#پارت523
با من بمان💐💐💐
بعد از دیدن فیلم، با اینکه سعی میکردم بخندم و حواسم رو پرت کنم، فکر نیما از سرم بیرون نمیرفت. یه حسی بهم میگفت داره دروغ میگه. یه حسی بهم میگفت هنگامه هنوز هم اونجاست و نیما داره بازیم میده. این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم.
به فرح خیره ماندم نگاهش که با من تلاقی کرد گفتم
"فرح، نمیتونم. نمیتونم آروم بشینم و باور کنم که صیغه نامه رو فسق کرده و بیرونشون کرده. حس میکنم داره بهم دروغ میگه."
فرح با نگرانی نگاهم کرد. "مریم، چی شده؟"
"نمیدونم... یه حسی بهم میگه نیما داره دروغ میگه. حس میکنم هنگامه هنوز هم تو خونه مادره نیماست. باید برم ببینم."
فرح با تعجب گفت: "کجا بری؟ الان؟ نصف شب؟ مریم، دیوونه شدی؟"
"باید برم. باید مطمئن بشم. نمیتونم اینجوری آروم بگیرم."
پ"ولی این خیلی خطرناکه. ممکنه یه بلایی سرت بیاد. مریم، تو رو خدا عاقل باش."
"نه، اتفاقی نمیافته. فقط میخوام برم یه نگاه بندازم و برگردم. اگه ببینم هنگامه اونجاست، دیگه خیالم راحت میشه که نیما داره دروغ میگه."
"ولی... ولی مریم، این کار خیلی احمقانهست. بذار فردا صبح با هم بریم. الان خیلی دیره."
"نه، نمیتونم تا فردا صبر کنم. اگه تا فردا صبر کنم، دیوونه میشم. باید الان برم."
فرح یه نفس عمیق کشید. "مریم، خواهش میکنم این کار رو نکن. این فقط یه نقشهست که نیما داره برات میکشه. میخواد تو رو دوباره به سمت خودش بکشونه.اصلا چه اهمیتی داره کهردش کرده یانه. مهم اینه که از اول نباید اینکارو میکرده"
"میدونم، ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. باید برم. باید ببینم."
خیلی بحث کردیم. فرح تمام تلاشش رو کرد که من رو منصرف کنه، ولی فایدهای نداشت. من تصمیمم رو گرفته بودم.
"باشه... باشه مریم. اگه حتماً میخوای بری، پس منم باهات میام."
با تعجب بهش نگاه کردم. "تو؟ چرا؟"
"چون نمیتونم تنهات بذارم. اگه اتفاقی بیفته چی؟ اگه نیما یه بلایی سرت بیاره چی؟ مریم، تو دوست منی. نمیتونم بذارم تنها بری."
لبخندی زدم و فرح رو بغل کردم. "ممنون فرح. نمیدونم بدون تو چیکار میکردم."
"حالا دیگه بسه احساساتی بازی. پاشو حاضر شو بریم. فقط قول بده که هیچ کاری نمیکنی. فقط یه نگاه میندازیم و برمیگردیم. باشه؟"
"باشه، قول میدم."
سریع حاضر شدیم و از هتل زدیم بیرون. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه مادر نیما حرکت کردیم. توی راه، تمام تنم میلرزید. نمیدونستم چی در انتظارمه.