🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۳
شقایق💝💝💝
این که بارداری دیگه
با اخم و خشم گفتم
من باردار نیستم
با جارو بی بی چک را برگرداندو گفت
دوتا خطشم روشنه
این که شهین اینهمه اطلاعات داشت عصبی و کنجکاوم کرده بود.
از ان دو رو برگرداندم و به طرف اتاق تزییناتم رفتم.
مدتی بعد رویا نزدیکم امدو با دلسوزی گفت
تو با خودت چیکار کردی شقایق
بغضم با هق هق بلند گریه ترکیدو گفتم
چه خاکی تو سرم بریزم رویا
کمی به من خیره ماندو گفت
اتفاقیه که افتاده، خدارو شکر کن و به فال نیک بگیر
شهین نزدیکم امدو گفت
اجی تورو خدا گریه نکن
فعلا نمیخوام هیچ کس بدونه، نه مهرداد و نه بابا و حتی سیما جون.
شهین سر مثبت تکان دادو گفت
چشم.
رویا کنارم نشست و گفت
اتفاقا من میگم برو مهردادو در جریان بگذار، شاید مهرداد برای ترک کردن مصمم شدو همین باعث بشه که دیگه سمت موادو این چیزها نره
کور سوی امیدی در دلم روشن شدو گفتم
یعنی ممکنه؟
امیدوار باش و توکلت و به خدا بده شقایق جان
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۴
شقایق💝💝💝
اشکهایم را پاک کردم و رو به شهین گفتم
ازت خواهش میکنم تو خونه حرفی نزن
با غیض گفت
یه بار گفتی منم گفتم چشم دیگه. مگه من فضولم که خبر ببرم و بیارم؟
سکوت کردم. شهین برخاست و جمع مارا ترک کرد. رویا دستش را روی دست من گذاشت و گفت
شقایق جان. اصلا نگران نباش، برو به مهرداد بگو تا امیدوار بشه و واقعا ترک کنه
سرمثبت تکان دادم و برخاستم و گفتم
من کارم و تموم کردم. باید برم خونه
برو عزیزم. مواظب خودت باش، دیگه بیشتر از این گریه و زاری نکنی ها
سرمثبت تکان دادم و ارام گفتم
خداحافظ
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۳
شقایق💝💝💝
این که بارداری دیگه
با اخم و خشم گفتم
من باردار نیستم
با جارو بی بی چک را برگرداندو گفت
دوتا خطشم روشنه
این که شهین اینهمه اطلاعات داشت عصبی و کنجکاوم کرده بود.
از ان دو رو برگرداندم و به طرف اتاق تزییناتم رفتم.
مدتی بعد رویا نزدیکم امدو با دلسوزی گفت
تو با خودت چیکار کردی شقایق
بغضم با هق هق بلند گریه ترکیدو گفتم
چه خاکی تو سرم بریزم رویا
کمی به من خیره ماندو گفت
اتفاقیه که افتاده، خدارو شکر کن و به فال نیک بگیر
شهین نزدیکم امدو گفت
اجی تورو خدا گریه نکن
فعلا نمیخوام هیچ کس بدونه، نه مهرداد و نه بابا و حتی سیما جون.
شهین سر مثبت تکان دادو گفت
چشم.
رویا کنارم نشست و گفت
اتفاقا من میگم برو مهردادو در جریان بگذار، شاید مهرداد برای ترک کردن مصمم شدو همین باعث بشه که دیگه سمت موادو این چیزها نره
کور سوی امیدی در دلم روشن شدو گفتم
یعنی ممکنه؟
امیدوار باش و توکلت و به خدا بده شقایق جان
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۴
شقایق💝💝💝
اشکهایم را پاک کردم و رو به شهین گفتم
ازت خواهش میکنم تو خونه حرفی نزن
با غیض گفت
یه بار گفتی منم گفتم چشم دیگه. مگه من فضولم که خبر ببرم و بیارم؟
سکوت کردم. شهین برخاست و جمع مارا ترک کرد. رویا دستش را روی دست من گذاشت و گفت
شقایق جان. اصلا نگران نباش، برو به مهرداد بگو تا امیدوار بشه و واقعا ترک کنه
سرمثبت تکان دادم و برخاستم و گفتم
من کارم و تموم کردم. باید برم خونه
برو عزیزم. مواظب خودت باش، دیگه بیشتر از این گریه و زاری نکنی ها
سرمثبت تکان دادم و ارام گفتم
خداحافظ
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#پارت۱۴۴
شقایق 💝💝💝
برخاستم و گفتم
من برم خونه ، الانهاست دیگه مهرداد بیدار بشه.
برو عزیزم ، مراقب خودت باش، دعای زن حامله هم زود اجابت میشه
اهی کشیدم و از مزون خارج شدم. به خانه که رسیدم مهرداد هنوز خواب بود. خبری هم از عمه نبود.
چای گذاشتم، بساط صبحانه را اماده کردم و به سراغ مهرداد رفتم.
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم
مهردادجان
ارام چشمش را گشود و گفت
سلام. تو مزون نرفتی؟
نه از رویا چند روز مرخصی گرفتم.
نگاهم روی مهرداد گره خورد. چشمانش بسته بود و صورتش از دانه های ریز عرق شبنم بسته بود.
دستمالی برداشتم و ارام صورتش را خشک کردم.
لای چشمهایش را باز کرد و گفت
بدن درد دارم شقایق
دستش را فشردم و گفتم
درست میشه. یکم درد و تحمل کنی در عوض خوب و سلامت میشی
لبخند ملیحی زدوارام گفت
ازت ممنونم شقایق، خیلی دوستت دارم.این محبتهاتو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
از ابراز علاقه او قنج رفتم و گفتم
کنارت میمونم ، کمکت میکنم تا ترک کنی، اخه داری بابا میشی
#پارت۱۴۵
شقایق💝💝💝
چشمانش گرد شدو گفت
چی؟
خندیدم و گفتم
به زودی در این خانه صدای ونگ و ونگ کودکی به گوش میرسد
هاج و واج گفت
شوخی میکنی؟
نه به خدا، کاملا جدی دارم میگم. من حامله م.
از کجا فهمیدی؟
خیره به او خندیدم و گفتم
پاشو بریم صبحانه بخوریم.
داری اذیتم میکنی؟
نه به خدا ، باور کن باردارم
چشمانش برق زدو گفت
خدارو شکر
واقعا نمیدونستم اینقدر بچه دوست داری
من عاشق بچه م. دلم میخواد یه دختر ناز و مامانی برام بیاری شبیه خودت مو فرفری و با معرفت باشه و اسمشم میگذارم مهسا
حالا چرا مهسا ؟
از بچگی عاشق این اسم بودم.
پاشو بریم صبحانه بخوریم. برات املت درست کردم سرد شد.
برخاست و گفت
بدن درد از یادم رفت . خدا خیرت بده اول صبحی شارژم کردی
از تخت پایین امد. وارد اشپزخانه شدیم. صبجانه را که خوردیم. مهرداد گفت
بریم این خبر خوش و به مامانم بدیم؟
اتفاقا من نگرانش شدم. اخه صبح یه سر رفتم مزون و برگشتم . از مامانت خبری نبود.
اخم ریزی کردو گفت
پاشو بریم ببینم چشه. منم نگران شدم نزدیکه ظهره میدونه من نرفتم اما خبری ازم نگرفته
به دنبال مهرداد از خانه خارج شدم.
#پارت۱۴۷
شقایق💝💝💝
پشت در خانه عمه مهرداد در زد و سپس در را باز کرد سری در خانه چرخاندو گفت
مامان....مامان
چشمم به اتاق خوابش افتاد که لای در گاه در افتاده جیغی کشیدم و گفتم
عمه چی شده؟
مهرداد هراسان بالای سر اورفت در را باز کردیم . عمه با صورت جلوی در افتاده بود. اورا چرخاندیم. روی صورتش خون خشکیده بود و چشمانش را بسته بود نگاهی به قفسه سینه ش انداختم بالا و پایین نمیشد.
دستش را گرفتم سرد تر از کوه یخ بود.
مهرداد باصدای بلندو حالتی نالان و گرفتار مادرش را صدا میزد.
برخاستم و با اورژانس نماس گرفتم هرچند تقریبا مطمئن بودم که عمه تمام کرده.اما دل اینکه به مهرداد بگویم را نداشتم.
اورژانس امدو مرگ او را تایید کرده و با بهشت زهرا هماهنگ شدند تا جنازه اش را به سرد خانه منتقل کنند.
ان وسط خشکم زده بود. نه گریه م میگرفت و نه ناراحت بودم. فقط مبهوت به جسد عمه نگاه میکردم.
#پارت۱۴۸
شقایق💝💝💝
با بابا و سیما و عمه زهرا و عمو جواد تماس گرفتم و همه را فراخواندم.
مهرداد مثل ابر بهار میبارید و در حال خودش نبود.
عمه زهرا سرو صورت خودش را چنگ میانداخت و جیغ میکشید.
نگاهی به بابا انداختم او هم ارام و مردانه اشک میریخت.
همه رفتند. سیما و بابا هرچه اصرار کردند ما امشب را تنها نمانیم نه من و نه مهرداد قبول نکردیم. وارد خانه مان شدیم.
مهرداد ملتمسانه گفت
شقایق جان
ارام و با صدایی که میخواستم همدردی م را بفهمد گفتم
جانم
ترک خیلی سخته، با مردن مادرمم هماهنگ شده من دارم میمیرم. اجازه بده تا هفتم مادرم من بکشم. بعد قول میدم ترک کنم.
خیره به مهرداد و حال بدش ماندم. در دلم به او حق دادم. شاید من هم در چنین شرایطی دوام نمی اوردم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و برخاست.
از خانه خارج شد و چند دقیقه بعد با کیسه ایی بازگشت. روی گاز تکه زغالی نهاد و مدتی بعد بی شرمانه وسط خانه سرگرم تریاک کشیدن شد.
#پارت۱۴۹
شقایق💝💝💝
ارام و اهسته گوشه ایی نشستم و به او خیره ماندم.
دستم ناخواسته روی شکمم رفت و به کودک درونم میاندیشیدم.
مدتی که گذشت گفت
یه چایی نبات به من میدی؟
برخاستم یک لیوان چای و تکه ایی نبات برای علیرضا اوردم. تلفنش زنگ خورد.
ارتباط را وصل کردو گفت
جانم دایی
گوشهایم را تیز کردم که ببینم باباست یا عمو جواد
مهرداد ادامه داد
چشم الان میاییم اونجا
ارتباط را قطع کرد و گفت
پاشو حاضر شو دایی جواد میگه بیا اینجا قرار مدار فردا رو بزاریم.
برخاستم. سراسر مشکی پوشیدم. مهرداد هم سیاه پوش در کنارم ایستاد و از خانه خارج شدیم.
مدتی که راند به خانه عمو جواد رسیدیم. انگار صاحب عزا انها بودند. پرچم سیاهی سر در خانه شان بود و نوای ارام قران در کوچه پیچیده بود و اقوامی بودند که می امدند و میرفتند.
وارد خانه شدیم. فقط من و مهرداد نبودیم . تقریبا همه انجا بودند.
#پارت۱۵۰
شقایق💝💝💝
وارد خانه شدیم. عمه زهرا های های میگریست.
بابا با دیدن من و مهرداد سر تاسف تکان داد . عرض ادب کردیم و کنار بابا و عمو جواد نشستیم.
عمو جواد از برنامه ریزی برای تشییع جنازه و مراسمات عمه میگفت و مهرداد هم تایید میکرد.
تمام مدت در این فکر بودم که مردن عمه به نفعم تمام میشود یا به ضررم. واقعا با مردن او مشکلات زندگی من که به واسطه وابستگی عمه ایجاد شده بود تمام میشود یا مهرداد حالت خودمختاری میگیرد. و تازه این یوق بردگی از گردنش باز شده و افسار گسیخته است.
سیما از دور به من اشاره کرد برخاستم نزدیکش رفتم و گفتم
جانم
فردا تو تشییع جنازه نیا
متعجب گفتم
چرا؟
خوبیت نداره زن حامله قبرستون بره
عجب دهان لقی دارد شهین.
#پارت۱۵۱
شقایق💝💝💝
اخمی کردم و گفتم
نخود تو دهن شهین خیس نمیخوره ؟
به حالت غیض گفت
چشم سفید خیره سر، مگه من غریبه م که سپردی به من نگه
ابروهایم را بالادادم و گفتم
من نگفتم به شما نگه من گفتم فعلا حرفی نزنه
واسه چی؟ مگه خلاف شرع کردی؟
نه خلاف شرع نکردم. در واقع نتونستم با این مسئله کنار بیام و بپدذیرمش
بچه الان تو شکمته و بارداری اونوقت هنوز نتونستی کنار بیای؟
اخه میدونی سیما جون.....
کلامم را بریدو گفت
زهر مار و سیما جون ، بلند شو خوبیت نداره پچ پچ کنی، خیلی ازت ناراحتم. فعلا برو یه گکشه بشین تا بعد ببینم من مگه در حق تو بد کردم که حرفتو از من مخفی میکنی؟
برخاستم و گوشه ایی نشستم. به این قسمت از ماجرا که زن باردار بالای سر جنازه نمیرود اصلا فکر نکرده بودم. استرس به جانم افتاد.
حال خوبی نداشتم. نکند برسر بچه م بلایی بیاید؟
مهرداد که انگار متوجه حال من شده بود از ان دور با اشاره چشم و ابرو گفت
چی شده ؟
سرم را به علامت چیزی نیست بالا دادم و در خودم فرو رفتم.