eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
467 عکس
110 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 کمی قبل تر از خونه مادر نیما، ماشین‌رو پارک‌کردم و پیاده شدیم. کوچه خلوت و ساکت بود. فقط صدای سگ‌های ولگرد از دور به گوش می‌رسید. با احتیاط به اطراف نگاه کردیم. یهو چشمم به ماشین نیما افتاد که درست جلوی در پارک شده بود. قلبم تندتر زد. "دیدی؟ دیدی گفتم داره دروغ می‌گه؟" فرح دستم رو گرفت. "آروم باش. هنوز هیچی معلوم نیست. شاید اومده یه سری به مادرش بزنه." "نه، این یه سرزدن معمولی نیست. حس می‌کنم یه خبراییه." آروم آروم به سمت خونه حرکت کردیم. چراغ‌های خونه روشن بود. با احتیاط به پنجره اشپزخونه که رو به کوچه بود نزدیک شدیم و از لای پرده یه نگاه انداختیم. نیما و مادرش داشتن با هم بحث می‌کردن. صدای نیما بلند بود اما لحنش با همیشه فرق داشت: "مامان، من ازت خواهش کردم. من گفتم که این کار درسته. من هنگامه رو بیرون کردم چون مریم رو دوست دارم. چون نمی‌خواستم دیگه هیچ چیزی بین ما باشه." مادر نیما با عصبانیت جواب داد: "ولی اون دختر خواهر منه! چطور تونستی این کار رو باهاش بکنی؟ اون الان کجا باید بره؟" نیما صداش رو پایین آورد ولی مصمم بود: "مامان، من به هنگامه کمک می‌کنم. خیالت راحت باشه. ولی مریم برای من از هر کسی مهم‌تره. من نمی‌تونستم ببینم داره عذاب می‌کشه. تو باید درک کنی." مادر نیما با ناراحتی گفت: "درک کنم؟ من دارم می‌بینم که تو داری با دست خودت زندگیت رو خراب می‌کنی! مریم بهت خیانت کرد. بعد هم مریض شد.‌اینهمه دردسر برات داره اما بازم میگی میخواهیش؟ " نیما با صدایی که پر از درد بود گفت: "می‌دونم... می‌دونم که چی داری میگی. ولی من دارم سعی می‌کنم درستش کنم. من واقعا مریم رو دوست دارم. بخشیدمش چون نمی‌خواستم از دستش بدم. من بدون مریم نمی‌تونم زندگی کنم." مادر نیما با لحن ملایم‌تری گفت: "اگه واقعا اینقدر دوسش داری، پس چرا اینقدر اذیتش می‌کردی؟ چرا کتکش میزدی؟ چرا زندانیش کرده بودی؟ خوب از اول میبخشیدیش. " نیما سکوت کرد. انگار که حرفی برای گفتن نداشت. من پشت پنجره خشکم زده بود. نمی‌دونستم چی باید فکر کنم. صدای نیما... لحنش... همه چیز نشون می‌داد که داره حقیقت رو می‌گه. یعنی واقعا من رو دوست داره؟ فرح دستم رو کشید. "مریم، بیا بریم.یه وقت میبیننمون." ولی من نمی‌تونستم تکون بخورم. یه حسی بهم می‌گفت که باید بمونم و بیشتر بفهمم.