#پارت535
خانه کاغذی🪴🪴🪴
همینجا در خیابان بهترین فرصت برای ارام کردن او بود برای همین گفتم
چون با مصطفی حرف میزدم ناراحت شدی؟
مصطفی رو من اندازه چشمام قبولش دارم.
پس اینطور که معلومه به من اعتماد نداری اره؟
نگاهش سراسر تهدید شدو گفت
فروغ دهنتو ببند من چندروز دیگه مسابقه دارم سعی دارم خودمو بدور از تنش نگه دارم.
اره دیگه منظورت همینه. ناراحتی چرا من با مصطفی حرف زدم . اما به اون اعتماد داری این وسط منم که قابل اعتماد نیستم اونم چون یه غلطی کردم و تو متوجه شدی . منو تا سر حد مرگ زدی بردی انداختی جلوی سگت اگر مامانت نیامده بود و من اونجا بهوش امده بودم الان سکته کرده بودم و اون دنیا بودم. بازم دلت خنک نشد اومدی یه حرفی رو بهانه کردی و منو با کمربند زدی ....
کلامم را بریدو گفت
خفه نمیشی نه؟
الان حق داری به من اعتماد نکنی
مقابل خانه ماشینش را پارک کرد و خاموش نمود . سرجایم نشسته بودم. نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
پیاده شو
از رفتن به خانه ان هم با او به شدت میترسیدم. مخفیانه نگاهش کردم . و او گفت
تشریف ببر پایین .
به دنبال مکث من گفت
باز مثل روانی ها داری پاهاتو میلرزونی؟
تکانی خوردم. صاف نشستم و سپس گفتم
میری باشگاه؟
اول میخوام یکم باهات حرف بزنم بعد برم.
نمیدانم چرا ناخواسته خندیدم نفس پرصدایی کشیدو گفت
بایدهم بخندی و مسخره کنی. چون من عملا شدم یه طبل تو خالی که فقط سرو صدا دارم. داد میزنم گلوی خودمو پاره میکنم. حرف میزنم تهدید میکنم اما تو یه الف بچه....
نه من قصدم مسخره کردن نبود . گفتی میخوام باهات حرف بزنم برام سوال پیش اومد که واقعا میخوای باهام حرف بزنی؟
برو پایین فروغ داری رو اعصابم راه میری.
خوب اگر میخوای حرف بزنی همینجا بزن. بعد هم برو باشگاه
صدای تق و تق به شیشه ماشین باعث شد نگاهم را بچرخانم با دیدن سینا انگار بهت زده شدم. امیر گفت
میری پایین یا نه؟
نگاهم را به امیر گرداندم و گفتم
این اینجا چی میخواد.
در را باز کردم از ماشین پیاده شدم. امیر هم پیاده شد سینا رو به من گفت
سلام.
نگاهم را از او گرداندم. امیر به سمت ما امدو گفت
برید بالا
سپس در خانه را باز کرد.لای در ایستادم و رو به سیناگفتم
تو حق نداری بیای بالا
امیر بازویم را گرفت مرا به داخل کشاندو گفت
جلوی دفتر باهم بحث نکنید.
به دنبال کشش او گفتم
اینو حق نداری راه بدی داخل
سینا جلو امد وارد خانه شدو گفت
واسه چی؟