eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
203 عکس
138 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۱ شقایق💝💝💝 یه خورده احساس کردم سرم درد میکنه و سنگینه، گفتم اسفند دود کنم بهتر میشم‌ هواکش و هود را خاموش کردم و گفتم هود و هواکش و با هم روشن کردی، اسفند دود می کنی ، درو رو من قفل کردی چیکار می کرد که میخوای با این کار بوش از بین بره؟ هاج و واج گفت چیکار می کنم؟ سرم درد میکرد اسفند دود کردم هود و هواکشم روشن کردم بوش بره نگاهی به در انداخت و گفت اینم من قفل نکردم. سپس به طرف در رفت و گفت خودش قفل شده . کمی ان را وارسی کرد و گفت ضامنش هرز شده . باید عوضش کنم دستم را بر کمرم زدم و گفتم با خر که طرف نیستی؟ نصفه شبی داری چیکار میکنی و گردن نمیگیری. برو همین الان یه ادم عاقل و بیار اینجا و بگو من نصفه شب هود و هواکش و روشن کردم. در و هم رو زنم قفل کردم دارم اسفند دود میکنم. اگر بهت نخندیدند. دستشوبا کلافگی رو به من تکون داد . از من رو برگردوند و گفت تو دیوونه ای به خدا 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۲ شقایق💝💝💝 روی کاناپه ها نشست و گفت تو هم دیگه هیچی نداری گیر بدی به من، داری تو هم میزنی . چای ساز را روشن کردم و گفتم توهمه؟ به هر کی برم بگم نصف شب مهرداد در و رو من قفل کرده، هود و هواکش و با هم روشن کرده میگه من سرم درد میکنه و داره اسفند دود میکنه ، خرم باشه بهت میگه مهرداد یه کاری میکنه که نباید انجام بده این دیگه خیلی واضحه شقایق جان من نصفه شبی چیکار میتوتم بکنم؟ داری یه چیزی مصرف میکنی و میکشی خندید و گفت من اگه بخوام یه کاری بکنم ، هزار راه برای پیچوندن تو دارم، وقتی تو توی خانه خوابی من مگه گوسفندم که.... منو نپیچون مهرداد ... حالا ببین ها من سرم درد میکنه اسفند دود کردم دردم آروم بشه اونوقت تو یه کاری میکنی که من بدتر سردردم اوج بگیره . من غلط کردم، دیگه تا آخر عمرم متعهد میشم. هیچ وقت اسفند دود نکنم. او ماهر تر از این حرفا بود که من بتوانم چیزی را به گردنش بیندازم. هرچه بیشتر می گذشت بیشتر متوجه می شدم که چقدر زبان باز و دروغگویی ماهر ، و حاشا کاری حرفه‌ای بود . 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۴ شقایق💝💝💝 نزدیکهای ظهر بود که با مهرداد تماس گرفتم و گفتم سلام سلام عزیزم کجایی؟ من طلافروشی م . چطور؟ نمیای نهار بریم بیرون نه عشقم تو همونجا یه چیزی بخور، طاها برام غذا اورده منم خیلی کار دارم. باید امار اجناس مغازه رو بگیرم باشه عزیز کاری نداری نه عشقم. مواظب خودت باش، خداحافظ ارتباط را قطع کردم. مشکوک از رفتار مهرداد برخاستم به سراغ رویا رفتم و گفتم من باید برم تا مغازه مهرداد اخم ریزی کردو گفت چرا؟ یه خورده بهش مشکوکم رویا سری تکان دادو گفت تو که دوسش داری و میخوای باهاش زندگی کنی این تعقیب و گریزهات واسه چیه؟ ولش کن به حال خودش و تو بی خبری خودت زندگیتو کن به او خیره ماندم و او گفت با ماشین من برو سوئیچش را گرفتم و از مزون خارج شدم. به طلافروشی مهرداد رفتم. از همان دور ماشین مهرداد مقابل مغازه ش نبود. پارک کردم پیاده شدم و به مغازه رفتم . طاها با لبخند گفت سلام خانم فهیمی سلام خسته نباشید. مهرداد کجاست؟ اقا مهرداد از صبحه مغازه نیامده ضربان قلبم بالا رفت شماره مهر داد را گرفتم و او گفت جانم کجایی عزیز ؟ طلافروشی دیگه من الان طلافروشی هستم..... ارتباطمان قطع شد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۳ شقایق💝💝💝 . چایش را که خورد گفت پاشو بریم بخوابیم خانم بداخلاق. برخاستم به دنبال او راهی شدم من که دیگه خواب از سرم پریده بود اما او غرق آرامش بود. مدتی بعد به عمق خواب فرو رفت من هم نم نمک خوابم برد. از خواب بیدار شدم صبحانه را آماده کردم و به همراه او از خانه خارج شدم. طبق برنامه هر روز و همیشگی من را مقابل مزون پیاده کرد و خودش به طلافروشی رفت . وارد مزون شدم. رویا به استقبالم آمد. هرچی که شده بودرا از سیر تا پیاز برای رویا تعریف کردم. رویا گفت میخوای ادامه بدی شقایق؟ سر ی تکان دادم و گفتم به خدا نمی دونم باید چیکار کنم . خسته شدم. دلم میخواد بمیرم . از این زندگی راحت بشم . رویا خندید و گفت خدا نکنه ، البته تو تا همه ما رو کفن نکنی خیال مردن نداری. خندیدمو گفتم مرگ بهترین اتفاقیه که میتونه تو زندگی من بیفته. رویا با خنده گفت ببین چه بلایی سرت اوردن که میگی بهترین اتفاق زندگیت مرگه. نه عزیزم اونم راحت نیست.این که اسمش زندگیه اینه . اون که اسمش مرگه ببین دیگه چیه 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۵ شقایق💝💝💝 دوباره شماره مهرداد را گرفتم اما متاسفانه در دسترس نبود. کمی انجا ایستادم و سپس از طلافروشی خارج شدم. در ماشین رویا نشستم و خیره به مغازه مهرداد ماندم. نیم ساعتی گذشت تا بالاخره مهرداد امد و سریع وارد طلافروشی شد. از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه مهرداد راه افتادم. وارد که شدم گفتم کجا بودی؟ با اخم به من نگاه کرد و گفت این دزد و پلیس بازیهات برای چیه؟ دستم را بر کمرم زدم و گفتم کجا بودی مهرداد ؟ هرجا که بودم. اصلا به تو چه ربطی دازه؟ مگه من هرجا میرم باید به تو توضیح بدم؟ صدایم ناخواسته بالا رفت و گفتم بله که باید توضیح بدی، وظیفته که ..... کلامم را بریدو گفت نخیر، از این خبرها نیست. یکم لی به لالات گذاشتم و قربون صدقه ت رفتم دور برداشتی؟ به مهرداد خیره ماندم و سپس با عصبانیت گفتم کجا بودی؟ صدایش را بالا برد و گفت به تو ربطی نداره که من کجا بودم. سرتایید تکان دادم و گفتم باشه، بهت میگم. به طرف خروجی چرخیدم و از مغازه کوچکش بیرون امدم. به دنبالم امدو در خیابان دستم را گرفت و گفت این کارهات برا ی چیه؟ به من اعتماد نداری شقایق ؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۶ شقایق💝💝💝 اگر بهت اعتماد داشتم به نظرت الان اینجابودم؟ نمیخوای دست از این کارهات برداری؟ نه نمیخوام. من باید تکلیفم با تو معلوم بشه. تو اعتیاد داری و داری مواد مصرف میکنی ، خودم دیدم تو چاییت یه چیزی انداختی و حل کردی، دیشب معلوم نبودتو اشپزخونه داشتی چه غلطی میکردی که تا من ...... کلامم را بریدو گفت اشتباه میکنی، منمعتاد نیستم شقایق تو دیشب تو اشپزخونه داشتی یه چیزی میکشیدی که اسفند دود میکردی من هرگز تو خونه ایی که تو هستی هیچ خلافی نکردم شقایق جان. از دروغ مهردادخنده م گرفت و او در دفاع از خودش گفت به مرگ مادرم که میخوام دنیاش نباشه، من تو اون خونه هیچ خلافی نکردم. دستم را از دست او رهانیدم و گفتم من نمیتونم با ادم معتاد زندگی کنم شرمندتم مهرداد جان. از او گذشتم و سوار ماشین رویا شدم و بلافاصله برای او فیلم ان شبش در خانه به همراه دوستانش را فرستادم. زیرش نوشتم بیچاره عمه م تو قسم مرگش و به دروغ میخوری . 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۷ شقایق💝💝💝 پیامم سین خورد اما پاسخی از مهرداد نیامد. به مزون بازگشتم. کلافه و بی قرار بودم. این وضع زندگی نبود که من داشتم. واقعا باید فکری اساسی به حال خودم میکردم. خودم را سرگرم کار کردم . صدایی اشنا رشته افکارم را پاره کرد. ببخشید کجاست؟ سرم را گرداندم با دیدن مهرداد که دسته گل کوچکی در دستش بود ضربان قلبم بالا رفت. خودم را سرگرم کردم یعنی مثلا من تورا ندیدم. پشتم را به جهتی که او ایستاده بود کردم و با لباس عروس بازی میکردم که دسته گل مقابل صورتم امد . هینی کشیدم و چرخیدم. ناخواسته نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم اینجا چیکار میکنی؟ لبخندی زدو گفت با ناراحتی ازم جدا شدی. خواستم بیام از دلت در بیارم. نگاهی به لباس عروس زیر دست من انداخت و گفت هنرمندی خانم منه؟ سر تایید تکان دادم و گفتم خوبه؟ عالیه . از این بهتر نمیشه پشت میزم نشستم مهرداد هم مقابلم نشست و ارام گفت تو اونشب اومده بودی خونه؟ با وجود اینکه میدانستم مهرداد چه میگوید اما خودم را به بیراهه زدم و گفتم چی؟ فیلمی که برام فرستادی و میگم سر تایید تکان دادم و گفتم زندگی من و تو فایده نداره مهرداد. من خیلی تلاش کردم که این زندگی پا برجا بمونه، اصلا دلم نمیخواست اینهارو بگم ولی متاسفانه..... اشک از چشمانم بی اختیار جاری شدو گفتم متاسفانه میخوام ازت جدا بشم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۸ شقایق💝💝💝 مهرداد اشکهایم را پاک کردو گفت چرا عجولانه تصمیم میگیری؟ تو همش داری دروغ میگی، من خودم دیدم تو تریاک انداختی تو چاییت. نصفه شب تابلو بود که داری تریاک میکشی و گفتی دارم اسفند دود میکنم. الانم معلوم نشد که کجا بودی . تو یه ادم دروغ گو هستی ، درسته که من دلم با تو و زندگیته اما این دلیل نمیشه چشممو رو به واقعیت ببندم و نفهمم که چه بلایی داره سرم میاد. کمی مکث کردم و گفتم زندگی با یه ادم معتاد دروغ گو به چه درد من میخوره؟ مهرداد سرش را پایین انداخت و گفت ترک میکنم. نور امیدی ته دلم سو سو زدو او ادامه داد ترک میکنم قول میدم. به او خیره ماندم و او ادامه داد میریم کاشان ویلای دوستم چند روز میمونیم و من ترک میکنم. نه، من اینطوری ترک کردن تورو قبول ندارم. باید بری دکتر، زیر نظر دکتر باشی دکتر احتیاج نیست شقایق..... دکتر برای من احتیاجه. میخوام ازت ازمایش بگیره تا اگر مثل ترک کردنت تو شمال بود ..... هرچی تو بگی چشم. میرم دکتر الان بریم؟ پاشو بریم. برخاستم و لباسهایم را عوض کردم. از شهین و رویا خداحافظی کردم و سپس از مزون به همراه مهرداد خارج شدم. مهرداد رفت که ماشینش را بیاورد و من گوشه ایی ایستادم. اقا پسری با قدی بلندو چهارشانه، و ظاهری شیک و مرتب و برازنده جلو امدو گفت عذر خواهی میکنم خانم. میشه اونطرف بایستید؟ متعجب گفتم چرا؟ من اینجارو اجاره کردم میخوام وسیله هامو بچینم کنار رفتم و گفتم عذرخواهی میکنم ، ببخشید منو لبخند جذابی زدو گفت خواهش میکنم. شما تو مزون کار میکنید؟ بله پس باهم همکاریم. چون منم تو کار کارت عروسی و دسته گل و تشریفات عروسی هستم. صدای بوق مهرداد توجهم را جلب کرد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۲۹ شقایق💝💝💝 از او فاصله گرفتم و گفتم موفق باشید سوار ماشین مهرداد شدم. بلافاصله گفت کی بود؟ مغازه کناری و اجاره کرده. تشریفات عروسی بزنه مهرداد ادامه ندادو مدتی بعد گفت کدوم دکتر بر م؟ قبلا انتهای این خیابون من یه بنر تبلیغاتی دیده بودم . بریم اونجا مهرداد اطاعت کردو وارد درمانگاه ترک اعتیاد شدیم. دکتر مشاوره لازم را به مهرداد داد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم ببخشید اقای دکتر دکتر نگاهش را روی من انداخت و گفت بله همسر من چندروز پیش گفت که ترک میکنه و این مسئله رو کنار میگذاره، اما متاسفانه به من دروغ گفت و من و فریب داد. من میخوام بدونم الان باید از کجا مطمئن باشم که بازم نمیخواد منو فریب بده؟ دکتر از صراحت من جا خورد و گفت ببینید خانم. مسئله ترک اعتیاد واقعا پیچیده س. در واقع کسانی که میخوان از این موضوع موفق بیرون بیان در درجه اول باید به خواست خودشان باشه. اجازه بدید من یه چیزی رو بی رو در بایستی بهتون بگم سراپا گوش شدم و گفتم بفرمایید رو به مهرداد گفت انگیزه ترک کردن شما چیه؟ مهرداد نفس پرصدایی کشیدو گفت خانمم خیلی ناراحته دکتر رو به من گفت معتادی که میخواد به خاطر دیگری ترک کنه موفق نیست. بدنم از حرف دکتر سست شدو او رو به مهرداد ادامه داد هروقت به خاطر تندرستی و سلامتی خودت خواستی ترک کنی تا از شر مواد مخدر راحت بشی موفق میشی. والا اگر از هر معتادی که به اصرار خانواده یا به زور کمپ ترک کرده بپرسی چند بار ترک کردی میگه چندین بار یا بعضا بیست بار سی بار ، اما موفق نبودند و دوباره گرفتار شدن 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۰ شقایق💝💝💝 با این اوصاف که فرمودید. به نظرتون همسر من ترک میکنه؟ ترک میکنه ولی دوباره به سمتش بره یا نره رو من ضمانت نمیکنم مهرداد خندیدو گفت من عذر خواهی میکنم. انگیزه ترکم رهایی از این بلای خانه مان سوزه دکتر نگاه عاقل اندر صفیه ایی به مهرداد انداخت و حرفی نزد. مهرداد برخاست و گفت پاشو شقا یق جان بریم دارو هارو بگیریم. فردا هم ازمایشمو میدم و دوباره خدمت شما میرسم. من هم برخاستم کارت دکتر را از روی میز برداشتم و ازانجا خارج شدیم. به محض خروجمان مهرداد گفت چرند میگه. زیاد به حرفهاش اهمیت نده 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂.
۱۳۱ شقایق💝💝💝 بحث با مهرداد بی فایده بود . شماره دکتر را داشتم و باید در این باره با او صحبت میکردم. داروهای مهرداد را گرفتیم و به خانه امدیم. عمه در حیاط نشسته بود. مهرداد ارام کنارم گوشم گفت به مامانم نگو پنهان کاری از عمه به ضرر من تمام میشد. من باید مو به مو اورا در جریان بگذارم. بعدا مدعی نشود که پسرش طیب و طاهر بوده. اما خوب جلوی مهرداد هم نمیشد این مسئله را عنوان کرد. سرتایید تکان دادم و جلو رفتیم. حس غرور دوباره به عمه بازگشته بود و از زیر چشم به من نگاه میکرد. اهی کشیدم و گفتم سلام. سلامم را به سردی پاسخ دادو گفت چطور این وقت روز اومدید خونه؟ مهرداد با خنده گفت میخوای بریم هروقت شب شد بیاییم؟ عمه ناز و کرشمه ایی امدو گفت نه پسرم. بیا بشین کنارم . روبه من با حالت تحکمی گفت برو یه چایی چیزی دم کن از او گذشتم و به خانه امدم. چای سازم را پرکردم و منتظر شدم تا بجوشد. لباسم را عوض کردم و پیراهن بلندی پوشیدم. در اینه نگاهی به خودم انداختم . هنوز زیر چشمم به اندازه سایه ایی کبود بود. چای را دم کردم و به حیاط بردم. قهقهه عمه و مهرداد را از دور میشنیدم و من هرچه نزدیکتر میشدم صدا کمتر میشد.