#پارت75
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از اتاق خارج شدم با دیدن زنی میانسال در خانه متعجب شدم انگار او هم از دیدن من تعجب کرد اخم هایش را در هم کشید. امیر در اشپزخانه بود.
نگاهی به من انداخت و گفت
بیا سر میز
سپس رو به ان خانم گفت
فروغ خانوممه
از اینکه مرا همسرش خطاب کرده بود مشمئز شدم. و او گفت
بیا صبحانه بخوریم بریم.
ارام سلام کردم و او هم پاسخم را گفت . سر میز نشستم امیر گفت
اعظم خانم بیا میز و دو نفره کن
من خواستم بلند شوم که امیر دست چندش اورش را روی دستم گذاشت و ارام طوری که فقط خودم بشنوم گفت
بشین سرجات تو خانم این خانه ایی. اونم خدمتکارته.
نشستم و ناز چشم اعظم خانم را تحمل کردم . استکان چای و ظرفی از مربا و کره و پنیر مقابلم نهاد.
از روز قبل تقریبا درست و حسابی چیزی نخورده بودم. اما همینکه به چنین موجود چندش اوری نگاه میکردم اشتهایم کور میشد.
امیر اشاره ایی کردو گفت
بخور صبحانتو باید راه بیفتیم بریم.
انگار اضطراب را در چشمانم دیدو گفت
چیه دروغ گفتی؟
نه...من دروغ نگفتم
پس چرا ترسیدی؟
نترسیدم....راستش و بخوای اره میترسم از اینکه بی گناهیم ثابت نشه ....
من که از راست و دروغ تو سر در نیاوردم اما دعات براین باشه که اگرم دروغ گفتی دستت جلو من رو نشه چون خدا شاهده بلایی به سرت میارم که.....
کلافه گفتم
چی میگی واسه خودت من دروغ نگفتم منظورم اینه میترسم بهت ثابت نشه که من راست میگم
از خدا مرگتو بخواه. چون اگر به من ثابت نشه این حرف دروغه بلایی بدتر از مرگ سرت میارم. علاوه بر داغی استخوانهاتو خورد میکنم
از او رو برگرداندم.
#پارت75
فرهادو ریتا نزدیک ماشدند ریتا گفت
_با عمو کلی به من خوش میگذره
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_خیلی خوبه بیا بریم سوار شیم
سرم را به علامت نه تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم ترن سوار شیم
_من میترسم
_ترس نداره
سپس ارام و با لبخند گفت
_شاید از ترس بچسبی به من و اینطوری مثل غریبه ها رفتار نکنی
_اقا فرهاد خواهش میکنم
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_اقا فرهاد ؟ الان اقا فرهاد نشونت میدم
با اخرین التماسم ترن حرکت کرد ، فرهاد دستش رادور گردنم انداخت مؤذب بودم با اولین شیب تند سرم را روی سینه اش گذاشتم فرهاد خندید و گفت
_اقا فرهاد اره؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
_تروخدا منو سفت بگیر الان میفتم
سپس جیغی زدم و گفتم
_میترسم
فرهاد خندیدو گفت
_حقته، از این به بعد هرشب ترن سواری میکنیم .
از ترن که پایین امدیم مرجان با خنده گفت
_میترسی عسل؟
شهرام نزدیک امد و گفت
_تو نمیترسی؟
مرجان نگاهی به ترن کردو گفت
_نه ترس نداره که
شهرام دست مرجان را گرفت و گفت
_ بیا بریم
مرجان خنده اش را جمع کرد و گفت
_نه حالم بد میشه
شهرام مرجان را کشید و گفت
_ بیا بریم توکه نمیترسیدی
مرجان دستش را کشید و با خنده گفت
_دروغ گفتم میترسم
همه خندیدیم فرهادرو به شهرام گفت
_من دود ریه هام کم شده ، اگر اجازه هست بریم سفره خانه
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
_بریم خونه بکش، من خوابم میاد
_خوب شما برید، من و عسل میاییم .
اصلا دوست نداشتم جمع دو قسمت شود ریتا گفت
_من با عمو فرهاد میام خونه
شهرام رو به ریتاگفت
_نخیر
مرجان مداخله کرد و گفت
_خوب تو هم بمون دیگه
شهرام خمیازه ایی کشید و گفت
_توهم بمون یعنی شماهم با فرهاد میای اره