#پارت632
از زبان فرهاد
کلافه و عصبی بودم، باز دم شهرام گرم که در تمام شرایط سخت تنهایم نگذاشته بود.
_این نخ سیگارت که تموم شد دیگه حق نداری روشن کنی ها، دارم خفه میشم.
_یعنی کجاست؟
_از سر شب تاحالا پونصد بار این سوالو ازم پرسیدی؟
_فقط دعا کن دستم بهش نرسه.
سر تاسفی تکان دادو گفت
_اگر دوسش داری، سعی کن به دستش بیاری نه اینکه تصاحبش کنی.
_دیگه چیکار باید براش بکنم؟
_تو اصلا نمیخوای عسل و بفهمی
سکوت کردم، شهرام ادامه داد
_اینها نتیجه ازار و اذیتت هاته
_کدوم ازار و اذیت، عسل نمک نشناسه، اینهمه محبت منو نادیده میگیره. اصلا به چشمش نمیاد
_دختره رو ورداشتی اوردی اینجا حبسش کردی مدام زندانشو رنگی میکنی؟
_اینجا زندانه شهرام؟ کلاس نقاشی، خدمتکار، باشگاه ورزشی، رنگ و وارنگ خرید، تقریبا هر روز و هرشب بیرون و تفریح، اینها مشخصات زندانه؟
_پای حرف اونم بشینی میگه یه ساعت اجازه نمیده من تنها باشم.
_تنهاش گذاشتم اومدم دیدم رگ دستشو زده، تنهاش گذاشتم که الان نیست دیگه.
_واقعا اینقدر نفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟
با کلافگی گفتم
_تو میفهمی اون هیچ وقت تنها جایی نرفته یعنی چی؟ تو میفهمی تا زیر دست عمه ش بوده، حتی اجازه باز کردن در حیاطم نداشته،تو روستا بوده، اینجا تهرانه، بیرون پر از گرگه، چنین کسی که همیشه مراقب داشته رو نمیشه تنها جایی فرستاد، منم جز مرجان کسی و ندارم بگم با اون بره چند جا بره یاد بگیره، سپردم دست مرجان.....
حرفم را نیمه رها کردم و گفتم
_این گم شدنشم من از چشم مرجان میبینم.
دست به پاکت سیگارم بردم، شهرام سریع ان را برداشت و گفت
_من فقط خانه اون زنه تو کرج به ذهنم میرسه، اسمش چی بود؟
_مهناز؟
_اره.
_اون جرأت نمیکنه عسل و خونش راه بده.
_پس احتمالا رفته خانه عمه ش
_اگر اینکارو کرده باشه، زنده ش نمیزارم.
شهرام با کلافگی گفت
_بس کن دیگه فرهاد، خودتو از چشمش ننداز،اگر اینکارو کرده باشه حقشه، بابا گذشتشه، چرا نمیفهمی؟ بابا داره، داداش داره، میخواد بره سراغ خانوادش
_اونها عسل و نمیخوان
_بزار بره سراغشون بهش بگن نمیخواهیمت خودش انتخاب کنه که باید چیکار کنه، اگر تورو انتخاب کنه، برگردوندش قشنگه، به زور که نمیتونی باهاش زندگی کنی؟
_من فقط منتظرم صبح شه برم بانک ببینم این دوتا کارتی که کشیده از کجا بوده، وای به حالش اگر شمال باشه
_میخوای بری شمال؟
_صد در صد
_اینکارو نکن، بزار بره سراغ باباش، بره همه راه های زندگیشو امتحان کنه خودش برگرده بیاد
_اگر برنگشت چی؟
_برمیگرده
_خطشم خاموش کرده
_عجول نباش روشن میکنه، اون الان چشم امیدش به عمو و پسرهاشه، امیدش نا امید بشه میاد سمتت
_من از این حوصله ها ندارم، صبح میرم بانک و بعد هم گیرش میارم هرجا باشه میبندمش به ماشین میکشونمش تا اینجا میارمش.
_اون الان حال نداره، خونریزی داره، درد داره
_به جهنم
#پارت632
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر به او خیره ماندو گفت
از کی قطعه؟
یه هفته ایی میشه
ضربان قلبم بالا رفت صد در صد مطمئن شدم امیر بعد از اینهمه پیگیری بالاخره متوجه غلطی که من کردم میشه.
نگاهی به او انداختم. همه این جمع به او دروغ میگفتند امیر سیگارش را روشن کردو رو به ارسلان گفت
اشکال نداره سوپر مارکت کنارباشگاه دوربین دا ه اگر یه وقت کاری داشتی به من بگو با من اشناست من میتونم از اون فیلم بگیرم.
تمام وجودم از حرف امیر فرو ریخت ارسلان گفت
باشه اگر لازم شد حتما میگم.
در افکارم غوطه ور شدم. لیوان چایم را مقابلم نهادم و به ان خیره شدم.
حق با ارام بود هرچه که میگذشت انگار این مسئله بدتر میشد کم کم پای همه داشت به این جریان باز میشد. اول من و ارام و مصطفی بودیم . نم نمک اسدو سمانه هم وارد ماجرا شدند. حالا نوبت ارسلان و ریحانه بود فردا هم طباطبایی.
اگر امیر از سوپر مارکت کنار باشگاه فیلم هارا میگرفت چقدر منو میزد دلش ارام میشد ؟ من تمام تیمش را با خودم همراه کرده بودم. کمی دست در رفته م را ورزش دادم.
نگاهم را به طرفش گرداندم. اگر این قضیه برملا میشد. استخوانهای من زیر دستش میشکست
امیر برخاست و به طرف سرویس بهداشتی رفت ابتدا تلفنش را کنترل کردم.روی حالت ضبط نباشد. سپس رو به مصطفی ارام گفتم
چیکار کنم؟
نمیدونم.منم استرس گرفتم.
عجب غلطی کردم ها
ارام گفت
حقیقت و بهش بگو
نگاه خیره ایی به ارام انداختم نفسش از جای گرم در می امد فقط یکی از مشتهای امیر اگر به او میخورد دلم میخواست بدانم بازهم نظرش همین است؟
اسد نزدیک ما امدو گفت
یه چیزی به همتون بگم؟
به طرفش سرگرداندم اسد گفت
من امیرو خیلی خوب میشناسم اون وقتی اینطوری پیگیری میکنه یعنی همه حقیقت و میدونه .یه مدرک محکمم تو دستشه داره محکمون میزنه بیایید بریم عین حقیقت و بهش بگیم.
ارسلان گفت
منم از نگاهش فهمیدم که انگار فیلم و داره میخواد ببینه من چی میگم.
مصطفی گفت
حالا صبر کنید طباطبایی بهم پیام داد گفت الان ازش میپرسم کجاست میام همونجا میبینمش.
اسد رو به من گفت
یه خورده دادو بیداد میکنه بعد هم تموم میشه میره پی کارش اینقدر واسه چی ترسیدی
لبهایم را بهم فشردم. یه خورده داد و بیداد؟ فردای عروسیمان من به جرم یک تماس کوتاه تلفنی با اشکان اون بلا سرم اومد صحبت حضوری که جای خودش را داشت . اینهمه دروغ و انکار هم به پرونده م اضافه شده بود ارسلان اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت
نگاه کن ببین ده تماس اخرش کیا هستند ببینم کی و فرستاده دنبال این ماجرا