#پارت71
خانه کاغذی🪴🪴🪴
ضربان قلبم از سوال او بالا رفت نگاهم به میله نقره داغش افتاد از این به بعد همه چیز را راست و درست میگویم. چون طاقت شکنجه های او را نداشتم. امیر جنون داشت و درگیر شدن با او کار صحیحی نبود.
لب تخت نشستم و از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. همه چیز را همانطور که واقعیت بود. امیر هم پشت به پشت هم سیگار میکشید.
اخرحرفهایم گفت
وای به حالت اگر دروغ و دغلی تو کارت باشه
نه به خدا . راستشو گفتم.
برخاست. روی تخت دراز کشید چشمانش را بست و گفت
چراغهارا خاموش کن بیا بگیر بخواب
من تو پذیرایی رو کاناپه میخوابم.
با صدایی که میکشیدش گفت
نه. جات اینجا کنار منه
مکثی کردم و گفتم
برم شاممو بخورم بعد بیام.
دیگر حرفی نزد. از اتاق خارج شدم کمی از غذایم را از ترس چک کردن دوربین خوردم سپس اضافی غذا را داخل یخچال نهادم و پرده را کنار زدم.
مهیار با چراغ قوه اش در حیاط قدم میزد الکس با دیدن من شروع به پارس کردن نمود پرده را تیز کشیدم.
این لعنتی عجب سگ باهوشی بود.
به دنبال راهی برای فرار از این زندان استغفارات بودم که توجهم به اشپزخانه جلب شد.
وارد اشپزخانه شدم پرده را کنار زدم و دری رو به سوی تراسی کوچک یافتم. ارام در را گشودم از ترس الکس نمیدانستم میتوانم وارد تراس شوم یا نه ؟
کلید لامپ را زدم و تیز بازگشتم خبری از الکس نبود.
لای در را گشودم. فضایی رو به پشت ساختمان بود سرم را به چپ و راست گرداندم از یک سو به طرف در ورودی حیاط راه باریکی بود و از یک سو به دلیل تاریکی چیزی دیده نمیشد
#پارت71
در زدیم لحظاتی بعد پیرمردی در را باز کرد و با لحجه شمالی اش روبه فرهاد گفت
_بفرمایید
هنوز مرا ندیده بود با لبخند گفتم
_سلام
سرچرخاند و گفت
_ به به سلام گل جان خانم، کجایی دختر
_خوبی مش مراد؟
_خداروشکر
_خاله زری خوبه؟
_اونم خوبه ، تو کجا رفتی دختر ؟ میگن ارباب بهجت .....
کلامش را بریدم و گفتم
_اقا فرهاد شوهرمه
مش مراد خندیدو گفت
_ بیا یید تو شام اینجا بمونید
_نه ما کار داریم باید بریم ، میخواستم کلید خونه عممو بدم شما حواست به اینجا باشه نارنج های باغ رو هم بفروش مال خودت
مش مراد ابرویی بالا انداخت و گفت
_هفته پیش پسر کوچیکمو فرستادم از در رفت بالا یه سری به حیاط زدم
_مش مراد کلید ساز بیار قفل و عوض کن
_چشم خانم
_شماره کارتتو بده من پول قفل درو بریزم به حسابت
فرهاد دست در جیبش فرو برد کیفش را در اورد مقداری اسکناس به مش مراد داد سپس کارت ویزیتش را هم به او دادو گفت
_این شماره منه ، کاری داشتی زنگ بزن
چشم
خداحافظی کردیم به محض اینکه سوار ماشین شدیم فرهاد گفت
_عسل، هزار تومن از این پولی که توی کارتته بدون اجازه من حق نداری خرج کنی، در ضمن گوشیتم حق نداری روشن کنی
چهره ام غمگین شدو گفتم
_چرا؟
_چون من دارم میگم.
سپس ماشین را روشن کرد و از روستا خارج شد.
به ویلای اجاره ایی که شهرام رزرو کرده بود رفتیم بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شخصی مان شدیم فرهاد روی تخت دراز کشید و من مشغول باز کردن موهایم شدم . کشش بستن موهایم باعث درد در ریشه سرم شده بود. کمی موهایم را ماساژ دادم به سمت فرهاد چرخیدم چشمانش را بسته بود ارام گفتم
_بیداری؟