eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
203 عکس
138 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۲ شقایق💝💝💝 کنارشان نشستم. مهرداد چایش را یکسره خورد و گفت مامان اگر اجازه بدی من برم دوش بگیرم. برو پسرم. اشاره ایی به من کرد و گفت تو هم پاشو بریم داخل چایم و بخوزم میام. الان داغه سر تایید تکان داد و وارد خانه شد. در را که بست و از رفتن او مطمئن شدم گفتم عمه از گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت بله مهرداد ترک نکرده چشمان عمه گرد شدو گفت واقعا؟ سر تایید تکان دادم و گفتم نمیخواد شما بدونی، اما من وظیفه خودم دونستم که بهتون بگم. چهره عمه مضطرب شدو گفت تو مطمئنی؟ سرتایید تکان دادم و گفتم من پاپیچش شدم. خودش اعتراف کرد که هنوز مصرف میکنه و قول داد که ترک کنه. الانم دکتر بودیم. عمه دستش را وسط سرش نهاد سرش را پایین انداخت و گفت چه خاکی بر سرم شد . جا گذاشت جا پای باباش . بدبختی تو تمومی نداره زهره سپس سری به تاسف تکان دادو گفت دکتر چی گفت حرفهای دکتر را موبه مو به عمه گزارش دادم و گفتم فردا بیا باهم یه سر بریم پیش دکترش فردا چه موقع؟ مهرداد میخواد خونه بخوابه و ترک کنه ، اول وقت یه سر بریم باهاش حرف بزنیم. از نبود ما استفاده نکنه و مصرف کنه به عمه خیره ماندم و گفتم چاره ایی نیست. من نمیام. میمونم خونه و مواظبشم. تو برو و زود برگرد. سر تایید تکان دادم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۳ شقایق💝💝💝 برخاستم سینی چایم را برداشتم و وارد خانه شدم. صدای حمام نشان از این میداد که مهرداد در حال دوش گرفتن است. برای شام غذایی بار گذاشتم و سپس مقابل تلویزیون نشستم. مهرداد هم کنارم نشست. دستش را دور گردن من انداخت و گفت چقدر این پیراهن بهت میاد لبخندی زدم و گفتم ممنون موهایم را نوازش کرد و گفت تو خیلی خوبی شقایق، به خدا برات جبران میکنم، حواسم هست که تو این چند وقته چقدر از جانب من اذیت شدی سرم را پایین انداختم و او ادامه داد راستی با دوستم صحبت کردم فردا ماشینتو میاره تحویل میده نگاهی پر از ذوق به او انداختم و گفتم چی هست؟ یه پراید سفید. حالا بعدا عوضش میکنم بهترشو برات میگیرم همونم خوبه که پیاده نباشم . 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۴ شقایق💝💝💝 فردا صبح تو میری مزون یا خونه پیشم میمونی؟ فکری کردم. فردا باید به سراغ دکتر بروم و از او سوالاتی راجع به مهرداد بپرسم. لبهایم را کمی تر کردم و گفتم فردا تورو میبرم ازمایشهاتو که دادی میارمت خونه و بعد باید یه سر برم مزون. اما قول میدم زود برگردم. سرتاییدتکان دادو سپس ارام گفت خیالت از جانب من راحت باشه، من نه دروغ میگم و نه دوز و کلکی تو کارمه، اینبار واقعا ترک میکنم . دستش را گرفتم و گفتم خدارو شکر که خودت به این نتیجه رسیدی سر تایید تکان دادو سپس رو به من با حالت شوخی گفت خوب عشقم ناراحته از این موضوع هرچند ، ریا و تزویر را از چشمان مهرداد میدیدم که میبارید. ولی ته دلم به همین قربان صدقه های دروغین خوش شدو ذوق زده خندیدم و به او خیره ماندم. دستم که داخل گچ بود را گرفت ان را تا نیمه بالا اورد سر انگشتانم را بوسیدو گفت تو عشقی به خدا 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۵ شقایق💝💝💝 برای شام غذایی بار گذاشتم و سرگرم اشپزی بودم که تلفنم زنگ خورد . به سراغ گوشیم رفتم و ان را پاسخ دادم. بابا با گرمی و مهریانی گفت سلام دخترم. سلام بابا خوبی؟ متوجه نگاه مهرداد به طرف خودم شدم. بابا گفت ممنون دخترم. تو خوبی؟ اره خدا رو شکر زندگیت ردیفه بابا؟ مشکلی نداری؟ نه خدارو شکر همه چیز خوبه اگر کاری چیزی داشتی به خودم زنگ بزن. باشه بابا چشم. سیما هم سلام میرسونه ممنون شماهم سلام منو به سیما جون برسونید. همین که ارتباط را قطع کردم. مهرداد گفت چیکارت داشت؟ هیچی . حالمو پرسید. نگاه مهرداد همچنان روی من قفل شده بود و من ادامه دادم مشکلی داری؟ نگاهش را از من برداشت و سپس گفت خوشم نمیاد کسی تو زندگیم دخالت کنه به حالت تمسخر خندیدم و گفتم بابا مستقل و خودکفا، همین الان اگر بخوای با زنت تا سر کوچه بری ننه ت باید بهت اجازه بده مادرمن فرق داره. اونوقت چه فرقی؟ سرتایید تکان دادو من گفتم اولا بابام حالمو پرسید و دخالتی نکرد. بعد هم اگر حرفی به من بزنه . من رو حساب دخالت نمیگذارم. میزارم روحساب خیرخواهی برای خودم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۶ شقایق💝💝💝 مهرداد به حالت تمسخر گفت دلسوزی هم بلده برات کنه؟ به قول مامانم اگر واقعا به تو اهمیت میداد. بالا و پایین به خاطر تو یه جورایی مادرتو تحمل میکرد. اگر مادرت و از خونه بیرون نکرده بود و اون نرفته بود رودبار تو ...... کلام ازار دهنده او را بریدم و گفتم اینها که داری راجع بهشون حرف میزنی به تو ربطی ندارن. خواهش میکنم سرت تو زندگی خودت باشه ، از این به بعد هم اگر مادرت در این باره حرفی زد بهش بگو. منم معتادم بابامم معتاد بود. چطور شقایق میتونه پابه پتی من بیاد تا من ترک کنم ولی تو یه کار بابابای من کردی که شهرداری جنازشو از تو جوب پیدا کرد. همچنان که به تلویزیون نگاه میکرد کوه خشم شده بود. و دندانهایش را بهم میسایید. سالاد را درست کردم و غذا را روی میز اماده کردم و صدایش زدم. برخاست به جای اینکه به طرف میز بیاید به طرف در رفت. ان را باز کرد و از همین پایین گفت مامان جان. عزیزم. صدای ریز عمه را شنیدم. جونم پسرم. بیا شام بخوریم. من غذا خوردم بخور نوش جونت وارد خانه شد در را بست و گفت اینکار وظیفه تو بود که بری مادرمنو صدا کنی و بیاریش سر میز با ما شام بخوره. مشمئز گفتم چرا؟ خوب تو خونه ش غذاشو بخوره اون تنهاست خوب به ما چه مربوطه. اگر تنها بودن اون ازارت میده شوهرش بده از تنهایی در بیاد. مهرداد با خشم گلدان را از روی میز برداشت و به طرف من پرتش کرد. خودم را کنار ش کشیدم و باجیغ گفتم چته وحشی؟ خفه شو حرف دهنتو بفهم. مگه مادر من مثل مادر تو که این حرف و میزنی. اون فیلش یاد هندستون کرد و دلش یه شوهر تازه میخواست...... کنترلم از دستم خارج شد چرخیدم قابلمه خورشت را برداشتم و محکم به طرف صورت مهرداد پرتش کردم. لحظه ایی که قابلمه توی صورتش خورد و خورشت داغ در هوا پاشید به خودم امدم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
خان جون به خاطر اینکه مادرم دختر زا بود پدرمو مجبور کرد تا طلاقش بده... و بعد دستور داد تا من، قاصدک با نوه ی ارشدش توی سن یازده سالگی ازدواج کنم... مادرم فهمید و منو در حالی که حامله بودم از خونه ام فراری داد... حالا هفده ساله که از شوهرم بی خبرم در حالی که مرد مرموزی و مذهبی وارد زندگیم شده که....❌🚷 https://eitaa.com/joinchat/4227924082C66f7a0b16e
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۷ شقایق💝💝💝 صدای داد مهردا بلند شد. کمی ترسیدم اما بلافاصله خودم را جمع و جور کردم و به خودم قوت قلب دادم مهرداد به طرف اشپزخانه هجوم اورد جیغ کشیدم و گفتم تو حق نداشتی اسم مادر منو به دهنت بیاری مهرداد سرجایش ایستادو گفت این وحشی بازیها چیه شقایق؟ تابم از کفم رفت و با هق هق گریه گفتم حق نداشتی به مادر من اهانت کنی در باز شد و عمه وارد خانه مان شدو گفت چی شده؟ نگاهی به اطراف انداخت و گفت چرا اینطوری میکنید؟ مهرداد رو به مادرش گفت هیچی نشده مامان. چرا خورشت پاشیده به در و دیوار خونتون؟ مهرداد از مادرش رو برگرداند و با کلافگی گفت هیچی نگو مامان رو به مهردادبا صدای گرفته از بغض گفتم چقدر باید تحمل کنم؟ با چند تا مشکلت باید بسازم؟ اعتیادتووتحمل کنم؟ کاری که شب اول عروسیمون باهام کردی و تحمل کنم؟ هزار تا حرف و حدیث و به جونم بخرم. به مادرم چیکار داری که پشت سرش حرف مفت میزنی؟ مهرداد دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و گفت من معذرت میخوام. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۸ شقایق💝💝💝 نگاهی به عمه انداختم هاج و واج به من نگاه میکرد. مهرداد رو به مادرش گفت بیا شام بخوریم مامان عمه بدون ابنکه پاسخی بدهد. کمی به مهرداد نگاه کرد و خانه مان را ترک نمود . مهرداد وارد اشپزخانه شد. سر میز نشستم و سرم را لای دستانم گرفتم. ارام دستش را روی شانه من گذاشت و گفت من ازت معذرت میخوام عزیزم. سرم را بالا اوردم نگاهی به مهرداد انداختم یک طرف پیشانی اش در اثر اثابت قابلمه با سرش سرخ و متورم شده بود و تمام لباسهایش پر از اب خورشت بود. اشکهایم را با دستش پاک کردو گفت من غلط کردم. برخاستم در ظرفشویی دست و رویم را شستم و سر میز امدم اندکی برای خودم غذا کشیدم و سپس مشغولش شدم. مهراد هم مشغول خوردن شدو حرفی نمیزد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۳۹ شقایق💝💝💝 غذا را که خوردیم مثل موش از کناری برخاست و به اتاق خواب رفت. از اینهمه جذبه و ابهت خودم احساس شعف و پیروزی داشتم. میز را جمع کردم و من هم به اتاق رفتم و کنارش دراز کشیدم. چشمانش را بسته بود و مثلا خواب بود. اهمیتی به او ندادم و پتو را روی سرم کشیدم. مدتی که گذشت متوجه تکان های کش دار مهرداد شدم. سرم را از زیر پتو در اوردم و نگاهش کردم چهره اش حالت درد داشت و بدنش را میکشید. تکانی به بازویش دادم و گفتم مهرداد چشمش را باز کرد و گفت جانم چته؟ چرا خودتو اینطوری میکنی؟ با ناله و عاجزانه گفت درد دارم شقایق کجات درد میکنه؟ همه بدنم ، استخونهام داره خورد میشه. دستم را روی پیشانی عرق کرده اش گذاشتم و گفتم چیکار کنم برات؟ لبخندی زدو گفت هیچی عزیزم. ترک کردن همینه دیگه. این درد تا کی ادامه داره یه هفته ته دلم برایش سوخت اما خود کرده را تدبیری نبود. مجبور نبودی که معتاد بشی حالا برای ترک کردن اینطوری درد بکشی. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۱۴۰ شقایق💝💝💝 دستم را گرفت و گفت برو اون شربتی که دکتر داد و بیاد یه قاشق بخورم. برخاستم و امرش را اطاعت کردم. روی تخت نشست در شیشه شربت را که باز کرد از بوی شربت حالت تهوع به سراغم امد. خودم را جمع کردم و بی انکه مهرداد متوجه شود کمی عقب رفتم. شربتش را که خورد. شیشه را از او گرفتم و از اتاق خارج شدم. در حین خروج نگاهم به تقویم افتاد. از ماهانه من یک هفته ایی میگذشت و من اینقدر که سرگرم بالا و پایین زندگی م بودم متوجه این عقب انداختن نبودم. از اتاق بیرون رفتم. دنیا دور سرم چرخید و خراب شد. گل بود به سبزه نیز اراسته شد. در این وضعیت اشفته بازار زندگیم فقط همین بارداری و بعدش هم بچه داری کمم بود. نباید به کسی چیزی بگویم. مهرداد خودش هم برای من اسباب دردسر بود چه برسد به تخم مولش. اول باید از بارداریم مطمئن شوم بعد فکری اساسی به حال خودم کنم. به اتاق بازگشتم. خواب از سرم پریده بود و استرس و دلهره شدیدی برجانم افتاده بود. مهرداد انگار ان یک قاسق شربت کارش را ساخته بود و غرق خواب بود. فردا اول صبح یه بی بی چک از دارو خانه میگیرم انشالله و به امید خدا که باردار نیستم. دم دمای صبح بود. نمازم را خواندم و چرتم برد. صدای زنگ ساعت خبر بیداری م را دادو برخاستم . بی صدا از تخت پایین امدم مهرداد ارام گفت میری مزون؟ اره عزیز یه خورده کار دارم باید برم تروخدا زود بیا شقایق باشه عزیزم. زود میام. من که جایی نمیرم ماشین و بردار برو از خانه خارج شدم و مستقیم به دارو خانه رفتم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
۱۴۱ شقایق💝💝💝 خریدم را انجام دادم وبه مزون رفتم و وارد سرویس شدم. ازمایشم را انجام دادم. با کوهی از درد و غم و غصه از سرویس بیرون امدم. اینهمه زن و شوهر که خواهان و طالب بچه هستند و خدا به انها نمیدهد. اما منی که بچه نمیخواستم خدا در دامانم نهاد . طرف بیست ساله ازدواج کزده اونوقت هنوز باردار نشده. منه بی شانس بدبخت که انگار تمام عذاب دنیا برای من افریده شده همین اول زندگی باردار شدم. به سراغ میز کارم رفتم. لباس تحویلی امروزم را باید اماده میکردم. رویا کنارم امدو گفت راستی شقایق جانم حساب و کتاب تو کارمون یه مقدار زیاد شده حوصله رویا را نداشتم و او هم چه وقتی امده بود ارام گفتم باشه بعد باهم حرف میزنیم صدای قر قر شهین رشته افکارم را پاره کرد من اینجا فروشنده م یا نظافتچی؟ مزون پر اشغال شده کسی به فکر نیست. یه کیسه تو اشپزخونه س، یه مشما از سطل دستشویی خالی کردم..... هینی کشیدو گفت ای وای.... به طرف او چرخیدم. رویا از من فاصله گرفت و گفت
۱۴۲ شقایق💝💝💝 از بس قر میزنی ، نگاه کن گند زدی به مزون کیسه زباله پاره شده بود و همه زباله ها کف مزون ریخته بود. یاد بی بی چکی که در دستشویی انداخته بودم افتادم. تیز برخاستم و گفتم من جمع میکنم شهین جارو و خاک انداز را به طرفم گرفت و گفت هر وقت دلت میخواد میری و هر وقت دوست داشته باشی میای، کار خاصی هم انجام نمیدی و تو دفتر حسابداری رویا خبری از حقوق تو نیست. یه کار کن که لااقل شکمن از اینکه تو اینجا رئیسی بر طرف شه. لااقل اشغالها رو تو جمع کن جارو را از او گرفتم و به حرفهای او فکر میکردم که شهین مرموزانه گفت این دیگه چیه؟ با پایش بی بی چک را جابجا کرد ‌. رویا رویش زوم کردو گفت بی بی چک واسه کیه؟ همه ساکت شدند و شهین کمی بعد گفت مال شقایقه دیگه، من و تو که مجردیم رویا نگاهی به من انداخت و گفت اره شقایق ان را داخل کیسه انداختم. شهینخم شد جارو را از دستم گرفت و گفت بده به من عزیز، من نمیدونستم..... کلامش را بریدم و گفتم چی و نمیدونستی؟