#پارت151
د جمله اش را بااخم تکرار کرد
_راه بیفت عسل، خیلی عصبی ام ها، داری بدتر رو اعصابم راه میری
شهرام نزدیک ما امدو گفت
_عسل مگه با تو نیست بیا بریم
رو به شهرام با دلواپسی گفتم
_این زن گناه داره، داره میندازش زندان.
_شهرام ارام گفت
اگر نقشه ش عملی میشد، این تهمت و بهت میزدند چه بلایی سرت میومد؟
در سکوت به شهرام خیره ماندم. اتفاقی که در شمال برسر مزاحمت تلفنی افتاد یادم امدو سرم را پایین انداختم .
فرهاد دستم را گرفت و گفت
_بیا بریم
دوقدم با فرهاد رفتم، لحظه ایی پشت سرم را نگاه کردم ستاره را دیدم که رفتن مارا با حسرت نگاه میکرد. ایستادم فرهاد تیز به سمتم چرخید .محکم ولی ارام گفت
_نزار اعصاب خوردی هام و یه سیلی کنم توصورت تو خالی کنم.
چشمانم پر از اشک شدو ارام گفتم
_حرفاشو نشنیدی؟
فرهاد سرش را پایین انداخت شهرام ارام گفت
_عسل جان ، بیا بریم تو داری احساسی تصمیم میگیری.
از کلانتری خارج شدیم. ارام ارام اشک میریختم، حرفهای ستاره دلم را بدرد اورده بود.
سوار ماشین شهرام شدیم فرهاد به سمت من چرخید و گفت
_چرا اینقدر تو بدبختی؟
اشکم را پاک کردم ، فرهاد ادامه داد
_بقول شهرام اگر نقشه اش میگرفت که...
حرفش را بریدم وگفتم
_حرفهاشو شنیدی؟
فرهاد صاف نشست به رو برو خیره ماندو گفت
_اره شنیدم
سکوت کردم حرفهاش دلم را بدرد اورده بود.
شهرام از اینه نگاهی به من انداخت و گفت
_مگه چی گفت که تو اینقدر رفتی تو خودت؟
اهی کشیدم و گفتم
_ستاره فکر میکنه من با فرهاد دوست شدم فرهاد اونو طلاق داد اومد منو گرفت، برای همین ناراحته، میگه من تورو دوست داشتم، عاشقت بودم، ما باهم مشکلی نداشتیم چرا منو رها کردی.
شهرام کمی فکر کردو گفت
_کارهای خودشو نگفت نه؟
با امیدواری رو به شهرام گفتم
_من میگم حالا که مافهمیدیم کار ستاره بوده اون اقا هم که منو توی خونه پیدا نکرد، فرهاد بره رضایت بده، ستاره داشت گریه میکرد. حرف بدی میزنم؟
فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت
_تو بچه ایی عسل، تو نمیفهمی حیثیت یعنی چی.
لبم را به نفهمیدن ورچیدم و گفتم
_ولی اونم حق داشت.
فرهاد تیز به سمت من چرخید و گفت
_چه حقی داره که با ابروی ناموس من بازی کنه؟
_فرهاد تو هم با ابروی اون بازی کردی.
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
چی؟
_تو رفتی ادعای عشق و دوستی کردی ، اونو گرفتی ،بعد این اتفاقا افتاد اونو طلاق دادی، اونم احساس داره، آبروش جلوی فامیلهاش رفته. تو هم با حیثیت اون بازی کردی.
اخم های فرهاد شدیدشدوگفت
_میشه تو دخالت نکنی؟ میشه دهنتو ببندی؟
حرف فرهاد کمی به من برخورد تکیه دادم احساس میکردم پشت سرم داغ شده.
فرهاد به روبرو چرخیدو همه ساکت شدند.شهرام گفت
_کجا برم؟
_عسل را ببر خونتون، باهم بریم یکیو ببریم نرده بزنه به شیشه ها
_مرجان بیمارستانه، ریتا خونه تنهاست.
فرهاد فکری کردو گفت
_پس برو دیگه عسل را هم میبریم .
بعد از کمی رانندگی شهرام مقابل یک مغازه تاسیساتی متوقف شد با فرهاد پیاده شدند، کمی بعد اقایی با انها بازگشت فرهاد روی صندلی عقب کنار من نشست و حرکت کردیم نیمه نگاهی به فرهاد انداختم و ارام گفتم
_فرهاد
سرش را به سمت من گرداند در نگاهش نه خشم بود نه ارامش و مهربانی ارام گفت
_بله
_الان از دست من عصبانی هستی؟
سرش را به علامت نه بالا انداخت اهی کشیدو سکوت کرد.
جلو خانه پیاده شدیم، اقای تهرانی با خانمی مقابل خانه ایستاده بودند.
فرهاد با دیدن انها ایستادو گفت
شهرام تو برو به اقا نشون بده باید چیکار کنه، عسل شما هم برو تو خونه.
خواستم از مقابل انها بگذرم که ان خانم گفت
_اون که زندگی بچه من و خراب کرد تویی؟
نگاهی به او انداختم و ایستادم.
جلو امد کمی ترسیدم یک قدم عقب تر رفتم شانه ام که به فرهاد خورد کمی ارامش گرفتم.
خیره در چشمانم گفت
_خونتو رو سقف زندگی بچه من ساختی.
فرهاد گفت
_سلام
خانم تهرانی نگاهی به فرهاد انداخت و گفت
_تو روت میشه تو چشمهای من نگاه کنی؟ دختر یکی یدونه اصل و نصب دار تحصیل کرده منو .....
اقای تهرانی جلو امدو گفت
_بسه سوسن
دست فرهاد را گرفت و گفت
_فرهاد جان خواهش میکنم ابروی منو نبر
فرهاد دستش را کشید و گفت
_دو بار تلفنی از شما خواهش کردم به ستاره بگو مزاحم زندگی من نشه، بهش بگو به من زنگ نزنه، شما هر بار یه اهانتی به من کردی یادته؟
اشک در چشمان تهرانی حلقه زدو گفت
_بهش میگفتم فرهاد جان، حریفش نمیشدم، بهش گفتم ستاره دخترم نکن میگفت فرهاد با زندگی من بازی کرد، من رفته بودم زندگی کنم نرفتم که شش ماه دیگه طلاقم بده، مشاوره بردمش، سفر بردمش، هرکار از دستم بر میومد انجام دادم اما از یاد تو نمیرفت. الان بیا و اقایی کن روی من پیر مرد و زمین ننداز رضایت بده، ستاره که ازاد شد من ضمانت میکنم کاری با تو نداشته باشه ، اگر تکرار کرد هر کار دوست داشتی بکن
.
فرهاد ساکت بود تهرانی گفت
_رضایت با تعهد بده که اگر تکرار شد همین پرونده را هم به جریان بندازی
فرهاد همچنان ساکت
#پارت152
بود شهرام نزدیک امدو گفت
_اخه سری اولش نیست اقای تهرانی یه بار شماره عسل و داده بود به یه نفر مزاحم شده بود خ ا شاهده دعوای خیلی بدی تو زندگی برادر من انداخت.
تهرانی نگاهش غرق التماس شدو گفت
_من معذرت میخوام ، ما نون و نمک همو خوردیم ، دیگه تکرار نمیشهّ
شهرام ساعددست فرهاد را گرفت
کمی اورا عقب بردو گفت
_برو رضایت بده
فرهاد قاطعانه گفت
_نه
شهرام ارامتر گفت
_زشته فرهاد، این مرد سنی ازش گذشته ، داره التماس میکنه برو یه تعهد بگیر رضایت بده .
سپس سوئیچش را در دست فرهاد گذاشت و گفت
_ باماشین من برو عسل رو هم ببر .
بعد از کلانتری به خانه مرجان رفتم و فرهاد به کمک شهرام به خانه خودمان رفت.
#پارت153
مرجان به استقبالم امد وبا اشتیاق گفت
_دانشگاه بودی؟
ناخواسته چهره ام را غم گرفت و گفتم
_نه بابا، کلانتری بودیم
_کلانتری برای چی؟
از سیر تا پیاز داستان را برایش گفتم.
مرجان با چهره بهت زده گفت
_عجب ادمیه این ستاره
اهی کشیدم کمی به مرجان خیره ماندم از حرفی که میخواستم بزنم تردید داشتم از واکنش مرجان میترسیدم اما بلاخره گفتم
_به نظر من ستاره حق داره.
مرجان نگاهی عجیب به من انداخت و گفت
_چرا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_اون اومده بوده که زندگی کنه نه اینکه طلاق بگیره، بقول خودش دختر بودم خواهون داشتم، الان بیوه شدم ، جلو فامیلهام ابروم رفت، فرهاد و ستاره همدیگرو دوست داشتند.
مرجان اخم کردو با اطمینان خاطر گفت
_نه، فرهاد خیلی اصرار داشت ستاره رو بگیره ، همه باهاش مخالف بودند. حالا که گرفته بودش به حرف بقیه رسید، اما دیگه روش نمیشد بگه اشتباه کردم، با ستاره میجنگید.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
_اشتباه میکنی.
نفسی کشیدم و ادامه دادم
_اون اوایل که منو تو اتاق حبس میکرد، میشنیدم چطوری قربون صدقه هم میرن.
مرجان لب پایینش را داخل بردو گفت
_فرهاد درگیر اون رابطه شده بود، کل پول و سرمایش دست بابای ستاره بود.
_اتفاقا شهرام اینو گفت اما فرهاد عصبی شدو گفت زندگی من داره میپاشه تو به فکر پولی؟
مرجان برخاست دو عدد چای ریخت و گفت
_الان چی؟ الان فرهاد تورو دوست داره یا ستاره رو؟
_هیچ کدومو
مرجان سرش راعقب کشید و با ناباوری گفت
_عسل؟
#پارت154
اهی کشیدم وگفتم
_شاید اون زمان اگر ستاره اینقدر پافشاری نمیکرد و دعوا درست نمیکرد، فرهاد منو از سر خودش باز میکرد و با ستاره زندگی میکرد.
مرجان کمی از چایش را نوشیدو گفت
_فرهاد همینه که تو میبینی، به نظرت فرهاد کارهای ستاره رو تحمل میکرد؟ستاره مدام با دوستاش در گردش بود، حرف گوش نمیداد، با دوست پسر دوستاش سفر میرفت فرهاد نمیتونست تحمل کنه. اگر تو هم نمیومدی ، من مطمئنم اینها نمیتونستند باهم زندگی کنند.
اهی کشیدم وگفتم
_خودتو بزار جای ستاره
مرجان به فکر فرو رفت. تلفن مرجان زنگ خورد صفحه را لمس کردو گفت
_سلام، خوبی، ممنون، اره گوشی
سپس گوشی اش را سمت من گرفت و گفت
_فرهاده
کمی مضطرب شدم وگفتم
_چیکار داره؟
مرجان شانه بالا انداخت
گوشی را به صورتم نزدیک کردم وگفتم
_الو
_سلام
ارام پاسخش را دادم،
_عسل جان
_بله
_با مرجان پاشید بیایید خونه، شهرام رفته دنبال ریتا اونها هم میان.
_باشه
_کاری نداری عزیزم؟
_نه.خداحافظ
گوشی را که قطع کردم مرجان گفت
_صدای گوشی بلند بود شنیدم.
کمی فکر کردو گفت
_عسل یکم به فرهاد محبت کن.
چشمانم گردشدو گفتم
_چطوری؟
_الان میگه عسل جان تو باید بگی جانم. وقتی میگه کاری نداری عزیزم بگو نه فدات شم. فرهاد ادمیه که با محبت کردن رام میشه، یکم بهش توجه کن
سرم را پایین انداختم و گفتم
_خیلی ازش میترسم.
مرجان لبی ورچیدو گفت
_تو محبت کنی اونم اروم میشه
_در حالت عادی فرهاد خیلی خوبه، مدام منو بیرون میبره، برام همه چیز میخره، باهام حرف میزنه، اما یه دفعه خیلی شدید عصبی میشه، وقتی هم عصبی میشه هیچ جوره کوتاه نمیاد.
_توهم مقصری عسل اگر یکم هواشو داشته باشی شاید با این شدت عصبی نشه.
سپس برخاست لباس پوشیدو گفت
پاشو بریم.
#پارت155
به خانه خودمان رفتیم همه جا حصار کشیده شده بود.
مرجان خندیدو گفت
_زندان درست کردید؟
فرهاد جلو امدو گفت
_سلام
سلامش را پاسخ دادیم، و وارد خانه شدیم درهای شکسته را فرهاد را عوض کرده بود لباسهایم را عوض کردم نهار فرهاد را کشیدم ، صدای زنگ گوشی اش بلند شد، فرهاد وارد اشپزخانه شد سرمیز نشست گوشی اش را در اوردو سپس تچی کرد ان را سایلنت کردو به صورت برعکس روی میز گذاشت.
متوجه نگاه کنجکاو من شدو ارام گفت
_ستاره س.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم، چطور خودش خیلی راحت همسر سابقش زنگ میزنه اما من سر مزاحمت تلفنی باید با کمربند کتک بخورم؟
برخاستم که از اشپزخانه خارج شوم
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_کجا؟
_میرم پیش مرجان تو راحت باشی.
اخمی کردو گفت
_این حرفت یعنی چی؟
ترس وجودم را گرفت و گفتم
_هیچی، مرجان تنهاست، برم پیشش
فرهاد یک قاشق از غذارا خوردو گفت
_داری به من متلک میندازی؟
سرجایم نشستم، فرهاد درحالی که غذایش را میخورد گفت
_بری که من راحت باشم؟
پشت سرم داغ شد، خودم کردم که لعنت برخودم باد.
دوباره گوشی اش زنگ خورد.
فرهاد ارام گفت
_گوشی و بردارجوابشو بده
ازحرف فرهاد جا خوردم فرهاد گوشی را سمتم هل دادو گفت
_زود باش
به فرهاد خیره ماندم اخمش تشدید شدو گفت
_با توأم ها
_ولش کن جوابشو نده.
_جوابشو ندم که تو بهم متلک بندازی؟ زود باش.
تلفن قطع شد فرهادبشقابش را کمی به جلو هل دادنگاهی به دستانش انداختم مشتهایش را گره کرده بود، قلبم تند تند میزد.
فرهاد با اخم گفت
_عسل ، یه بار دیگه بهت فرصت میدم گوشی و برداری زنگ بزنی به ستاره بگی با شوهر من چیکار داری؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_چرا باید.....؟
حرفم را بریدو گفت
_زنگ بزن عسل
گوشی را برداشتم شماره ستاره را گرفتم خیلی سریع ستاره با فریاد گفت
_مثلا الان به من رحم کردی اومدی رضایت دادی؟ اومدی منو جلو اون بچه شهرستانی ضایع کردی
فرهاد ارام و با اخم گفت
_جوابشو بده
ارام گفتم
_سلام
ستاره با شنیدن صدای من کمی جاخوردوگفت
_زهر مارو سلام، گوشی فرهاد دست تو چیکار میکنه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
_گوشی شوهرمه
_خفه شو یه لا قبای پاپتی
تلفن را قطع کردم وگفتم
_فرهاد من نمیتونم با ستاره حرف بزنم
_نمیتونی پس بیجا میکنی که به من تیکه میندازی
_منظور من این نبود که من باهاش صحبت کنم
_پس منظورتون چی بود؟
_من میگم چطور منو سر مزاحم تلفنی دو بار با کمربند اونقدر وحشیانه کتک زدی بعد خودت خیلی راحت گوشیتو سایلنت میکنی میگی ستاره س.؟
فرهاد خیره به من ساکت ماندو سپس گفت
_دعوای ما سر مزاحم تلفنی نبود، بهت گفته بودم حق نداری با کسی دوست شی، تو حرف منو گوش ندادی، اونروزی که گفتی میخوای بری دانشگاه همون روز بهت گفتم باشه ولی حق نداری با کسی دوست شی
سکوت کردم از ادامه بحث میترسیدم.
فرهاد ادامه داد
_گفتم یا نگفتم؟
در پی سکوتم کلافه گفت
_لالمونی نگیر عسل با توأم.
به چشمان عصبی اش خیره ماندم وگفتم
_من معذرت میخوام.
_این معذرت خواهی تو از صدتا دری وری بدتره ها.
کمی فکر کردم وگفتم
_دعوای ما سر چرا با کسی دوست شدی تموم شد من داشتم میرفتم لباسهامو عوض کنم تو شماره رو تو بلک لیست من پیدا کردی.
فرهاد مشتش را روی میز کوباند من ناخواسته تکانی خوردم فرهاد برخاست و گفت
_چرا به من نگفتی که مزاحم تلفنی داری؟
نگاهی به فرهاد انداختم صدایش فریاد شدو گفت
_حرف بزن عسل
لبم را گزیدم وگفتم
ترسیدم، گفتم
_ اگر بگم مثل الان دعوا درست میکنی
بله که دعوا درست میکردم.تو حق نداشتی شمارتو به کسی بدی
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_الان میخوای دوباره دعوای اونروز را راه بندازی؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_تو اگر حرف من و گوش داده بودی دعوا مون نمیشدالان دانشگاهتم میرفتی
به خودم جرأت دادم وگفتم
_نه، تو دنبال بهانه بودی نزاری من برم دانشگاه.اگر این ماجرا هم پیش نمی اومد تو خودت یه داستانی میساختی نمیزاشتی برم.
فرهاد نزدیکم امدو گفت
_من مرض نداشتم که برم ثبت نامت کنم اونهمه هزینه کنم بعد بگم نرو.
_تو اون لحظه برای اینکه من قبول کنم عقد بشیم راضی شدی، بعد که به خواسته خودت رسیدی زدی زیر حرفت.
چشمانش غرق عصبانیت شدو گفت
_من زدم زیر حرفم؟
صدای زنگ گوشی اش که بلند شد گوشی را از دستم گرفت صفحه را لمس کردو با فریادگفت
_به من زنگ نزن لعنتی ، به من زنگ نزن بی پدر و مادر.
سپس گوشی راقطع کرد شماره دیگری را گرفت و گفت
_الو مگه نگفتی رضایت بده من تضمین میکنم مزاحمتون نشه، الان به دخترت بگو به من زنگ نزنه.
سپس گوشی اش را به دیوار کوباندو گفت
_همه چیزو بهم نچسبون عسل.
مرجان نزدیک ما امد یک لیوان اب دست فرهاد دادو گفت
_اینو بخور
سپس دستمالی به دست من دادو گفت
_توهم گریه نکن
اشکهایم را پاک کردم برخاستم موهایم را به یک طرف جمع کردم وگفتم
_تو شمال هم منو به خاطر مزاحم تلفنی.....
فرهاد کمربندش را باز کرد نفسم در سینه حبس شد
ناخواسته به مرجان نزدیک شدم کمربندش را کشیدو به سمت من گرفتو گفت
_بیا منو بزن
ولی دست از سرم بردار.
به دست او خیره ماندم ، فرهاد با فریاد گفت
_من یه اشتباهی کردم هزار بار گفتم گه خوردم، غلط کردم، تو هربار میخوای سرکوفتشو به من بزنی ، سر قضیه دانشگاه حقت بود عسل، اگر بار دیگه تکرا کنی بدتر شو میبینی ، اما بخاطر شمال بیا منو بزن.
به چشمانش خیره ماندم با تهدیدگفت
_اگر تو نزنی من میزنم ها
پلک زدم اشکهایم سرازیر شد مرجان کمر بند را از فرهاد گرفت و با خنده گفت
_من بزنم؟
فرهاد نگاهش سرشار از تهدید شدو گفت
_کمربندو بگیر منو بزن .
لبم را گزیدم وگفتم
_تمومش کن فرهاد
مرجان کمر را دور دستش پیچید و گفت
_وکیلم عسل؟من خیلی دوست دارم اینو بزنمش.
اشکهایم را پاک کردم و روی صندلی نشستم.
مرجان با خنده گفت
_بس کنید دیگه اعصابم خورد شد
فرهاد دست مرا گرفت و گفت
_یه لحظه بیا
قلبم تیر کشید دستم را کشیدم وگفتم
_ولم کن فرهاد
_باتوأم عسل، پاشو بیا
برخاستم چهره مرجان سرشار نگرانی شدوگفت
_فرهاد ولش کن دیگه،
حرفی نزد که.
فرهاد رو به مرجان گفت
_میخوام باهاش حرف بزنم.
_خوب من میرم تو اون اتاق
_نه تو بمون ما الان میاییم
فرهاد مرا به سمت اتاق خواب برد.ارام گفتم
_من معذرت میخوام فرهاد تروخدا ولم کن.
فرهاد در اتاق خواب را بست به دیوار تکیه کردم دستانم میلرزید.
فرهاد لب تخت نشست و گفت
_بیااینجا
گفته اش را اطاعت کردم و با فاصله ازش نشستم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت
_چرا دستات میلرزه عسل؟
نگاهی با تنفر به چشمانش انداختم لبخندی زدو گفت
_خوب اونطوری به من نگاه نکن بی معرفت.
من ساکت بودم فرهاد ادامه داد
_من تورو دوست دارم عسل، ستاره برای من یه موضوعیه که تموم شده الان خانم من تویی، چرا ذهن خودتو درگیر فکرهای بیخودی میکنی؟
کمی ارام شدم فرهاد گفت
_تو چرا از من بدت میاد؟
نگاهی به چشمانش انداختم و گفتم
_من از تو بدم نمیاد.
_پس چی؟
مکث کردم و به صورتش خیره ماندم فرهاد ادامه داد
_وقتی از کسی بدت نیاد یعنی دوسش داری؟
گونه هایم داغ شد، سرم را پایین انداختم فرهاد گفت
_من و دوست نداری؟
ساکت ماندم، هم شرم داشتم، هم واقعا دوستش نداشتم، حسم به فرهاد تنفر نبود اما علاقه هم نبود. تکرار کرد
_تو اصلا من و دوست داری؟
کمی فکر کردم دوست نداشتم دلش بشکند ارام گفتم
_دارم
_منم یه خبر خوب برات دارم
سرم را بالا اوردم و گفتم
_چیه؟
_یه قولی رو بهت داده بودم، یادته؟
کمی فکر کردم و گفتم
_نه
_با یکی از دو ستام که اصالتش مال تبریزه صحبت کردم اسم و فامیل و سالگرد مادرتو گفتم ادرس قبرشو بهم داد میخوام ببرمت اونجا
چشمانم گرد شد دهانم از تعجب باز ماند نمیدانستم گریه کنم یا خوشحال باشم ،
ناخوداگاه خودم را در اغوش فرهاد انداختم، این اولین بار بود که من اقدام به اغوش کشیدن او کرده بودم، لحظه ایی به خودم امدماز او جدا شدم و گفتم
_واقعا ازت ممنونم.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
_این بزرگترین ارزوی من بود.
_شب حرکت میکنیم.
_فقط خودمون
_بله دوتایی، میخوام فقط خودم باشم و خودت.
فرهاد برخاست دستم را گرفت از جایم بلند شدم صورتم را پاک کردم و گفتم
_نمیشه الان راه بیفتیم
_مهمون داریم اجازه بده اینها برن بعد.
از اتاق خارج شدیم شهرام و ریتا هم امده بودند سلام و احوالپرسی کردیم ، برعکس همیشه ریتا اینبار پاسخم را داد.
شهرام رو به فرهاد گفت
_تلفنت چرا خاموشه؟
_گوشیم شکسته
_چرا؟
از دستم افتاد
مرجان با یک سینی چای امدوگفت
_از دستش خورد به دیوار .
روسری ام را مرتب کردم شاد و سرحال بودم به اشپزخانه رفتم و شام گذاشتم
#پارت156
خوشبختانه ساعت نه شب مهمانانمان مدرسه فردای ریتا رو بهانه کردند و رفتند ، به در خواست فرهاد حرفی از اینکه قرار است به تبریز بزنیم به کسی نگفتم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، کمی به سکوت گذشت فرهاد گوشی ساده قدیمی اش را که از کمدش برداشته بود و سیم کارتش درون ان بود ،از جیبش در اورد شماره ایی را گرفت و گفت
_سلام، تازه همین الان راه افتادم ، هتل رزرو کرده دیگه؟شناسنامه هامون و نیوردم، من خودم کارت ملی م هست اما خانمم هیچی. نه مزاحم اونهانمیشیم،از این خونه محلی ها یدونه بگیر.نه به جان تو اصلا نمیرم.باشه حالا ببین چیکار میکنی، خداحافظ.
ارام گفتم
_چی شده؟
_یادم رفت شناسنامه هامون رو بردارم بدون مدرک که بهمون خونه اجاره نمیدن. این دوستم میگه برو خونه داداش من. خیلی زشته من اصلا روم نمیشه حالا فرستاد یکی و از این خونه محلی ها بگیره.
_یه شبه دیگه اصلا تو ماشین میمونیم.
فرهاد با لبخند گفت
_من خانممو بیارم مسافرت بعد تو ماشین بخوابونمش؟ از زیر سنگ هم که شده باشه واسه عشقم خونه پیدا میکنم.
لبخند زدم ، بااین لحن حرف زدن فرهاد غریبه بودم.
دستش را روی پایم گذاشت و گفت
_رنگ زرد هم بهت میادها.
شالم را مرتب کردم و گفتم
_مرسی
فرهاد پاکت سیگارش را برداشت یک نخ روشن کرد کمی شیشه را پایین داد.
باد داخل ماشین پیچید و سردم شد، دستم را روی بازویم گذاشتم و خودم را جمع کردم، نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
_سردت میشه عزیزم
سیگارش را بیرون انداخت و شیشه را بالا داد.
ارام گفتم
_چرا سیگار میکشی؟
به رو برو نگاه کردو گفت
_عادت کردم.
_خیلی برات ضرر داره ها.
_خودم میدونم ولی سیگار ارومم میکنه.
ادامه ندادم یک ساعت گذشت ، خواب عجیبی مرا گرفت سرم را روی صندلی گذاشتم و خوابیدم.
با صدای فرهاد برخاستم
_عسل جان، عزیزم.
چشمانم را باز کردم سپیده صبح بود.فرهاد گفت
_پاشو رسیدیم. خانه هم دوستم پیدا کرده.
از ماشین پیاده شدم هوا به شدت سرد بود سریع وارد خانه شدیم فرهاد در را قفل کرد پرده ها را مرتب کشید تا داخل خانه دیده نشود.
خانه کوچکی بود که یک اتاق خواب داشت مبل هفت نفره کرم رنی داخل خانه بود سر گرداندم اشپزخانه خیلی خیلی کوچکی هم کنار اتاق خواب بود.
به بخاری پناه بردم ، خمیازه ایی کشیدم فرهاد گفت
_لباسهاتو در بیار بریم بخوابیم
مانتوی زرد رنگم را دراوردمو روی مبل گذاشتم روسری ام را هم تا کردم و پایینش نهادم کمی از بخاری دور شدم و گفتم
_اینجا خیلی سرده.
وارد اتاق خواب شدم یک تخت دونفره با روتختی قرمز داخل اتاق بود که روبرویش یک اینه قدی بود، فرهاد هم وارد اتاق خواب شد از اینه او را دیدم پشتم ایستاد ، حضور من مقابل اینه مانع دیدن قامت بلند و مردانه اش نمیشد، پشتم ایستاد موی بافته شده م را بالا اورد وبوسید سپس رو تختی را کنارزد و دراز کشید.
ارام گفتم
_اینجا خیلی سرده، بریم پیش بخاری بخوابیم؟
برخاست پتوی دو نفره را برداشت و گفت
_ بریم
من هم بالشتها را با خودم بردم دراز کشیدم فرهاد ساعد دست چپش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمانش را بست.
ارام گفتم
_فرهاد
بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت
_جانم
_مرسی که منو اوردی اینجا
دستش را انداخت به سمتم چرخیدو گفت
_وظیفمه عزیزم، این چه حرفیه؟ من به تو قول داده بودم.
_کاری که تو برای من انجام دادی و من هرچقدر به عمه م التماس میکردم، میگفت ما که نمیدونیم قبرش کجاست. بعضی مواقع شک میکردم میگفتم نکنه اصلا نمرده باشه، نکنه مامانم زنده س دارن بهم دروغ میگن.
فرهاد اهی کشید و گفت
_متاسفانه مادرت فوت شده عسل، فردا میبرمت سر قبرش خودت میبینی.
سپس دستش را دراز کرد مرا به اغوش خود برد و خوابید.اغوشش برایم امن شده بود، امشب مثل شبهای قبل دنبال فرار از زندان دستهایش نبودم.حس عجیبی در وجودم بیدار شد. نگاهی به چهره اش انداختم. لبخند روی لبانم نقش بست. فرهاد کنج دلم برای خودش جا باز کرده بود.
چشمانم را باز کردم، تنها بودم ترس وجودم را گرفت، تیز نشستم و گفتم
_فرهاد
برخاستم خانه را گشتم، با ناامیدی روی مبل نشستم که در باز شد فرهاد با یک عدد نان و مقداری پنیر وارد خانه شد، نفس راحتی کشیدم و گفتم
_سلام
_سلام خانم خوش خواب ساعت یازده شده هنوز خوابیدی؟
شاکیانه گفتم
_ بیدار شدم دیدم نیستی ترسیدم، خوب منو بیدار میکردی با هم میرفتیم.
لبخندی زدو گفت
_حالا غر نزن پاشو دو تا چای بریز صبحانه بخوریم گرسنمه.
#پارت157
صبحانه را خوردیم ازخانه که خارج شدیم، لرز کردم.
فرهاد گفت
_سردته؟
_اره
_اول بریم برات یه لباس گرم بخرم
_نه اول بریم سر قبر مادرم
_سرما میخوری .
_نه سرما نمیخورم، دیر میشه
_چه دیری میشه اونجا فضای بازه سرد ترهم هست.
مرا به فروشگاه برد پالتو ودستکش چرم برایم خرید و به سمت قبرستان راهی شدیم. حدودنیم ساعت گذشت، فرهاد ماشین را مقابل یک امامزاده پارک کرد. هیچ چیز از فضای اطراف را نمیدیدم. دستم را گرفت و مرا به انتهای امامزاده برد قبر کوچک قدیمی را نشانم داد
.ناخواسته زانو زدم حدقه اشک در چشمانم دیدم را تار کرد پلکی زدم صورتم خیس شد، سنگ قبر خیلی کوچکی رویش نوشته شده بود
ارامگاه گلاب نظری
و پایینش تاریخ تولد و فوت داشت.
سرم را روی قبر گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم.
چند دقیقه اول فرهاد یک قدم عقب تر ازمن پشتم ایستاده بود.
دلش طاقت نیاورد اما دلش طاقت نیاورد، بازویم را گرفت و گفت
_بلند شو عسل زمین سرده، مریض میشی.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_بدنیا اومدن من باعث مرگش شده
فرهاد تچی کردو گفت
_دیوونه شدی، هرکسی یه قسمتی داره
نگاهی به فرهاد انداختم چشمانش خیس بود انگار حال من دل اورا هم سوزانده بود.
نگاهی به اطراف انداختم خارو خاشاک دور قبر مشخص بود که تازه کنده شده.فرهاد گفت
_چون کسی تا حالا سر این قبر نیومده برادر دوستم چقدر دنبالش گشته تا پیداش کرده میگه تمام روی قبرش و علف پوشونده بوده، خواستم براش یه سنگ جدید سفارش بدم بزنن، پشیمون شدم گفتم اونجوری ببینی فکر میکنی من پیدا نکردم دروغ میگم که اینجاست سری بعد که بیای اینجا اینجوری نیست، سپردم یه سنگ بزرگ بیارن روش بزارن، اطرافشم گل کاری کنن.
کمی انجا نشستم و به قبر خیره ماندم، مادر که حتی یکبار هم مرا به اغوش نگرفته بود. اما چقدر دوستش داشتم، دلم میخواست همینجا کنارش میماندم، اما فرهاد بلندم کرد لباس هایم را تکاندو گفت
_بریم نهار بخوریم یه دوری بزنیم غروب یه بار دیگه بیا شب هم بر میگردیم .
با نا باوری گفتم
_چرا اینقدر زود باید بریم؟
_کارخونه خیلی کاردارم، یه قرار با یه شرکت چینی دارم ، از کین اومدند برای بازدید، میخوام چند تا دستگاه بخرم، احتمالا مجبور شم چند روز برم چین.
نگاهی به او انداختم و گفتم
_من و میبری؟
_نه ، نمیتونم، مرجان هم به عنوان شریکم نمیبرم ، بجاش شهرام میاد تو باید بمونی پیش اونها
اخم کردم و گفتم
_ریتا....
حرفم را بریدو گفت
_فکر اونجاشم کردم، ریتا با خالش قراره بره اصفهان چند روز بمونه تو هم برو خونه مرجان.
#پارت158
به تهران امدیم فرهاد با وجود اینکه تمام شب را نخوابیده بود به کارخانه رفت نهار گذاشتم و منتظرش بودم.
وارد خانه شد به استقبالش رفتم با لبخند سلام کردم مشمایی در دستانش بود ارام گفتم
_این چیه فرهاد؟
_زرنگی، همینجوری مفتی نمیگم
لبخندی زدم وگفتم
_مال منه؟
_بله مال شماست.
دستم را دراز کردم که مشمارا بگیرم، فرهاد خود را عقب کشیدو گفت
_خرج داره
کلافه شدم و گفتم
_بده دیگه
فرهاد صورتش را جلو اوردو گفت
_بوس کن تا بدم.
خودم را جمع کردم. با فرهاد زن و شوهر بودیم اما این رفتارها باعث خجالتم می شد.
صورتش را کنار کشیدوبا خنده گفت
_هر جور راحتی
کنجکاو بودم سریع گفتم
_خیلی خوب
صورتش را جلواورد ارام بوسیدم گونه هایم داغ شده بود. فرهاد مشمارا دستم داد جعبه را از داخلش در اوردم و کاغذ کادویش را پاره کردم.
ذوق زده شده بودم گوشی همراه
نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
_مال منه؟
_بله
جعبه را باز کردم خدای من اخرین مدل گوشی به رنگ صورتی
فرهاد گونه ام را بوسیدو گفت
_سیم کارت هم داره، برات تلگرام ریختم و اینستاگرام.
قفل صفحه را باز کردم فرهاد ادامه داد
_شمارتو به مرجان و شهرام بده. اون دوستت تو شمال بود فاطمه.
سری تکان دادم فرهاد ادامه داد
_به اونهم بده.
کمی فکر کردو به ارامی گفت
_دارم بهت اعتماد میکنم ها.
_باشه، ولی من تلگرام و اینستاگرام بلد نیستم، عمه م اجازه نمیداد برنامه داشته باشم.
_خودم یادت میدم. اما عسل از اعتمادم سو استفاده نکنی ها
#پارت159
بعد از نهار سرگرم گوشی ام بودم مرجان برایم مطلب میفرستاد.
فرهاد کمی تلویزیون دیدو خوابش رفت.
ازخواب که بیدار شد گفت
_تو هنوز سرت تو گوشیته؟
گوشی ام را کنار گذاشتم و با استرس گفتم
_تازه برداشته بودم بخدا، داشتم شام میگذاشتم.
_بخاطر خودت میگم ، چشمات ضعیف میشه عزیزم.
مکثی کردو گفت
_پاشو یه لیوان چای بیار .
برخاستم و با چای نزدش بازگشتم و گفتم
_فرهاد
خمیازه ای کشید و گفت
_جانم
_فردا مرجان میخواد بره خرید میشه منم باهاش برم؟
فرهاد کمی فکر کرد و گفت
_چی میخوای بخری بیا باهم بریم.
کمی فکر کردم، جوابی نداشتم.
فرهاد دستی به موهایم کشیدو گفت
_چایم را بخورم خودم میبرمت
لبهایم اویزان شدو گفتم
_نه من چیزی لازم ندارم.
_پس کجا میخوای بری؟
اهی کشیدم و گفتم
_هیچی ، اصلا ولش کن.
فرهاد تچی کرد و گفت
_آخه تو با ریتا سازش ندارید، دعواتون میشه.
لبخند امیدوارانه ایی زدم وگفتم
_ریتا که نیست میره مدرسه، بعد هم کلاس زبان.
اخم های فرهاد در هم رفت و گفت
_چی میخواد بخره؟
_لوازم ارایش
کمی جدی به من نگاه کرد ناخواسته لبخندم جمع شدو گفتم
_من فقط دارم اجازه میگیرم، تو گفتی نه منم میگم چشم.
لحنش حالت عصبی شدو گفت
_لوازم ارایش؟
خودم را کمی جمع کردم و سرم را پایین انداختم. فرهاد با لحن قبلی اش گفت
_بهت گفتم تو حق ارایش کردن نداری
ارام گفتم
_الان من ارایش دارم؟
_پس کجا میخوای بری؟
_دنبال مرجان برم
_لازم نکرده
نگاهی به چشمانش انداختم اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_باشه نمیرم.
نگاهی به من انداخت، سرش را کج کرد کمی ارام شدو گفت
_اخه تو به این خوشگلی، لوازم ارایش میخوای چیکار؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_گفتی نه منم میگم چشم. دیگه عصبانی شدن نداره که.
دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را بالا اورد و گفت
_خوب اینطوری مظلوم میشی من دلم طاقت نمیاره که، باشه برو
لبخندی زدم و گفتم
_مرسی
_کارتمو بهت میدم برای خودت خرید کن
_من چیزی نمیخوام که
_لوازم ارایش دوست داری؟
با اشتیاق سر مثبت تکان دادم.
اهی کشید سری تکان دادو گفت
_بخر، استفاده کن ، اما هیچ کس، حتی شهرام، نباید با ارایش ببینت باشه؟
لبهایم را فشردم و با ذوق گفتم
_باشه
فرهاد با لحن اتمام حجت گفت
_عسل، سر دانشگاه رفتنت هم من هرچی گفتم تو گفتی چشم ولی زدی زیر حرفهات، تکرارش نکن.
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم
_باشه، چشم.
_یه بار دیگه هم بهت میگم، من همون فرهادم ها
#پارت160
صبح شد شومیز و شلوار سفیدم را به همراه مانتو روسری ابی ست پوشیدم کیف و کفشم را هم سفید انتخاب کردم، قرار بود فرهاد مرا به خانه مرجان ببرد.
از اتاق خارج شدم، سراپایم را ورانداز کردو گفت
_این چه تیپیه؟
نگاهی به خودم انداختم، فرهاد اخم کردو گفت
_چرا رنگ ابی رو انتخاب میکنی؟
سکوت کردم ، نزدیکم شد ناخواسته عقب رفتم . فرهاد به اتاق رفت و گفت
_با چشم هات ست درست میکنی؟
مانتو جلو باز و روشن پوشیدن مال وقتیه که باهم میریم بیرون، نه زمانیکه دو تا خانم دارن تنها میرن خرید.
مانتوو شلوار دانشگاهم را به همراه یک شال مشکی بیرون اوردوگفت
_کیف و کفشتم مشکی بردار..
نگاهی به لباس های در دست فرهاد انداختم و گفتم
_ختم که نمیرم.
نگاهش رنگ خشم گرفت،لباسهای در دستش را روی تخت پرتاب کردو گفت
_عروسی هم نمیری.
سریع تا نظرش عوض نشده مانتو و شال ابی ام را در اوردم .
فرهاد نزدیکم امدصدایش را محکم وکلفت کردو گفت
_هرچی من میگم جوابم چیه؟
به چشمانش نگاه کردم ،انگشتش را به علامت تهدید مقابلم تکان دادوگفت
_فقط میگی چشم.
کیفم را زمین گذاشتم و گفتم
_خوب نمیرم.
اخم هایش تشدید شدو گفت
_چی؟
ارام گفتم
_تو دوست نداری من با مرجان.....
حرفمم را بریدو گفت
_اول صبح داری رو اعصابم راه میری ها،من از قرتی بازی بدم میاد.
استرسم تشدید شد دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم
_خیلی خوب دیگه من میمونم خونه نهاردرست میکنم تو برو سر کار ، این که عصبانی شدن نداره.
فرهاد خیره به من بود، ناخن سبابه ام را لای دندانم بردم چهره اش مشمئز شد ، دستم را با خشم از جلوی دهانم کشید ترسیدم ناخواسته هینی کشیدم فرهاد گفت
_صدبار بهت گفتم من از این حرکت بیزارم
لباس هایی که من دادم و بپوش بریم.
اتاق را ترک کرد به اجبار خواسته اش را اطاعت کردم.
مقابل خانه مرجان کارت و رمزش را دستم دادو گفت
_موهاتو بکن تو
شالم را جلو کشیدم.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_قشنگ شالتو بکش جلو یدونه تار موتم معلوم نباشه.
باز هم اطاعت کردم
—گوشیتم جواب میدی
_چشم
فرهاد کمی به من خیره ماندو گفت
_فقط خرید، رستوران و کافی شاپ و سفره خونه نمیری
خیره به فرهاد گفتم
_اینم چشم.
نفس صدا داری کشیدو گفت
_از مرجان جدا نشی گم میشی ها، اگر گم شدی ازجات تکون نخور زنگ بزن به من
کلافه گفتم
_باشه دیگه،برم؟
_برو
در را باز کردم حین خروج از ماشین فرهاد گفت
_عسل؟
سرم را پایین گرفتم و گفتم
_بله
_خیلی مواظب خودت باش
لبخندی زدم وگفتم
_چشم
به خانه مرجان رفتم، سرگرم خوردن صبحانه بود
سلام کردم. نگاهی به من انداخت وگفت
_این چه مانتوبیه که پوشیدی؟ تو اونهمه لباس شیک داری
اخمی کردم و گفتم
_فرهاد نمیزاره من هرچی دوست دارم بپوشم.
مرجان خندیدو گفت
_الان اینها سلیقه اونه
سرمثبت تکان دادم
برخاست کمی ارایش کرد کیف و سوئیچش را برداشت و گفت
_بریم.
ازخانه خارج شدیم، و به فروشگاه رفتیم.
مرجان تمام لوازم ارایش مرا انتخاب کرد و خریدیم.
روز خوبی بود ، با مرجان همیشه به من خوش میگذشت، کلی خندیدیم و شادی کردیم، مرجان مقابل یک ابمیوه فروشی ایستادو گفت
_دوتا ابمیوه بخوریم خسته شدم
من کمی نگران گفتم
_فرهاد تاکید کرد که کافی شاپ و رستوران وسفره خانه نریم.
مرجان با لبخند گفت
_اینجا ابمیوه فروشیه بیا بریم تو
بدنبال مرجان روان شدم، ابمیوه مان را که خوردیم مرجان گفت
_یه وقت نگی بهش اومدیم ابمیوه خوردیم ها
_نه نمیگم
_ببین عسل، یاد بگیر هر حرفی رو جلو فرهاد نزنی.
سراپای وجودم گوش بود.من نه مادری داشتم نصیحتم کند و نه خواهری، عمه کتی هم که ازدواج نکرده بود، در واقع من هیچ وقت مردی ندیده بودم که چطور برخورد کردن را بلد باشم.
اولین مرد زندگی من همین فرهاد بود.
مرجان ادامه داد
_الان رفتیم
#پارت161
_الان رفتیم اگر ازت سوال پرسید چه خبر کجا رفتید؟
فقط میگی رفتیم پاساژ کوروش وسایل خریدیم، بعد برای اینکه دیگه نپرسه شروع میکنی تند تند حرف زدن. مثلا چی میگی؟
به مرجان خیره ماندم، مرجان ادامه داد
_اونجوری زل نزن به من، جواب بده
_خوب بلد نیستم
_میگی وای فرهاد یه لاک هلویی خریدم اینقدر قشنگه ، بیا به دستت بزنم.
خندیدم وگفتم
_برای فرهاد لاک بزنم؟
مرجان هم خندیدو گفت
_بعداون مخالفت میکنه تو اصرار کن بگو پاکش میکنم. اجازه نمیده بهش لاک بزنی توهم قهر میکنی و مثلا ناراحت میشی.
لبخند روی لبانم عمیق شده بود.
مرجان ادامه داد
_اگر بازم پرسید دیگه چیکار کردید؟ بگو یه رژ صورتی خریدم ببینی عاشقش میشی، وهمینطور از سوالاش در میری ، فهمیدی؟
سرمثبت تکان دادم ، مرجان گفت
_حالا که فهمیدی پاشو بریم اون روبرو قلیون بکشیم.
چهره م مضطرب شدو گفتم
_نه، اگر بفهمه؟
_نمیفهمه اون الان کارخونه س
_اگر دنبالمون باشه چی؟
_امروز سه تا مهندس چینی برای معرفی دستگاه اومدند کارخونه ، فرهاد کار داره.
کمی فکر کردم ، مرجان ادامه داد
_بهش زنگ بزن
شماره ش را گرفتم
بعد از چند بوق لابه لای سرو صداهای زیاد سراسیمه گفت
_الو
_سلام
_سلام، خوبی؟
_ممنون، چقدر صدا هست اطرافت
_تو خط تولیدم، کارم داری؟
_نه همینطوری زنگ زدم
_کارت تموم شد برو خونه مرجان ، من کار دارم دیر میام..
_باشه خداحافظ
تلفن را قطع کردم و با اشتباق گفتم
_بریم
وارد سفره خانه شدیم با مرجان قلیان میکشیدیم و خوش میگذراندیم، مرجان کمی از سیاست و روابط مسالمت امیز زندگی برایم صحبت کرد ، خیلی اصرار داشتم من حساب کنم اما مرجان مخالفت کردو گفت
_ممکنه فرهاد بره پرینت حساب بگیره بهش بگن تو سفره خونه کارت کشیدن.