#پارت586
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقداری الوچه و ترشک و ترشی خریدم و از مغازه خارج شدم. همچنان نگاهش سراسر خشم بود.
مشماها را از دستم گرفت و داخل ماشین نهاد. در را بست و با تکیه بر ماشین سیگارش را روشن کرد.
کمی وراندازش کردم شلوار جین مشکی رنگ جذب پوشیده بود پالتوی خاکستری رنگش که تا بالای زانویش بود و کفش ساق داری برپا داشت. قدو هیکل ورزشکارانه اش از نظر جذابیت حرف نداشت به قول ارسلان سیگار کشیدن هم خیلی به او می امد. فقط اخلاقش بود که اصلا قشنگ نبود. نگاه چپی به من انداخت و گفت
واسه چی زل زدی به من؟
خوب چیکار کنم؟
بتمرگ تو ماشین
نمیشه اینجا باشم هوا بخورم؟
نفس پرصدایی کشیدو گفت
خیلی رو اعصابمی.
جلو رفتم یک دستش را دو دستی گرفتم و گفتم
خوب ببخشید دیگه
همچنان چپ چپ نگاهم میکرد.من گفتم
الان من چیکار کنم تو همون امیر قبلی بشی؟
با نوک انگشتانم برگ کوچکی که روی شانه ش افتاده بود را تکاندم و گفتم
اون هی از زندگی و گذشته ش گفت من همش دارم با خودم مرور میکنم. لباسمو خواستم عوض کنم اون منو دید پرسید چی شده ....
دهنتو ببند فروغ
خوب بگذار منم حرفهامو بزنم شاید تو دلت یه راهی پیدا کردی که منو ببخشی.
من نگفتم چه اتفاقی افتاده اون فقط منو دید .
امشب میریم خونه حرف میزنیم باهم.
لبخندم عمیق شدو گفتم
اتفاقا اینجا تو خیابون تو چند قدمی دوستات فقط میشه باهات حرف زد . وقتی خودمون دوتا تنها باشیم من جرات نمیکنم حرف بزنم.
با این خنده هات داری قبر خودت و میکنی .
کمی التماس در چشمانم پاشیدم و گفتم
تو هم تو خونه اونروز منو ناراحت کردی یه بار که گفتی ببخشید من بخشیدم اما من حالا باید هزار بار بیام منت کشی کنم تا تو ....
بس کن فروغ
ریحانه از دور برایمان دست تکان دادو مارا به ان سمت فراخواند.
در کنار او قدم زنان به طرف ریحانه رفتیم. ریحانه شال بافتی را نشانم دادو گفت
اینها خیلی قشنگه کار دسته ما داریم میخریم تو نمیخوای؟
نگاهی به امیر انداختم . امیر گفت
چرا به من نگاه میکنی اگر میخوای برو بخر . کارت پیشته دیگه.
دستش را گرفتم و گفتم
توهم بیا
اورا به طرف شالهای دستبافت بردم و گفتم
اون زرشکیه قشنگه
سربه سرم نزار فروغ اعصابم خیلی بهم ریخته ست
خوب ولش کن نمیخوام.
رو یه خانم فروشنده گفت
اون شال زرشکی رو بده به ما
خانم فروشنده اطاعت کرد امیر اصلا اجازه تست کردن به من نداد ان را داخل یک مشما گذاشت کارتش را در اورد وگفت
خرید اون سه تا خانم را هم با این کارت حساب کنید. ساعد دستم را گرفت و مرا به طرف ماشین برد بلافاصله مصطفی و ارام هم امدندو سوار شدیم.
نهار را بیرون خوردیم و به ویلا بازگشتیم هرکس به اتاق خودش رفت. اما انگار مصطفی و ارام خیال جداشدن از هم را نداشتند. امیر لای در اتاق خواب ایستادو گفت
مصطفی
نگاه مصطفی به طرف او چرخیدو گفت
جانم
من شام بخورم میخوام برگردم برم تهران
مصطفی از حرف امیر جا خوردو گفت
چرا؟
تهران یه کاری دارم باید انجامش بدم.اگر تو میخوای بمونی ما با آژانس میریم. یا میرم فرودگاه ببینم چارتر برای تهران هست یانه
با ماشینت برو من با ارسلان میام.
نه اگر میمونی من خودم میرم. شما دوتا باهم برگردید.
منم برمیگردم.
آرام خانم چی؟
ارام صاف نشست و گفت
اگر اسد اجازه بده من هم میام.
امیر سرتایید تکان داد نگاهش روی من افتادو گفت
بیا
لبم را از داخل گزیدم و بدنبالش وارد اتاق شدم. در را بست و گفت
یک ساعت میخوام بخوابم. حق نداری از اتاق بری بیرون تا من بیدار بشم.
سرتایید تکان دادم پالتویم را در اوردم و شالم را هم برداشتم. کنار امیر روی تخت دراز کشیدم. پشتش را به من کرد و خوابید. در افکارم غرق شدم. رسما شرعا و قانونا شوهرم بود. و من باید عزمم را در بدست اوردن دلش جزم میکردم . چرخی در تخت زدم و گوشی م را از روی عسلی برداشتم.