لحظه ایی خدا را به خاطر حضور فرهاد در زندگی ام شکر کردم.
حاضر بودم هزار بار توسط فرهاد مورد ازار و اذیت قرار بگیرم اما دست کثیف بهجت به من نخورد. صدای اژیر پلیس امد دو مامور اقا و یک خانم پیاده شدند کیانوش سعی داشت مردم را متفرق کند . رو به مرجان گفتم
الان ستاره رو میبرند اونها با ماشین ارسلان میان خونه زود میرسند بیا برگردیم.
مرجان فکری کرد و گفت
اره راست میگی بریم.