eitaa logo
عسل 🌱
9.8هزار دنبال‌کننده
195 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
عسل 🌱
#پارت54 🦋پر از خالی🦋 سر تایید تکان دادم و او گفت اسدی ،دامپزشک باشگاهه، بهش زنگ بزن و بگو بیاد تم
🦋 پر از خالی🦋 ایران برم. کف دستمو بو نکرده بودم که من برم الهه تصادف میکنه و بچه مون سقط میشه. این که اون دیگه نمیتونه مادر شه مقصرش منم؟ الهه میگه نباید زن باردارتو به اسم یک ماه، سه ماه میزاشتی و میرفتی، میگه تو رفتی که من مجبور شدم تنهایی برم دنبال کارهای زایمانم و تصادف کنم و این بلا سرم بیاد. سکوتی طولانی کردو سپس گفت میگه وقتی فهمیدی من تصادف کردمم نیومدی چون مادرت عمل کرده بود. ارش میان کلام او امدو گفت البته یه حدودی هم راست میگه ها. اون بیچاره تو بیمارستان افتاده بود. تو دوهفته بعد از مرخص شدن مادرت برگشتی چی کار باید میکردم؟ من گیر افتاده بودم. چاره ایی نداشتم. نمیتونستم مادرم که حتی یه کلمه انگلیسی هم بلد نست لندن رها کنم و برگردم. هردوساکت شدند. نگاه مخفیانه ایی به همایون انداختم و او گفت بخدا اگر به خاسنگارش بله بگه تهران و بهم میریزم. اصلا میزنم اون پسره رو میکشم. اعدام بهتر از این زندگی اییه که من دارم. چرند نگو هر دو ساکت شدندو ارش گفت میخوای من باهاش حرف بزنم؟ همایون فکری کردو گفت چی بگی؟ بگم همایون دوستت داره ، برگرد سر زندگیت سر تایید تکان دادوگفت زنگ بزن بهش ارش شماره ایی گرفت ان را روی پخش گذاشت لحظاتی بعد صدای ارام و دلنشینی گفت بله سلام. سلام، بفرمایید ارش هستم. خاطرتون هست بله، البته که خاطرم هست. در خدمتتون هستم راستش در مورد همایون....... کلام ارش را بریدوگفت راجع به ۰
خانه کاغذی🪴🪴🪴 میخوام بهش شماره بدم عمه جلو امد و گفت ول کن پسرم راحتش بگذار امیر گوشی م را درون جیبش گذاشت. عمه گفت ولش کن بگذار بره زندگی زوری به دردت نمیخوره امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت دوسش دارم. به خودم جرات دادم و گفتم اما من دوستت ندارم با اخم دوقدم به طرفم امد بازویم را در چنگالش گرفت و گفت پس کی و دوست داری؟ عمه جلو امدو گفت خیلی خوب اینقدر باهم کل کل نکنید . من امشب فروغ و باخودم میبرم تا کارهای عقدو عروسیتون انجام بشه فروغ پیشم میمونه امیر از ساعد دستم مرا کشید و گفت بی خود فروغ هیچ جا نمیره عمه پوفی کردو گفت امیر به خاطر خدا بس کن این چه کاریه اخه دخالت نکن مامان . برو خونتون دیر وقته بابا منتظرته ملتمسانه رو به عمه گفتم منم ببر خواهش میکنم. امیر ساعد دستم را کشید مرا داخل اتاقی برد و در را بست . با ناامیدی کنار دیوار نشستم. و به چاره کارم میاندیشیدم. سرچرخاندم اطرافم را نگاه کردم. انچه دیدم برق از سرم پراند ال ای دی بزرگی که تمام داخل خانه و باغ و کوچه به دوربین مداربسته وصل بود. یاد صیغه نامه ایی که پشت تابلو پنهانش کرده بودم افتادم. به تصاویر دقت کردم اتاقی که داخلش بودم انگار اتاق خواب امیر بود و دوربینی داخل اتاق نبود . ارام دستگیره در را پایین کشیدم امیرو عمه داخل اتاق نبودند دوان دوان به طرف تابلو رفتم صیغه نامه را برداشتم و به اتاق خواب رفتم . اطرافم را بررسی کرده بودم به شدت ترس داشتم ،نکند امیر مرا ببیند.‌ کلیدرا چرخاندم تا در قفل شود . خوشخواب تخت را به سختی بلند کردم و زیر تخت گذاشتمش. بالا و پایین شدن دستگیره بند دلم را پاره کرد صدای امیر اضطرابم را بیشتر کرد درو چرا قفل کردی؟
فرهاد سکوت کرد، از مغازه که بیرون امدیم فرهاد کارتش را به سمتم گرفت و گفت _ برو توی این مغازه برای خودت خرید کن نگاهی به مغازه انداختم فرهاد گفت _لباس راحتی برای خونه ، لباس زیر ،دامن شلوار هرچی دوست داشتی بخر باشه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم _مثل منگولا کله تکون نده _باشه چشم وارد مغازه شدم علا رغم میل باطنی ام و به اجبار برای خودم یک بلیز صورتی که دور یقه اش شکوفه های رنگارنگ داشت به همراه شلوارش خریدم از مغازه بیرون امدم فرهاد گفت _ خریدی؟ _بله کارت و فاکتور را به فرهاد دادم فرهاد با کلافگی گفت _ یدونه؟ _بسمه اقا فرهاد ، یدونه هم دارم اینم که تنمه هست _عسل برگرد برو داخل سپس گوشه پرده را کنارزدو روبه خانم فروشنده گفت _ببخشید خانم؟ خانم جوان گفت _بله _خانم منو راهنمایی کنید پنج شش دست لباس خانگی بهش بدید بقیه لباس های زنونه را هم خودتون براش بگذارید صورتم از خجالت سرخ شد فرهاد پرده را انداخت خانم جوان گفت ا_ز شوهرت خجالت میکشی؟چقدر سرخ شدی سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد _تازه ازدواج کردید؟ _بله _سرو صورتت چرا کبوده؟ _تصادف کردیم _این چه مدل تصادفه؟ سپس اهی کشید مشماهارا پرکرد کارت فرهاد را کشید و گفت _مبارکتون باشه از مغازه خارج شدم فرهاد سیگار میکشید مشماها را از من گرفت وگفت _دیگه چیزی لازم نداری؟ _نه ممنون _بریم بستنی بخوریم؟ در پی سکوتم گفت _ ازت خواهش میکنم جواب منو بده باشه بریم وارد بستنی فروشی شدیم نگاهی به فرهاد انداختم و سریع سرم را چرخاندم وقتی مهربون میشه چقدر خوبه.کاش همیشه همینطوری بود. نگاهم را دوباره روی صورتش انداختم چهره اش هم بد نبود، یاد خانه عمو افتادم و لحظاتی که التماسش میکردم دوباره تنفر به سراغم امد چطور تونست اینکارو با من بکنه؟هرچند که اگر این اتفاق نیفتاده بود الان اوضاع من بدتر میشد زندگی با پیرمرد شصت ساله ، حرفهای ننه طوبا ، اهانت های خاتون به مادرم با صدای فرهاد به خودم امدم _به چی داری فکر میکنی؟ از سکوت خودم میترسیدم پاسخی هم نداشتم که به او بدهم ارام گفتم _هیچی _بخور دیگه بستنیتو بستنی را خوردم و به خانه رفتیم فرهاد کمد خالی را به من نشان دادو گفت _لباسهاتو بزار این تو همه را مرتب کردم فرهاد گفت _شامپو مناسب موهات برات گرفتم تو حمام گذاشتم اگر دوست داری برو دوش بگیر وارد حمام شدم شستن موهایم برایم سخت بود بخصوص اینکه دستانم هم درد میکرد با هر زحمتی بود دوش گرفتم و از حمام خارج شدم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم را پوشیدم وای خدای من این چقدر جذبه فرهاد وارد اتاق شدسراپای مرا ورانداز کردو گفت _ لباست چقدر قشنگه موهایم درون حوله بود فرهاد گفت _میخوای کمکت کنم موهاتو با سشوار خشک کنم؟ _نه ممنون خودم خشک میکنم _هر جور راحتی از اتاق خارج شد مرجان حدود سی سانت از موهایم را کوتاه کرده بود اما هم اکنون هم که تا زیر باسنم بود باز هم بلند بودو سنگین موهایم را خشک کردم سپس مرتب بافتم که فرهاد وارد اتاق شدو گفت _شام چی داریم لبم را گزیدم و گفتم _یادم نبود سپس مضطرب برخاستم در حین خروج از اتاق فرهاد دستم را گرفت و گفت _اشکال نداره از بیرون سفارش میدم میارن دستم را به ارامی کشیدم فرهاد گفت _ تو چی میخوری؟ کمی فکر کردم فرهاد گفت _باز من سوال پرسیدم تو لال مونی گرفتی؟ با دیدن اخمش یک گام به عقب رفتم _وگفتم هرچی شما بگی من همونو میخورم _یعنی چی؟ نظرتو بگو _من نظر ندارم اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _ عسل من اعصاب درست و حسابی ندارم رو مخ من راه نرو بدنبال راه فرار بودم ، ترس وجودم را گرفته بود .تندو سریع گفتم _کوبیده