eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
199 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر به طرفم چرخیدو گفت چه غلطی داری میکنی؟ با بی گناهی گفتم توپ بازی مگه بهت نگفتم گوشی موشی تعطیل ارام قفلش کردم خواستم روی عسلی بگذارمش که محکم از دستم ان را کشید هینی کشیدم و گفتم دستم امیر قفلش را باز کرد ان را خاموش کردو روی عسلی کنار خودش گذاشت به طرفم چرخید نگاهش همچنان پراز خشم بود. چشمانم را بستم تا بیشتر از این نبینمش. کمی بعد با صدایش بیدار شدم. پاشو غروب شده. سرجایم نشستم موهایم را مرتب کردم و از تخت پایین رفتم. از داخل چمدان کش مویی در اوردم و موهایم را بستم. شالم را هم سرم انداختم. روی کاناپه اتاق نشست و سیگارش را برداشت. دلم را به دریا زدم حالا که چند ساعت خوابیده شاید نظرش عوض شده باشد و ارام تر باشد. این مسائل اگر به خانه میرسید حسابم با کرام الکاتبین بود هر طور شده میخواستم تا در جمع هستیم ارامش کنم. به طرفش رفتم روی دسته کاناپه اش نشستم و گفتم میشه یه راهی جلوی پای من بگذاری بگی اینکارو بکن ببخشمت؟ خفه شو. یه ذره کوتاه بیا دیگه من غلط کردم ببخشید.‌ گفتم خفه شو. با پهلوی دستش محکم هلم دادو با کلافگی گفت لال شو دیگه . نقش زمین شدم. حرکت اوحسابی به من برخورد و گفتم چته امیر؟ خفه نمیشی فروغ ؟ برخاستم بغضی که در گلویم بود را فروخوردم . خودم را مرتب کردم دست که به دستگیره در بردم گفت کی بهت اجازه داد بری بیرون؟ در را بستم و مثل دانش اموز خطا کار کنار در ایستادم. حسابی کفری و عصبی بودم. دیگر به او نزدیک نمیشوم هرچه با دا باد. سیگارش را که کشید در را باز کرد و از اتاق خارج شدیم. اسد گفت مصطفی میگه میخوای بری اره؟ اره تهران یه کاری دارم صبح باید انجامش بدم. مسخره بازی در نیار. دیگه قرارمون سه روز بود دیشب اومدی امشب بری؟ کار دارم به جان خودت چرا اذیت میکنی؟ زنگ بزن از طباطبایی بپرس. کار اداری دارم . مصطفی رو برای چی میخوای ببری؟ مصطفی خودش میگه میام. والا من میرم فرودگاه اگر پرواز تهران بود میرم اگر نه اژانس میگیرم میرم. مصطفی گفت نه امیرخان اگر میری باهم میریم. ریحانه گفت خوب هممون برگردیم. سمانه از داخل اشپزخانه گفت ریحانه جان شما تازه از سفر اسپانیا اومدی من سه ماهه که جز باشگاه و خونه جایی نرفتم. ارسلان گفت ما تهران کاری نداریم ریحان کجا بریم؟ امیر گفت شماهابمونید خوش باشید. مصطفی و آرام خانم اگر دوست دارن بیان . من اصراری ندارم. اسد رو به مصطفی گفت بگذار امیر بره باماشین من برمیگردیم. مصطفی گفت نه من با امیرخان میرم. اسد رو به آرام گفت تو میخوای بری تهران تنها چیکار کنی؟ خوب بمون باهم میریم دیگه نه داداش اگر اجازه بدی من میرم. اسد سرتایید تکان داد. دور هم که نشستیم ریحانه گفت با اجازه از جمع میخواستم یه مطلبی رو بهتون بگم. من با آرام و مصطفی حرف زدم. خدارو شکر هردو همو پسندیدند برگردیم تهران ایشالله به امید خدا اخر هفته مراسم عقد شون رو برگزار میکنیم. همه کف زدند امیر با خوشرویی گفت چرا فقط عقد؟ برن سرخونه زندگیشون دیگه اسد گفت نمیشه که به هرحال یه مراسماتی هست یه کارهایی باید انجام بدیم. امیر گفت چه کاری؟ مصطفی شغلش مشخصه.