چشمانم گرم خواب شد و متوجه نشدم کی خوابیدم که دست نوازش فرهاد روی صورتم بیدارم کرد.
چشم گشودم فرهاد گفت
بلند شو عزیزم. رسیدیم ، ویلا هم برات کرایه کردم.
اطرافم را نگریستم حیاط زیبایی بود و در مقابلم ساختمانی با نمای چوب قرار داشت. از ماشین پیاده شدم فرهاد وسیله هایم را به داخل خانه اورد.
بلافاصله به اتاق خواب رفتم. ملحفه ایی را روی تخت انداختم و دراز کشیدم مدتی بعد فرهاد وارد اتاق خواب شد و گفت
خانومی
صدایش را میشنیدم اما اینقدر خوابم می امد که جوابش را ندادم و ترجیح دادم اوفکر کند من خوابیده م و حرفش را بعدا بزند.
صدای گام هایش امد سپس پایش را محکم به زمین کوبید و ارام گفت
اخ اخ سوسک و ببین.
بلافاصله سرجایم نشستم و گفتم
سوسک؟
خنده ایی شیطنت امیز کرد و گفت
مگه خواب نبودی؟
واسه چی منو میترسونی ؟ من حامله م ها، یه بلایی سر بچه م میاد
اخه قربون تو و اون بچه ت برم. ما اومدیم مسافرت ، الان چه وقت خوابیدنه بلند شو یه چایی بزار یه چیزی بیار بخوریم.
فرهاد ساعت چهار صبحه
اصلا پاشو بریم کله پاچه بخوریم.
چهره م مشمئز شد و گفتم
نه، من بدم میاد.
بدت میاد چون تا حالا نخوردی، تو یه بار امتحانش کن ببین چقدر عالیه
سپس دستم را گرفت و کشید . به زور برخاستم و دوباره لباسهای بیرونم را پوشیدم و گفتم
نمیزاری من بخوابم. من خوابم که بیاد نق نق و میشم. بیا الان بخوابیم. فردا ظهر بلند شیم.
نخیر، هوا به این خوبی پاشو بریم صبحانه بخوریم.
مانتویم را پوشیدم و گفتم
همه کارهات همینطوری مسخره بازیه، الان نصفه شبه من میخوام کپمو بزارم بیرون رفتنت گرفته، تفریح کردنت گرفته ، مثل دیوونه ها نصفه شب بریم خیابون گردی
به دنبال او از اتاق خواب خارج شدم و گفتم
خوب به جای اینکه بیای ویلا بگیری همون بیرون کله پاچتو میخریدی و می اومدیم خونه میخوردی.
به حالت شوخی پشت کمر من زدو گفت
چی میگی خاله پیر زن . نق نقو
به طرفش چرخیدم و شاکیانه گفتم
دو دقیقه یه بار باید بهت بگم من حامله م. واسه چی میزنی تو کمر من
دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و گفت
اولا معذرت میخوام. دوما من بالا زدم.
با غیض از او رو برگرداندم و به طرف ماشین رفتم. سوار ماشین شد و گفت
میدونی کله پاچه واسه زن باردار چقدر خوبه
من که نمیخورم. من از شکل و ریختش زدم میاد.
باید بخوری، الان دست و پاتو میبندم به زور میریزم تو دهنت
از او رو برگرداندم. متوجه شوخی اش شده بودم اما اصلا خوشم نمی امد. کمی که راند مرا به یک کافه خیلی شیک برد. مقابل ان ایستاد و گفت
پیاده شو
اشاره ایی به کافه کردم و گفتم
الان اینجا کله پزیه؟
چیکارت کنم میگی کله پاچه نمیخوری دیگه
با کلافگی گفتم
وای فرهاد برو یه کله پزی صبحانتو بخور من خوابم میاد.
نه دیگه تو نمیخوری به منم مزه نمیده بریم اینجا صبحانه معمولی بخوریم.
دلم برایش سوخت و گفتم
خوب بریم. تو بخور من .....
در ماشین را باز کرد و گفت
پیاده شو
دستش را گرفتم و گفتم
خوب میخورم.
نه. نمیخواد میریم همینجا
به ناچار از ماشین پیاده شدم و با عذاب وجدان به دنبالش راهی شدم. در را گشود و به من گفت
بفرما تو عشقم.
وارد کافه که شدم متعجب اطرافم را نگریستم
#صفحه325
و عشقِ تــو
به من آموخت
غمِ غُربت
دو چندان می شود
شب هـا ...!
#نزار_قبانی❣
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه
تو جایی تو قلب من داری
که هیچکس نمیتونه داشته باشه.😍♥️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
6 کاری که بهت حس خوب و مثبت میده:🌱
1- با کسی که دوسش داری حرف بزن.
2- یه نوشیدنی با طعم لیمو و نعنای خنک درست کن.
3- زمان رو فراموش کن و اصلا به ساعتت نگاه نکن.
4- ریلکس کن، ماهیچه هاتو شل کن، چشماتو ببند.
5- رنگ آمیزی کن با چیزی بدون مداد و ماژیک.
6- یه فایل با آهنگایی که دوسشون داری و عکسایی که بهت حس خوب میدن درست کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آن چه داری فکر کن ،وقدر داشته هایت را بدان
#انگیزشی
.
وقت بگذاریدخودتان رابشناسید
وقت بگذاریدبفهمید چه میخواهید
وقت بگذارید برای خندیدن
گریستن،بخشیدن
وقت بگذارید برای ریسک کردن
وقت بگذارید برای عشق ورزیدن
قبل از آنکه دیر شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین پشیمانی ام
ساعت ها جمله ساختن
برای کسانی بودکه لیاقت یک
کلمه اش را هم نداشتند.!
#ایلهان_برک
.
اسمم سمانه ست...
یه دختر هجده ساله که پدر و مادرم #فوت کردن و با خالم زندگی میکردم.😓
متاسفانه بخاطر وضعیت مالی نامناسب،
خالم منو به زنی فروخت که عروسش نازا بود و میخواست کسی برای پسرش خان #وارث بیاره.😭
منو به زور بردن عمارت،وقتی وارد عمارت شدم، یه نفر جلو دهانم رو گرفت و برد به اتاق...
وقتی چهره اش رو دیدم، باور نمیکردم #عشق بچگیم همون خان باشه...💔
ولی این اول ماجرا بود....
ادامه ی داستان پر هیاهو سمانه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2898002232C2fb5f1eb03
.
تـــو را ساده
دوست دارم،
آسان و بی هیاهو
تورا اندازه
انگشتانی که هنوز
کودکانه وقتِ شمردن
کم می آورم دوست دارم...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
#رمان_حس_خفتهه❄️🔥
_چیه مامان؟
مادر #دستپاچه بود. نمیدونست چی باید #بگه: ببین چیزه. چطوری بگم. راستش امشب بهرامخان فقط واسه #دیدن ما نیومده.
سارا بی تفاوت گفت: خب پس برای چی #اومدهه
-چیزه. ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به #حرفام گوش بدی.
سارا کم کم داشت نگران میشد: چی شده #مامان. نصف #عمرم کردی.
-ببین. این آقا بهرام وقتی #متوجه شده بابات دو تا #دختر_جوون داره،خواسته بیاد خواستگاری. الانم اومده #خواستگاری تو!
-چی؟ #چی گفتی؟
سارا حس کرد #چشمهاش دیگه جایی رو نمیبینه. دستشو به #دیوار گرفت و...😱😰
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#برای_خوندن_ادامه_رمان_کافیه_عضوکاناال_بالابشیی❌