#پارت66
🦋پر از خالی🦋
نگاهی به الهه انداختم و گفتم
باشه باهاشون صحبت میکنم خبرشو به شما میدم.
ارتباط را قطع کردم الهه گفت
راستش من اصلا قصد برگشت ندارم کتی جون ولی شما داری منو زوری برمیگردونی
چرا نمیخوای برگردی؟ اقای شرفی خیلی دوستت داره، مشکل وابستگی به مادرشه اونم میخواد حل کنه دیگه.
اون موضوع حل نمیشه، مادرش از ازار من لذت میبره
من که نگفتم دوباره عقد شو ، یه اشنایی ساده، یه مدت باهم دوست باشید ببین تغییری در ش دیدی بعد باهاش عقد شو.
سر تتیید تکان دادو گفت
باشه ، ببخش مزاحمتون شدم. من باید برم.
الهه که از دفتر خارج شد، دلم میخواست از ارش خبری بگیرم. ترس از اینکه مبادا خبر گرفتنم از او باعث شود به من شک کند مانع از این شد که با او تماس بگیرم. سرگرم سرو سامان دادن به اوضاع نابسمان دفتر بودم . که در شتابان باز شد سرم را بالا گرفتم و با دیدن اقا رضا پدر رویا مبهوت ماندم. عصبی و بی اختیار بود. اخم هایش را در هم کشیدو با صدای بلند گفت
اون داداش بی همه چیزت کجاست؟
کمی به او خیره ماندم. این بهترین موقعیت بود که دست و پای رویا را برای همیشه از زندگی ارش جمع کنم. چشمانم راریز کردم . نگاهم به دوربین افتادو لبخندی زدم و گفتم
این چه طرز صحبت کردنه ، بی ادب ، بی همه چیز خودتی؟
اقا رضا لگدی به صندلی زد و گفت
اون بی ناموس کجاست؟
بی ناموس شمایی که دخترتو صیغه داداش من کردی و هر دقیقه تا خونمون و خلوت میبینی میفرستی تو بغل داداش من بلکه م یه تخم مول تو شکمش بکاره که جا پای دختر گدا گشنتو تو زندگی اعیونی ما سفت و محکم کنی.
اقا رضا که انگار از حرف من حسابی عصبی شده بود صندلی را برداشت و محکم توی شیشه کوباند با صدای مهیب شکستن شیشه واقعا ترسیدم جیغ کشیدم و گفتم
میلاد.
میلاد را از دور دیدم که به همراه دونفر دیگر دوان دوان به سمت ما می امدند.
فرصت را غنیمت دانستم زیر میز پنهان شدم شکل ترسیده ها را به خودم گرفتم و از شدت جوی که به خودم داده بودم اشکهایم را هم روی صورتم روان کردم. میلاد وارد دفتر شدو گفت
چی کار داری میکنی اقا رضا
اون داداش بی ناموست کجاست؟
این چه کاریه؟ من نمیفهمم شما چتونه؟
زنگ بزن به ارش بگو دختر من و برداره بیاره
سرم را از زیر میز بیرون اودم و با صدای لرزان گفتم
میلاد کمکم کن .
هراسان سراغم امدو گفت
تو چته کتی؟
صدای هق و هق از خودم در اوردم ، صدایم را لرزاندم و گفتم
می.....لاد اقا رضا میخو......است .......
سپس سرم را به بازوی او تکیه دادم و گفتم
من میترسم.....
میلاد به طرف اقا رضا چزخید و با عربده گفت
مرتیکه هیچی ندار به خواهر من چی گفتی؟
مابین حرفهای رکیک انها هیچ چیز نمیشنیدم جز صدای قدم های رویا که انگار زندگی چهار نفره من و برادرهایم را ترک میکرد. میلاد و اقا رَضا گلاویز هم بودند میلاد جوان تر و درشت تر بود و تا انجا که دوستانش با میانجی گری بی خودشان دخالت نکردند اقا رضا را کتک زد و کوبید. از این فرصت استفاده کردم و با پلیس تماس گرفتم.
دوستان ارش میلاد را نگه داشته بودند و اقا رضا با تکیه بر دیوار خون دهان و بینی اش را پاک میکرد.
میلاد رو به او گفت
به ما چه که رویا کجاست؟ مگه ارش باید پاسخگو باشه؟
اقا رضا صاف ایستادو گفت .
ازتون شکایت میکنم. از اون داداش بی غیرتت به جرم ادم ربایی شکایت میکنم. دختر من تا یک ساعت پیش داشت با من حرف میزد یکدفعه گفت بابا ارش اومده بعد باهات حرف میزنم. و گوشیش خاموش شد. دیشب دخترم ازش ناراحت بود . امروز بچه من و دزدیده برده
میلاد رو به من گفت
زنگ بزن به ارش بپرس ببین کجاست؟
تلفن را روی حالت پخش ءداشتمشماره ارش را گرفتم لحظاتی بعد گفت
بله
صدایم را صاف کردم و گفتم
سلام داداش
سلام کتی چی شده؟
هیچی، شما کجایی؟
من الان اومدم باشگاه اسب سواری دوستم کا دارم. چطور مگه؟
#پارت66
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به اتاق خواب امدم امیر با اخم رو به من گفت
چی قایم کرده بودی پشت تابلو؟
دهانم قفل شد و به اوخیره ماندم دو احتمال میدادم اگر صیغه نامه پیدا میشد ممکن بود امیر من را پس بزند. و ازخانه ش بیرون بیاندازد از طرفی هم ممکن بود که عصبی شود و رفتارش با من تغییر کند.
امیر با اخم گفت
چی بود فروغ؟
ترسیدم که مبادا با پیدا شدن صیغه نامه کار به اشکان و پدرش برسد و خدایی ناکرده امیر بلایی بر سر اشکان بیاورد برای همین گفتم
یه چیز شخصی بود .
چند قدم به طرفم امد مچ دستم را گرفت و گفت
شخصی مخصی نداریم چی بود یالله جواب بده
یه عکس بود با دوستم گرفته بودیم
کو الان کجاست؟
پاره ش کردم
تکه پاره هاش کو؟
انداختم دور
کدام سطل اشغال انداختی؟
گذاشتم تو جیبم تو پاساژ ریختم دور
نگاهی به سراپایم کردو گفت
جیبت کو؟ شلوارت که جیب نداره
مانتوم که داره
تو با بلیز شلوار اومدی تو این اتاق مانتو تنت نیست
گذاشتم تو لباسم روم نشد بگم گفتم جیب
صدایش را بالا برد و گفت
داری مثل سگ دروغ میگی. اون چی بود؟
عکس بود تو سطل اشغال پاساژه.
من با تو بودم ندیدم چیزی دور بریزی
تو ندیدی من که دروغ نمیگم.
#پارت66
شهرام با کلافگی گفت
_چی میگفتم ؟ فرهاد میپرسید اونم میگفت
از روی تاپ برخاستم و گفتم
_عصبانیه؟
_برج زهر ماره، تا حدودی هم حق با اونه.
_چرا ؟من که کاری نکردم .
_سرو وضعت نامناسب بود ، با میمونها عکس انداختید ، ریتا نشون فرهاد داد ، یه کم حواستو جمع کن عسل موهاتونریز دورت، اونم یه مرده، غیرت داره، طاقت نمیاره یکی به زنش بگه عروسک.
صدای فرهاد نفسم را گرفت
_کجایید؟همه جارو دنبالتون گشتم .
سراپای مرا باچشمانش ورانداز کرد و گفت
_بیایید بریم داخل بشینیم .
شهرام خمیازه ای کشیدوگفت
_ نه دیگه دیر وقته بریم بخوابیم
با این حرف قلبم به تپش افتاد مرجان برخاست و گفت
_ریتا کجاست؟
_تو ماشین خوابیده
فرهاد که کاملا از رفتارش مشخص بود ماندن انها را دوست ندارد سیگاری روشن کردو چند قدم از جمع فاصله گرفت مرجان و شهرام به سمت خروجی میرفتند شهرام به شوخی پشت کتف فرهاد زدو گفت
_اینقدر سیگار نکش
فرهاد سیگار نصفه اش را زمین انداخت و زیر پا لهش کرد بدنبال انها به رسم بدرقه مهمان رفتیم . با هر قدم رفتن انها استرس من بیشتر میشد.
در که بسته شد فرهاد به سمت من چرخید از نگاه به چشمان مشکی عصبی اش وحشت داشتم ، فرهاد خواست گوشه شالم را بگیرد من ناخواسته یک قدم به عقب رفتم مچ دستم را محکم گرفت و گفت
_بریم تو صحبت کنیم.
بدنبالش کشیده شدم و داخل خانه شدیم در را محکم بست و سپس مرا به سمت در هل داد محکم به در خوردم یاد حرفهای مرجان افتادم و گفتم
_من کاری نکردم
_گناه کار اصلی تویی
سپس روسری ام را کشید از سرم در اورد و به گوشه ایی پرت کرد مانتویم را هم کشید ناله ایی کردم و گفتم
_پاره میشه
_بجهنم بزار پاره شه
سپس امرانه گفت
_درش بیار
کمی متعجب به فرهاد نگریستم فرهاد با فریاد گفت
_درش بیار
مانتویم را در اوردم بلیز یقه گرد سفیدی از زیر پوشیده بودم که استین هایش کمی کوتاه بود همین امر باعث شده بود معذب شوم .
فرهاد موهایم راکه به سمت جلو اورده بودم در دست گرفت و گفت
_ علت اعصاب خوردی من اینهاست
موهایم را از بالاتر گرفتم سعی کردم از دستانش ازاد کنم فرهاد با دست دیگرش دستم را گرفت و گفت
_دنبالم بیا
سپس موهایم را رها کرد دستم را گرفت کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و روی صندلی ارایشم نشاند چندقدم از من فاصله گرفت به سمت کمد رفت من برخاستم فرهاد قیچی به دست چرخید و با فریاد گفت
_بگیر بشین
من در حالی که عقب عقب میرفتم گفتم
_نمیشینم
_عسل من سگ تر از اینی که هستم نکن بگیر بشین
_اجازه نمیدم موهامو کوتاه کنی
فرهاد به سمتم امد من جیغی کشیدم و به سمت دیگری رفتم
قیچی را روی میز گذاشت و گفت
_بهت شماره دادند؟
سپس با خشم لگدی به صندلی زدو گفت
_موهاتو میریزی دورت، دلبری میکنی، شماره میگیری؟
_من شمارشو نگرفتم
_خفه شو تو کیفت پیداش کردم
چشمانم گردشدو گفتم
_نه بخدا ، به روح پدر و مادرم من ازش نگرفتم ،مرجان خانم شاهده
فرهاد با فریاد گفت
_تو کیفت بود خودم پیداش کردم
اشک مانند سیل از چشمانم جاری شد فرهاد ادامه داد
_به من خیانت میکنی؟