eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
197 عکس
136 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه‌کاغذی🪴🪴🪴 چرخی در اشپزخانه زد سالاد روی میز بود و ظرف میوه داخل یخچال. امیر کمی اطراف را نگاه کردو من با نکته سنجی گفتم تیرت به سنگ خورد. اینجا هیچ چیزی برای گیر دادن وجود نداره. از اشپزخانه خارج شد و گفت یه چایی بده یک لیوان چای برایش ریختم مقابلش نهادم و به اشپزخانه بازگشتم تا خودم را سرگرم کنم. بلکه کمتر این بخت النحس را ببینم. ظرفهای شامم را چیدم. تلفن امیر زنگ خورد صدایش امد بله....خونه....فردا صبح ایشالله خیلی خسته م ...شب هم مهمون دارم اصلا هم حوصله ندارم. با صدا زدن اسمم برگشتم فروغ چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم با اخم گفت مصطفی بیرونه چیزی لازم نداری؟ اخم ریزی کردم و گفتم یکم گل گاو زبون . متعجب گفت چی؟ صدایم را پایین اوردم و گفتم میخوام بدم تو بخوری اروم بشی. از من نگاه گرداندو گفت نه چیزی نمیخوام. ارتباط را قطع کردو گفت یکم کندر برای خودت بگیر که اون مغز اکبندت راه بیفته. نیمه نگاهش کردم و حرفی نزدم.‌کمی بعد گفت قندان نداریم نه؟ با کلافگی گفتم خوب پاشو بردار. چپ چپ نگاهم کردو من گفتم زود اومدی ارامش منو بگیری؟ نگاهش را از من گرفت و من گفتم از صبح تا حالا تنها بودم حوصله م سر رفته بود حالا .... سعی کن به شرایطت عادت کنی چون از این به بعد همینه . همین صد و خورده ایی متر جا لونته. لیاقتت... کلامش را بریدم و گفتم خودتم الان تو لونه ایی پس نگاهش بند دلم را پاره کرد سعی کردم برترسم غلبه کنم. ارام گفتم هرکاری هم میکنی دلت خنک نمیشه نه. منو میزنی هرچی از دهنت در بیاد میگی اذیتم میکنی زندانیم کردی دیگه چیکار میخوای بکنی؟ از فردا میری سرکار آب و برقم قطع کن شاید دلت اروم گرفت . سکوت کرد. یادم امد که در ویلا گفت هرکاری میکنی ندیده میگیرم با خودم میگم بچه ست نفهمه سن و سالی نداره باید همین روال را در پیش بگیرم. مقابلش نشستم و گفتم پنج شنبه عروسی مصطفی ست؟ خیره به من ساکت بود بی اهمیت به نگاهش که در ان خفه شو عمیقی دیده میشد گفتم من چی بپوشم؟ مگه تو قراره بری؟ متعجب گفتم منو نمیبری؟ مگه نگفتم اینجا قفسته. حیوانات به عروسی مصطفی دعوت نیستند. حرف او حسابی به من برخوردخودم را جمع کردم بغض به گلویم چنگ انداخت. نه از ترس اینکه گفته بود گریه نکنم . به جهت اینکه بیشتر تحقیر نشوم جلوی بغضم را گرفتم سرتایید تکان دادم و گفتم آفرین . قشنگ معلومه مادرت کیه . حاصل تربیت عمه خانم. یه وحشی بی تربیت مثل تواِ و یکی مثل امید.‌ خفه شو فروغ رواعصاب من راه نرو پا میشم میزنم لهت میکنم ها هم خفه میشم هم با کمال میل از جلوی چشمت گم میشم. از مقابلش برخاستم و به اتاق خواب رفتم.لای درگاه در ایستادم و گفتم حیوون با حیوون جفت گیری میکنه. من اگر حیوونم خودتم لنگه منی پس. دستانش را پشت گردنش نهاد و سرش را به تکیه گاه مبل چسباند چشمش را بست و گفت من وقتی عصبانی میشم یه خورده از کنترل خودم خارج میشم. برو تو اتاق دهنتم ببند. دست برکمرم زدم و گفتم بلند شو برو سرکارت. کی گفت هفت بیای خونه برو همون هشت و نه بیا.‌ مکثی کردم و گفتم با خداحافظیت خوشحالم کن. کمی نگاهش کردم . در همان ژستش مانده بود و چیزی نمیگفت. به اتاق خواب رفتم. لب تخت نشستم و موهایم را در چنگالم گرفتم. و ارنج دستهایم را روی زانوانم نهادم. جان در مقابل این همه تحقیر و توهین ارزشی نداشت از این به بعد هرچه بگوید جوابش را میدهم هرچه بادا باد. لای در ایستادو گفت بلند شو بیا بیرون نگاهش کردم و گفتم واسه چی؟