🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۳۷
شقایق💝💝💝
صدای داد مهردا بلند شد. کمی ترسیدم اما بلافاصله خودم را جمع و جور کردم و به خودم قوت قلب دادم مهرداد به طرف اشپزخانه هجوم اورد جیغ کشیدم و گفتم
تو حق نداشتی اسم مادر منو به دهنت بیاری
مهرداد سرجایش ایستادو گفت
این وحشی بازیها چیه شقایق؟
تابم از کفم رفت و با هق هق گریه گفتم
حق نداشتی به مادر من اهانت کنی
در باز شد و عمه وارد خانه مان شدو گفت
چی شده؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت
چرا اینطوری میکنید؟
مهرداد رو به مادرش گفت
هیچی نشده مامان.
چرا خورشت پاشیده به در و دیوار خونتون؟
مهرداد از مادرش رو برگرداند و با کلافگی گفت
هیچی نگو مامان
رو به مهردادبا صدای گرفته از بغض گفتم
چقدر باید تحمل کنم؟ با چند تا مشکلت باید بسازم؟ اعتیادتووتحمل کنم؟ کاری که شب اول عروسیمون باهام کردی و تحمل کنم؟ هزار تا حرف و حدیث و به جونم بخرم. به مادرم چیکار داری که پشت سرش حرف مفت میزنی؟
مهرداد دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و گفت
من معذرت میخوام.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۳۸
شقایق💝💝💝
نگاهی به عمه انداختم هاج و واج به من نگاه میکرد. مهرداد رو به مادرش گفت
بیا شام بخوریم مامان
عمه بدون ابنکه پاسخی بدهد. کمی به مهرداد نگاه کرد و خانه مان را ترک نمود .
مهرداد وارد اشپزخانه شد. سر میز نشستم و سرم را لای دستانم گرفتم.
ارام دستش را روی شانه من گذاشت و گفت
من ازت معذرت میخوام عزیزم.
سرم را بالا اوردم نگاهی به مهرداد انداختم یک طرف پیشانی اش در اثر اثابت قابلمه با سرش سرخ و متورم شده بود و تمام لباسهایش پر از اب خورشت بود.
اشکهایم را با دستش پاک کردو گفت
من غلط کردم.
برخاستم در ظرفشویی دست و رویم را شستم و سر میز امدم اندکی برای خودم غذا کشیدم و سپس مشغولش شدم. مهراد هم مشغول خوردن شدو حرفی نمیزد
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۳۹
شقایق💝💝💝
غذا را که خوردیم مثل موش از کناری برخاست و به اتاق خواب رفت. از اینهمه جذبه و ابهت خودم احساس شعف و پیروزی داشتم. میز را جمع کردم و من هم به اتاق رفتم و کنارش دراز کشیدم.
چشمانش را بسته بود و مثلا خواب بود.
اهمیتی به او ندادم و پتو را روی سرم کشیدم.
مدتی که گذشت متوجه تکان های کش دار مهرداد شدم.
سرم را از زیر پتو در اوردم و نگاهش کردم چهره اش حالت درد داشت و بدنش را میکشید.
تکانی به بازویش دادم و گفتم
مهرداد
چشمش را باز کرد و گفت
جانم
چته؟ چرا خودتو اینطوری میکنی؟
با ناله و عاجزانه گفت
درد دارم شقایق
کجات درد میکنه؟
همه بدنم ، استخونهام داره خورد میشه.
دستم را روی پیشانی عرق کرده اش گذاشتم و گفتم
چیکار کنم برات؟
لبخندی زدو گفت
هیچی عزیزم. ترک کردن همینه دیگه.
این درد تا کی ادامه داره
یه هفته
ته دلم برایش سوخت اما خود کرده را تدبیری نبود. مجبور نبودی که معتاد بشی حالا برای ترک کردن اینطوری درد بکشی.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۱۴۰
شقایق💝💝💝
دستم را گرفت و گفت
برو اون شربتی که دکتر داد و بیاد یه قاشق بخورم.
برخاستم و امرش را اطاعت کردم. روی تخت نشست در شیشه شربت را که باز کرد از بوی شربت حالت تهوع به سراغم امد. خودم را جمع کردم و بی انکه مهرداد متوجه شود کمی عقب رفتم.
شربتش را که خورد. شیشه را از او گرفتم و از اتاق خارج شدم. در حین خروج نگاهم به تقویم افتاد.
از ماهانه من یک هفته ایی میگذشت و من اینقدر که سرگرم بالا و پایین زندگی م بودم متوجه این عقب انداختن نبودم.
از اتاق بیرون رفتم. دنیا دور سرم چرخید و خراب شد.
گل بود به سبزه نیز اراسته شد. در این وضعیت اشفته بازار زندگیم فقط همین بارداری و بعدش هم بچه داری کمم بود.
نباید به کسی چیزی بگویم.
مهرداد خودش هم برای من اسباب دردسر بود چه برسد به تخم مولش.
اول باید از بارداریم مطمئن شوم بعد فکری اساسی به حال خودم کنم.
به اتاق بازگشتم. خواب از سرم پریده بود و استرس و دلهره شدیدی برجانم افتاده بود.
مهرداد انگار ان یک قاسق شربت کارش را ساخته بود و غرق خواب بود.
فردا اول صبح یه بی بی چک از دارو خانه میگیرم انشالله و به امید خدا که باردار نیستم.
دم دمای صبح بود. نمازم را خواندم و چرتم برد. صدای زنگ ساعت خبر بیداری م را دادو برخاستم . بی صدا از تخت پایین امدم مهرداد ارام گفت
میری مزون؟
اره عزیز یه خورده کار دارم باید برم
تروخدا زود بیا شقایق
باشه عزیزم. زود میام.
من که جایی نمیرم ماشین و بردار برو
از خانه خارج شدم و مستقیم به دارو خانه رفتم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#پارت ۱۴۱
شقایق💝💝💝
خریدم را انجام دادم وبه مزون رفتم و وارد سرویس شدم. ازمایشم را انجام دادم.
با کوهی از درد و غم و غصه از سرویس بیرون امدم.
اینهمه زن و شوهر که خواهان و طالب بچه هستند و خدا به انها نمیدهد. اما منی که بچه نمیخواستم خدا در دامانم نهاد .
طرف بیست ساله ازدواج کزده اونوقت هنوز باردار نشده. منه بی شانس بدبخت که انگار تمام عذاب دنیا برای من افریده شده همین اول زندگی باردار شدم.
به سراغ میز کارم رفتم. لباس تحویلی امروزم را باید اماده میکردم. رویا کنارم امدو گفت
راستی شقایق
جانم
حساب و کتاب تو کارمون یه مقدار زیاد شده
حوصله رویا را نداشتم و او هم چه وقتی امده بود ارام گفتم
باشه بعد باهم حرف میزنیم
صدای قر قر شهین رشته افکارم را پاره کرد
من اینجا فروشنده م یا نظافتچی؟ مزون پر اشغال شده کسی به فکر نیست. یه کیسه تو اشپزخونه س، یه مشما از سطل دستشویی خالی کردم.....
هینی کشیدو گفت
ای وای....
به طرف او چرخیدم. رویا از من فاصله گرفت و گفت
#پارت۱۴۲
شقایق💝💝💝
از بس قر میزنی ، نگاه کن گند زدی به مزون
کیسه زباله پاره شده بود و همه زباله ها کف مزون ریخته بود.
یاد بی بی چکی که در دستشویی انداخته بودم افتادم. تیز برخاستم و گفتم
من جمع میکنم
شهین جارو و خاک انداز را به طرفم گرفت و گفت
هر وقت دلت میخواد میری و هر وقت دوست داشته باشی میای، کار خاصی هم انجام نمیدی و تو دفتر حسابداری رویا خبری از حقوق تو نیست. یه کار کن که لااقل شکمن از اینکه تو اینجا رئیسی بر طرف شه. لااقل اشغالها رو تو جمع کن
جارو را از او گرفتم و به حرفهای او فکر میکردم که شهین مرموزانه گفت
این دیگه چیه؟
با پایش بی بی چک را جابجا کرد . رویا رویش زوم کردو گفت
بی بی چک واسه کیه؟
همه ساکت شدند و شهین کمی بعد گفت
مال شقایقه دیگه، من و تو که مجردیم
رویا نگاهی به من انداخت و گفت
اره شقایق
ان را داخل کیسه انداختم. شهینخم شد جارو را از دستم گرفت و گفت
بده به من عزیز، من نمیدونستم.....
کلامش را بریدم و گفتم
چی و نمیدونستی؟
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۳
شقایق💝💝💝
این که بارداری دیگه
با اخم و خشم گفتم
من باردار نیستم
با جارو بی بی چک را برگرداندو گفت
دوتا خطشم روشنه
این که شهین اینهمه اطلاعات داشت عصبی و کنجکاوم کرده بود.
از ان دو رو برگرداندم و به طرف اتاق تزییناتم رفتم.
مدتی بعد رویا نزدیکم امدو با دلسوزی گفت
تو با خودت چیکار کردی شقایق
بغضم با هق هق بلند گریه ترکیدو گفتم
چه خاکی تو سرم بریزم رویا
کمی به من خیره ماندو گفت
اتفاقیه که افتاده، خدارو شکر کن و به فال نیک بگیر
شهین نزدیکم امدو گفت
اجی تورو خدا گریه نکن
فعلا نمیخوام هیچ کس بدونه، نه مهرداد و نه بابا و حتی سیما جون.
شهین سر مثبت تکان دادو گفت
چشم.
رویا کنارم نشست و گفت
اتفاقا من میگم برو مهردادو در جریان بگذار، شاید مهرداد برای ترک کردن مصمم شدو همین باعث بشه که دیگه سمت موادو این چیزها نره
کور سوی امیدی در دلم روشن شدو گفتم
یعنی ممکنه؟
امیدوار باش و توکلت و به خدا بده شقایق جان
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۴
شقایق💝💝💝
اشکهایم را پاک کردم و رو به شهین گفتم
ازت خواهش میکنم تو خونه حرفی نزن
با غیض گفت
یه بار گفتی منم گفتم چشم دیگه. مگه من فضولم که خبر ببرم و بیارم؟
سکوت کردم. شهین برخاست و جمع مارا ترک کرد. رویا دستش را روی دست من گذاشت و گفت
شقایق جان. اصلا نگران نباش، برو به مهرداد بگو تا امیدوار بشه و واقعا ترک کنه
سرمثبت تکان دادم و برخاستم و گفتم
من کارم و تموم کردم. باید برم خونه
برو عزیزم. مواظب خودت باش، دیگه بیشتر از این گریه و زاری نکنی ها
سرمثبت تکان دادم و ارام گفتم
خداحافظ
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۳
شقایق💝💝💝
این که بارداری دیگه
با اخم و خشم گفتم
من باردار نیستم
با جارو بی بی چک را برگرداندو گفت
دوتا خطشم روشنه
این که شهین اینهمه اطلاعات داشت عصبی و کنجکاوم کرده بود.
از ان دو رو برگرداندم و به طرف اتاق تزییناتم رفتم.
مدتی بعد رویا نزدیکم امدو با دلسوزی گفت
تو با خودت چیکار کردی شقایق
بغضم با هق هق بلند گریه ترکیدو گفتم
چه خاکی تو سرم بریزم رویا
کمی به من خیره ماندو گفت
اتفاقیه که افتاده، خدارو شکر کن و به فال نیک بگیر
شهین نزدیکم امدو گفت
اجی تورو خدا گریه نکن
فعلا نمیخوام هیچ کس بدونه، نه مهرداد و نه بابا و حتی سیما جون.
شهین سر مثبت تکان دادو گفت
چشم.
رویا کنارم نشست و گفت
اتفاقا من میگم برو مهردادو در جریان بگذار، شاید مهرداد برای ترک کردن مصمم شدو همین باعث بشه که دیگه سمت موادو این چیزها نره
کور سوی امیدی در دلم روشن شدو گفتم
یعنی ممکنه؟
امیدوار باش و توکلت و به خدا بده شقایق جان
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۴۴
شقایق💝💝💝
اشکهایم را پاک کردم و رو به شهین گفتم
ازت خواهش میکنم تو خونه حرفی نزن
با غیض گفت
یه بار گفتی منم گفتم چشم دیگه. مگه من فضولم که خبر ببرم و بیارم؟
سکوت کردم. شهین برخاست و جمع مارا ترک کرد. رویا دستش را روی دست من گذاشت و گفت
شقایق جان. اصلا نگران نباش، برو به مهرداد بگو تا امیدوار بشه و واقعا ترک کنه
سرمثبت تکان دادم و برخاستم و گفتم
من کارم و تموم کردم. باید برم خونه
برو عزیزم. مواظب خودت باش، دیگه بیشتر از این گریه و زاری نکنی ها
سرمثبت تکان دادم و ارام گفتم
خداحافظ
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#پارت۱۴۴
شقایق 💝💝💝
برخاستم و گفتم
من برم خونه ، الانهاست دیگه مهرداد بیدار بشه.
برو عزیزم ، مراقب خودت باش، دعای زن حامله هم زود اجابت میشه
اهی کشیدم و از مزون خارج شدم. به خانه که رسیدم مهرداد هنوز خواب بود. خبری هم از عمه نبود.
چای گذاشتم، بساط صبحانه را اماده کردم و به سراغ مهرداد رفتم.
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم
مهردادجان
ارام چشمش را گشود و گفت
سلام. تو مزون نرفتی؟
نه از رویا چند روز مرخصی گرفتم.
نگاهم روی مهرداد گره خورد. چشمانش بسته بود و صورتش از دانه های ریز عرق شبنم بسته بود.
دستمالی برداشتم و ارام صورتش را خشک کردم.
لای چشمهایش را باز کرد و گفت
بدن درد دارم شقایق
دستش را فشردم و گفتم
درست میشه. یکم درد و تحمل کنی در عوض خوب و سلامت میشی
لبخند ملیحی زدوارام گفت
ازت ممنونم شقایق، خیلی دوستت دارم.این محبتهاتو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
از ابراز علاقه او قنج رفتم و گفتم
کنارت میمونم ، کمکت میکنم تا ترک کنی، اخه داری بابا میشی
#پارت۱۴۵
شقایق💝💝💝
چشمانش گرد شدو گفت
چی؟
خندیدم و گفتم
به زودی در این خانه صدای ونگ و ونگ کودکی به گوش میرسد
هاج و واج گفت
شوخی میکنی؟
نه به خدا، کاملا جدی دارم میگم. من حامله م.
از کجا فهمیدی؟
خیره به او خندیدم و گفتم
پاشو بریم صبحانه بخوریم.
داری اذیتم میکنی؟
نه به خدا ، باور کن باردارم
چشمانش برق زدو گفت
خدارو شکر
واقعا نمیدونستم اینقدر بچه دوست داری
من عاشق بچه م. دلم میخواد یه دختر ناز و مامانی برام بیاری شبیه خودت مو فرفری و با معرفت باشه و اسمشم میگذارم مهسا
حالا چرا مهسا ؟
از بچگی عاشق این اسم بودم.
پاشو بریم صبحانه بخوریم. برات املت درست کردم سرد شد.
برخاست و گفت
بدن درد از یادم رفت . خدا خیرت بده اول صبحی شارژم کردی
از تخت پایین امد. وارد اشپزخانه شدیم. صبجانه را که خوردیم. مهرداد گفت
بریم این خبر خوش و به مامانم بدیم؟
اتفاقا من نگرانش شدم. اخه صبح یه سر رفتم مزون و برگشتم . از مامانت خبری نبود.
اخم ریزی کردو گفت
پاشو بریم ببینم چشه. منم نگران شدم نزدیکه ظهره میدونه من نرفتم اما خبری ازم نگرفته
به دنبال مهرداد از خانه خارج شدم.
#پارت۱۴۷
شقایق💝💝💝
پشت در خانه عمه مهرداد در زد و سپس در را باز کرد سری در خانه چرخاندو گفت
مامان....مامان
چشمم به اتاق خوابش افتاد که لای در گاه در افتاده جیغی کشیدم و گفتم
عمه چی شده؟
مهرداد هراسان بالای سر اورفت در را باز کردیم . عمه با صورت جلوی در افتاده بود. اورا چرخاندیم. روی صورتش خون خشکیده بود و چشمانش را بسته بود نگاهی به قفسه سینه ش انداختم بالا و پایین نمیشد.
دستش را گرفتم سرد تر از کوه یخ بود.
مهرداد باصدای بلندو حالتی نالان و گرفتار مادرش را صدا میزد.
برخاستم و با اورژانس نماس گرفتم هرچند تقریبا مطمئن بودم که عمه تمام کرده.اما دل اینکه به مهرداد بگویم را نداشتم.
اورژانس امدو مرگ او را تایید کرده و با بهشت زهرا هماهنگ شدند تا جنازه اش را به سرد خانه منتقل کنند.
ان وسط خشکم زده بود. نه گریه م میگرفت و نه ناراحت بودم. فقط مبهوت به جسد عمه نگاه میکردم.
#پارت۱۴۸
شقایق💝💝💝
با بابا و سیما و عمه زهرا و عمو جواد تماس گرفتم و همه را فراخواندم.
مهرداد مثل ابر بهار میبارید و در حال خودش نبود.
عمه زهرا سرو صورت خودش را چنگ میانداخت و جیغ میکشید.
نگاهی به بابا انداختم او هم ارام و مردانه اشک میریخت.
همه رفتند. سیما و بابا هرچه اصرار کردند ما امشب را تنها نمانیم نه من و نه مهرداد قبول نکردیم. وارد خانه مان شدیم.
مهرداد ملتمسانه گفت
شقایق جان
ارام و با صدایی که میخواستم همدردی م را بفهمد گفتم
جانم
ترک خیلی سخته، با مردن مادرمم هماهنگ شده من دارم میمیرم. اجازه بده تا هفتم مادرم من بکشم. بعد قول میدم ترک کنم.
خیره به مهرداد و حال بدش ماندم. در دلم به او حق دادم. شاید من هم در چنین شرایطی دوام نمی اوردم. سرم را به علامت تایید تکان دادم و برخاست.
از خانه خارج شد و چند دقیقه بعد با کیسه ایی بازگشت. روی گاز تکه زغالی نهاد و مدتی بعد بی شرمانه وسط خانه سرگرم تریاک کشیدن شد.
#پارت۱۴۹
شقایق💝💝💝
ارام و اهسته گوشه ایی نشستم و به او خیره ماندم.
دستم ناخواسته روی شکمم رفت و به کودک درونم میاندیشیدم.
مدتی که گذشت گفت
یه چایی نبات به من میدی؟
برخاستم یک لیوان چای و تکه ایی نبات برای علیرضا اوردم. تلفنش زنگ خورد.
ارتباط را وصل کردو گفت
جانم دایی
گوشهایم را تیز کردم که ببینم باباست یا عمو جواد
مهرداد ادامه داد
چشم الان میاییم اونجا
ارتباط را قطع کرد و گفت
پاشو حاضر شو دایی جواد میگه بیا اینجا قرار مدار فردا رو بزاریم.
برخاستم. سراسر مشکی پوشیدم. مهرداد هم سیاه پوش در کنارم ایستاد و از خانه خارج شدیم.
مدتی که راند به خانه عمو جواد رسیدیم. انگار صاحب عزا انها بودند. پرچم سیاهی سر در خانه شان بود و نوای ارام قران در کوچه پیچیده بود و اقوامی بودند که می امدند و میرفتند.
وارد خانه شدیم. فقط من و مهرداد نبودیم . تقریبا همه انجا بودند.
#پارت۱۵۰
شقایق💝💝💝
وارد خانه شدیم. عمه زهرا های های میگریست.
بابا با دیدن من و مهرداد سر تاسف تکان داد . عرض ادب کردیم و کنار بابا و عمو جواد نشستیم.
عمو جواد از برنامه ریزی برای تشییع جنازه و مراسمات عمه میگفت و مهرداد هم تایید میکرد.
تمام مدت در این فکر بودم که مردن عمه به نفعم تمام میشود یا به ضررم. واقعا با مردن او مشکلات زندگی من که به واسطه وابستگی عمه ایجاد شده بود تمام میشود یا مهرداد حالت خودمختاری میگیرد. و تازه این یوق بردگی از گردنش باز شده و افسار گسیخته است.
سیما از دور به من اشاره کرد برخاستم نزدیکش رفتم و گفتم
جانم
فردا تو تشییع جنازه نیا
متعجب گفتم
چرا؟
خوبیت نداره زن حامله قبرستون بره
عجب دهان لقی دارد شهین.
#پارت۱۵۱
شقایق💝💝💝
اخمی کردم و گفتم
نخود تو دهن شهین خیس نمیخوره ؟
به حالت غیض گفت
چشم سفید خیره سر، مگه من غریبه م که سپردی به من نگه
ابروهایم را بالادادم و گفتم
من نگفتم به شما نگه من گفتم فعلا حرفی نزنه
واسه چی؟ مگه خلاف شرع کردی؟
نه خلاف شرع نکردم. در واقع نتونستم با این مسئله کنار بیام و بپدذیرمش
بچه الان تو شکمته و بارداری اونوقت هنوز نتونستی کنار بیای؟
اخه میدونی سیما جون.....
کلامم را بریدو گفت
زهر مار و سیما جون ، بلند شو خوبیت نداره پچ پچ کنی، خیلی ازت ناراحتم. فعلا برو یه گکشه بشین تا بعد ببینم من مگه در حق تو بد کردم که حرفتو از من مخفی میکنی؟
برخاستم و گوشه ایی نشستم. به این قسمت از ماجرا که زن باردار بالای سر جنازه نمیرود اصلا فکر نکرده بودم. استرس به جانم افتاد.
حال خوبی نداشتم. نکند برسر بچه م بلایی بیاید؟
مهرداد که انگار متوجه حال من شده بود از ان دور با اشاره چشم و ابرو گفت
چی شده ؟
سرم را به علامت چیزی نیست بالا دادم و در خودم فرو رفتم.
#پارت۱۵۳
شقایق💝💝💝
پچ پچ در جمع افتاد و ادمی بود که تبریک میگفت.
سرم را بالا اوردم نگاهم با بابا تلاقی کرد، سر تاسفی برایم تکان دادو سرش را پایین انداخت. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
بابا برخاست و اشاره ایی به سیما کرد خداحافظی سردی از جمع نمود و رفتند . مهرداد هم برخاست و گفت
پاشو شقایق ماهم بریم خونمون.
برخاستم. اطاعت امر کردم و از خانه خارج شدیم. مهرداد گفت
تو چت شد یکدفعه؟
سیما خیلی کار بدی کرد که این حرف و زد. من خودم یه کاریش میکردم و نمی امدم .
چرا؟
از سوال مهرداد جا خوردم و گفتم
یعنی چی چرا؟
#پارت۱۵۲
شقایق💝💝💝
مهمانها تک به تک رفتند. خودی ها باقی ماندند و برنامه فردا را میچیدند.
عمو تقسیم کار میکرد. یکی برود تالار رزو کند. یکی برود مردشور خانه، یکی گوسفند قربانی رفع بلا بیاورد.
سیما این وسط میان حرف عمو امدو گفت
داداش یکی هم باید بمونه خونه مهمانها که از تالار میان اینجا پذیرا باشه
عمو جواد و بقیه به سیما نگاه کردندو سیما ادامه داد
شقایق فردا سرخاک نیاد و بمونه خونه
بابا گفت
حالا چرا شقایق
سیما خیره به بابا ماندو گفت
اره شقایق نباید بیاد قبرستون.
رنگ از رخسارم پرید. دل شوره امانم را بریده بود.
با چشمهایم به سیما التماس میکردم. مهرداد که انگار متوجه حرف سیما شده بود گفت
چشم زن دایی، شقایق میمونه خونه و اینجا منتظر میمونه تا مهمونها بیان.
عمو جواد کنجکاو به من نگاه کرد و عمه زهرا کار را تمام کرد و گفت
شقایق جون، به سلامتی بارداری مگه که مادرت اصرار داره قبرستون نیای؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. مگر من دستم به شهین نرسد.
#پارت۱۵۴
شقایق💝💝💝
خیلی عادی گفت
خوب چه دلیلی وجود داره که تو ناراحت بشی .
جلوی جمع اعلام کنن که من باردارم زشت نیست؟
چیش زشته شقایق؟ ما زن و شوهریم. اونم بچمونه. مگه بابات تو جمع از اینکه تو بچشی خجالت میکشه؟
به مهرداد خیره ماندم. دنیای ما و سبک نگاهمان خیلی باهم متفاوت بود.
به روبرو خیره ماندم و او گفت
چیزی لازم نداری بریم برات بخرم؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
چی مثلا؟
مانتو ، لباس مشکی، شال
نه همه چیز دارم.
این چندروز مدام توی مراسم هستیم و باید سیاه بپوشی لباس به اندازه کافی داری؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
بله دارم.
مهرداد به رانندگی اش ادامه داد و من هنوز مبهوت بودم کسی که صبح و شب مادرم مادرم میکرد و سنگ مادرش را به سینه میکوبید ساعاتی از فوت مادرش نگذشته ارام شده و منطقی با موضوع برخورد میکند.
وارد خانه شدیم. مهرداد تلفنی چند تن از دوستانش را با خبر کرد و من به رویا اطلاع دادم.
#پارت۱۵۵
شقایق💝💝💝
مراسم تشییع عمه زهره تمام شد . من زودتر از همه در تالار منتظر مهمانها بودم.
همه چیز را با مدیریت تالار هماهنگ کرده بودم و اوضاع تحت کنترلم بود.
تک به تک مهمانها از سر خاک امدند و در میز هایشان نشستند.
چشمم در بین ان جمعیت به دنبال مهرداد بود.
جزو اخرین نفرهایی بود که وارد تالار شد و یکراست به سراغ میزی که سه اقا و یک خانم در ان نشسته بودند رفت.
در کنارشان ایستادو با انها گرم صحبت و سخن شد.
طاها هم به جمع انها پیوست و کنارشان نشست. کنجکاو بودم که بدانم ان خانم در بین دوستان مهرداد کیست و چه میکند.
دلم را به دریا زدم ، ارام و با تمانینه به طرفشان راه افتادم.
یکی از انها اشاره ایی به من کرد و چیزی گفت
همزمان مخرداد به طرف من چرخید. از همان دور مشخص بود که دست و پایش را گم کرده است.
#پارت ۱۵۶
شقایق💝💝💝
با شتاب به طرف من امدو مرا در چند متری میز انها متوقف کرد و گفت
جانم عزیزم؟
با چشم اشاره ایی به ان ها کردم و گفتم
اونها کین؟
رفیقامن، چطور؟
اون زنه کیه بینشون نشسته
اون؟ خانم آرشه، چی شده مگه؟
به مهرداد مشکوک شدم و گفتم
برو کنار میخوام برم بهشون خوش امد بگم.
مرا با دستش به عقب راندو گفت
لازم نکرده بری پیش دوستای من
سرجایم سفت ایستادم و گفتم
چرا؟ مگه چی میشه؟
دوست ندارم رفیقام تورو ببینن.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
پس چرا خانم دوستت....
کلامم را بریدو گفت
شقایق وقت پیدا کردی واسه کل کل؟ ول کن دیگه . مهمونها دارن نگامون میکنند. بهت گفتم دوست ندارم بری بگو چشم.
اخم کردم و یک قدم به عقب رفتم. مهرداد دست مرا گرفت و به طرف دیگر تالار برد . خودش نشست و مرا هم نشاندو گفت
بیخود هم قیافه کارگاه به خودت نگیر. اونها دوستامن اونم زن دوستمه
با نکته سنجی گفتم
چرا دوست نداری من با اونها احوالپرسی کنم؟
مگه من به ارتباط تو با دوستات سرک میکشم؟
من چه دوستی دادم؟
#پارت۱۵۷
شقایق💝💝💝
همون رویا و چه میدونم بچه های مزون
عزمم را جزم کردم و برخاستم و گفتم
سرک نمیکشی چون شک نداری ، اگر یک درصد شک داشتی حتما سرک میکشیدی
سپس پا تند کردم و به طرف میز دوستان مهرداد رفتم. از دور طاها را میدیدم که هرلحظه بیشتر از قبل رنگ میبازد.
جلو رفتم و با لبخند گفتم
سلام.
هر چهارنفرشان به طرف من چرخیدندو پاسخ سلامم را دادند.
من ارام و با متانت گفتم
من همسر اقا مهرداد هستم. خدمتتون رسیدپ تا بهتون خوش امد بگم و از اینکه تشریف اوردید ازتون تشکر کنم.
لبخند از صورت ان خانم محو شدو گفت
شماهمسر اقا مهرداد هستید؟
در صورتش خیره ماندم. چشمان گرد و درشت تیله ایی رنگی داشت و موهایش هم که کمی از زیر ر وسری پیدا بود بلوند بود.
سر تایید تکان دادم و گفتم
بله همسرشون هستم چطور؟
دست و پایش را گم کرد و گفت
هیچی، همینطوری پرسیدم. چون سرخاک ندیدمتون .
سرتایید تکان دادم و گفتم
بله من سرخاک نبودم.
نگاهی به مهرداد که از دور مارا نگاه میکرد انداختم . انگار استرس شدیدی داشت. بدجور به ان زنیکه شک داشتم. مطمئن بودم که او با مهرداد سرو سری دارد. اما دلیلی برای اثبات حرفم نداشتم. دل به دریا زدم ، حیا را کنار گذاشتم و برای اینکه ان زنک را محک بزنم گفتم
نمیدونم شنیدید یا نه ، ولی میگن خوبیت نداره خانمی که بارداره سرخاک و تشییع جنازه و تو قبرستون پا بگذاره.
رنگ از رخسار ان زنک پرید . دندانهایش را روی هم فشرد و گفت
بله. حق با شماست
#پارت158
شقایق💝💝💝
مکثی کرد و سپس گفت
خوبیت نداره درسته
برخاست و گفت
با اجازتون من میرم.
متعجب گفتم
کجا گرامی؟ هنوز نهار نخوردید.
ممنون من کار دارم.
اخم ریزی کردم و گفتم
عذر خواهی میکنم. شما چه نسبتی با این جمع دارید؟ با کدوم یکی از این اقایون تشریف اوردید؟
زنک که مشخص بود دست و پایش را گم کرده کیفش را در دستگرفت و گفت
خداحافظ
نگاهی به طرف جایی که مهرداد نشسته بود انداختم خبری از اونبود. نباید وا میدادم. به دنبال زنیکه راه افتادم و ارام و با فاصله از او تالار را ترک کردم.
مهرداد را دیدم که در پارکینگ تالار ایستاده. گوشه ایی کمین کردم و نظاره گر اویی که به دنبال ان زنک میرفت و چیزی را میگفت بودم. عزمم را جزم کردم و خواستم به طرف انها بروم که دستی شانه م را لمس کرد. چرخیدم و با دیدن
#پارت۱۵۹
شقایق💝💝💝
عمو جواد لبخندی زورکی زدم و گفتم
جانم عمو
من حواسم بهتون هست. متوجه ماجراهم شدم. الان وقت اینکارها نیست شقایق، الان بحث بحث آبرو و حیثیته. سیصد نفر تو تاار نشستندو چشمشان به شماهاست.
به طرف انها چرخیدم. اتومبیل زنیکه نبود و مهرداد که مارا نمیدید به طرف مان می امد. عمو جواد مرا از بازویم کنار کشیدو گفت
الان دندون سرجیگر بزار، بعد این مراسمها من خودم تکلیفتو معلوم میکنم.
مهرداد از مقابل مارد شدو بی انکه مارا ببیند وارد تالار شد. عمو جواد دستم را محکم گرفت و گفت
نزار ابروی خواهر من بره
سرتایید تکان دادم وگفتم
خیالتون راحت باشه
وارد تالار شدم. ضربان بالای قلبم باعث شده بود دستانم نیز بلرزد.
سرجایم نشستم . مهرداد مقابلم نشست. انگار اوهم استرس داشت و ارام گفت
کجا بودی؟
ارام گفتم
پیش عمو جواد.
نگاهی به او انداختم حالم از وجود و حضورش بهم میخورد. مرتیکه بچه ننه، معتاد خانم باز.
انگار متوجه نگاه مشمئز من شدو گفت
چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
سرم را پایین انداختم. و نگاهی به غذای مقابلم انداختم. یک لیولن اب هم از گلدیم پایین نمیرفت چه برسد به غذا
ان را به عقب هل دادم مهرداد گفت
بخور دیگه
سیرم ممنون
#پارت۱۶۰
شقایق💝💝💝
یعنی چی سیرم. عزیز بخور دیگه
اهی کشیدم و گفتم
فک کنم ویار بارداریه.
مهرداد سرگرم خوردن غذایش شد. و من خیره به او. یاد ختم مادرم افتادم. من دختر ۷.۸ ساله بودم. زیاد هم متوجه غمی که برسرم امده بود نبودم. اما از سرخاک مادرم که امدم غذا تا یکی دوروز از گلویم پایین نمیرفت. اما مهرداد دولپی میخورد.
پس کجا رفت انهمه مادرم مادرم کردن هایت.
تمام دوران نامزدی من را به بهانه عشق به مادرت زهر کردی و من را در تنهایی نگه داشتی که چی؟
افکار مزاحمی به سراغم امد. سعی کردم ریلکس باشم و به روی خودم نیاورم.
در فرصتی مناسب حتما فکری اساسی به حال خودم و روزگارم میکنم.
نگاهی به شکمم انداختم.
با تو چه کنم؟
صدای سیما رشته افکارم را پاره کرد.
شقایق جان
به طرفش چرخیدم و گفتم
جانم
اگر ناهارخوردی پاشو با بابات برو خونه عمو جواد. الان مهمونها میخوان بیان اونجا یه اب و چای اماده باشه لااقل.
برخاستم و گفتم
چشم.
بدون اینکه به مهرداد چیزی بگویم به طرف بابا رفتم. سر راه شهین را دیدم . دستش را گرفتم و ارام گفتم
یه کاری برام انجام میدی؟
با اشاره چشمش گفت
چی کار کنم؟
بدون اینکه مهرداد بفهمه مو به مو رفتارها و کارهاشو زیر نظر بگیر و به من بگو در نبود من چیکار میکنه
سر تایید تکان دادو گفت
حواسم بهش هست.
#پارت۱۶۱
شقایق💝💝💝
وارد خانه عمو جواد شدم. تمام وجودم از چیزی که دیده بودم میلرزید.
زن عمو که به همراه من به خانه امده بود سرگرم دم کردن چای شدو گفت
شقایق جان اون زعفرونو از تو کابینت بده، یکم تو چای بریزم.
اطاعت کردم و گفتم
اتفاقا من خیلی چای زعفرونی دوست دارم.
ابرویی بالا دادو با هشدار گفت
تو یه وقت زعفرون نخوری ها
متعجب گفتم
چرا؟
مگه باردار نیستی؟ زعفرون سقط میاره
نگاهی به شیشه زعفرون انداختم. انگار تصویر ان زنیکه درون شیشه افتاد.
زن عمو کمی زعفران داخل چای ریخت و شیشه را روی کابینت نهاد. از اشپزخانه بیرون رفت.
بلافاصله در یک لیوان اب جوش کمی زعفران ریختم. و هم زدم. بی وقفه که دلم بلرزد ان را یکسره سر کشیدم. لیولن را شستم و سر جایش نهادم.
مهمانها تک به تک امدند و من لابه لای انها چشمم به دنبال شهین میچرخید.
#پارت۱۶۲
شقایق💝💝💝
همه امدند حتی مهرداد هم امد. اما شهین هنوز نیامده بود.
به حیاط رفتم سری چرخاندم انجا هم نبود. کنجکاو به طرف سیما رفتم و گفتم
شهین کجاست؟
نمیدونم. همینجاها باید باشه
از تالار با شما امد؟
سر تایید تکان دادو گفت
من و شهین و شهنام با عمو جواد امدیم. بابات با....
کلام سیما را بریدم و گفتم
یعنی کجا رفته؟
برو ببین داخل الاچیق نیست؟ حالا چیکارش داری؟
جواب سیما را ندادم و به حیاط رفتم. حدسش درست بود. شهین گوشه الاچیق نشسته بود و سرش در یک گوشی بود. ارام گفتم
چیکار میکنی؟
تکانی خورد و طوریکه شکه شده باشد گفت
هیچی نگو
چیکار میکنی؟
گوشی مهردادو پیچوندم.
چشمانم گرد شدو گفتم
چیکار کردی؟
گوشی را داخل کیفش نهاد و برخاست و گفت
داشت با تلفن حرف میزد و انگار منت یکی و میکشید مدام قربونت برم و عزیزم و تو اشتباه میکنی و از این چرت و پرتها بعد هم گوشیشو گذاشت جلو ماشینش پیاده شد منم گوشیشو پیچوندم برات اوردم.
لبم را گزیدم و گفتم
کسی ندید؟
نه، هیچ کس ندید. گوشیشم رمز نداره.
خاموشش کردی؟
سر تایید تکان دادو گفت
اره، خاموشه. حالا بهت میدم الان موقعیت نیست.
وارد خانه شدیم. مهرداد را از دور دیدم که هاج و واج جیبهایش را میگردد. به طرفم امدو گفت
گوشیت کو شقایق؟
داخل کیفمه چطور؟
شماره منو بگیر ببینم گوشیم کجا افتاده
#پارت۱۶۳
شقایق💝💝💝
گوشی م را در اوردم ، شماره مهرداد را گرفتم و گفتم
خاموشه که
خیره به من ماند. استرس از چشمهایش میبارید.
برای رد گم کنی گفتم
شارژ داشت
اره شارژ داشت. اخرین بار باهاش صحبت کردم گذاشتم روی کیلومتر ماشین. نفهمیدم یکدفعه چی شد.
ارام گفتم
یعنی میگی دزدینش؟
هیسی کرد و گفت
هیچی نگو. یکی بشنوه به خودش بگیره بد میشه.
سرتایید تکان دادم و گفتم
ایشالا پیدا میشه. نشد هم فدای سرت.
این را گفتم و به اشپزخانه رفتم. دل پیچه ناشی از خوردن زعفران. و دلشوره گوشی دزدیدن شهین، دست در دست هم دادو حالم را حسابی خراب کرد. شهین وارد اشپزخانه شدو گفت
چی شده؟ حالت خوب نیست؟
با غیض گفتم
من بهت گفتم خبر بیار رفتی سر اوردی؟
هیسی کردو با لب گفت
همینجاست ها.
سکوت کردم. دلپیچه م شدت یافت و باعث شد گوشه ایی دراز بکشم. مهرداد به اشپزخانه امدو گفت
چته شقایق؟
با ناله گفتم.
دلپیچه دارم.
مضطرب گفت
چرا خوب؟