#پارت595
خانه کاغذی🪴🪴🪴
الان. منظورت از این کارهاچیه؟ چرا داری تلاش میکنی منو عصبانی کنی؟
برخاستم و گفتم
چون خیلی داری با حرفهات اذیتم میکنی.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
من هیچ کس و بجز تو ندارم. توهم که اینطوری میکنی خوب من چیکار کنم؟ من به نازنین ....
خفه شو
خوب بگذار حرفمو بزنم .
وارد اتاق شد دستانش را به کمرش زدو گفت
یادت باشه بهت گفتم خفه شو اما خودت سعی داری ادامه بدی.
من به نازنین چیزی نگفتم اخه. تو اصلا نمیزاری من از خودم دفاع کنم.
چه دفاعی میخوای از خودت کنی؟ بگو گوش میدم.
خدا خدا میکردم به ذهنش خطور نکند که دوربین های اتاق را چک کند . یک راه نجات در ذهنم بود ان را هم امتحان میکنم نهایت اگر رسوا شدم میگم میخواستم ارامت کنم دروغ گفتم.
یادت باشه اونموقع ها من دستم بخیه داشت. لباسم لکه شده بود. رفتم تو اتاق داشتم لباسمو عوض میکردم. اون دستمو دید گفت چی شده؟ من گفتم چیزی نیست. همین.
پوزخندی زدو گفت
بعد اون چطور از روی جای کبودی تشخیص داد که من تورو با کمربند زدم؟
مکثی کردو سپس گفت
اخه خاک برسرت کنند . کی میره خاطره کتک خوردنشو واسه دیگران تعریف میکنه؟
به او نگاه میکردم و حرفی نزدم. امیر پوزخندی زدو گفت
مدال که نگرفتی رفتی تعریف کردی .
من نگفتم امیر به چه زبونی بهت بگم؟
خفه شو.
چرا منو خر فرض میکنی؟ چرا دروغ میگی؟ من با این دروغ های مسخره تو....
حرفش را قطع کردم و گفتم
خودت خفه شو اصلا من گفتم خوب کاری هم کردم که گفتم.به قول خودت از قصد گفتم همه بفهمن که چقدر نامردی که از قدرت بدنیت واسه یه زن استفاده میکنی.
اون زبون درازتو جمع کن که داره سرتو به باد میده. اصلا حوصله ادم زبون دراز و ندارم.
من از اول هم زبونم دراز بود. از همون روز لعنتی ایی که سینا منو اورد تو خونه تو من زبون دراز بودم. اگر حوصله آدم زبون دراز و نداشتی غلط کردی منو گرفتی .
سرتایید تکان دادو سپس در اتاق خواب را بست. اینکارش حسابی مرا ترساند.
دو سه قدم که به طرفم امد ناخواسته کمی عقب رفتم پوزخندی زدو گفت
منم از اول دست به زن داشتم یادته؟ تو که دوست نداری کتک بخوری غلط کردی زن من شدی.
در خودم مچاله شدم و بار دیگر به جانم افتاد . من که بدنم دیگر طاقت دست پر قدرت او را نداشت همانجا از ضعف نشستم. دو سه قدمی از من فاصله گرفت و گفت
وقتی دروغ میگی که من نگفتم و من نبودم. یادم میفته که قبلا هم چه دروغی گفتی چه غلطی کرده بودی و چطوری....
دستش که به طرفم امد جیغ کشیدم و سرم را لای دستانم گرفتم و در خودم جمع شدم. لباسم را از پشت گردنم در مشتش جمع کردمرا از جایم بلند کرد محکم تکان دادو با فریاد گفت
یادم میاد تو لباس عروس واسه چی داشتی گریه میکردی . یادم میاد دروغ گفتی منم حرفتو باور کردم . بعد دلم میخوام گردنتو بشکنم. حرفهای اون پسره ی دوزاری دوباره یادم میاد.
مرا محکم هل داد به کمد خوردم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
این جریان تا کی قراره تو زندگی من ادامه داشته باشه؟ من یه غلطی کردم چند دفعه میخوای جون منو بلرزونی ؟