بنده فردا ساعت مقرر رفتم خدمت ایشان و قبل از آنکه خدمت ایشان برسم این بیست و چهار ساعت برای من به قدر یک سال طول کشید و خیلی برایم سخت بود که تا فردا صبر کنم ولی چارهای نداشتم.
فردا طبق فرمایش ایشان بنده ساعت سه رفتم ولی با همه سفارش ایشان پنج دقیقه زودتر رفتم و به ایشان عرض کردم بنده که زودتر آمدم بیقرار شدم و از سر تمرد نبود. ایشان بنده را راهنمائی کردند به اطاقی.که میهمانها را پذیرائی میکردند – در آن منزل تنها بودند و همه کارهایشان را خودشان میکردند – ولی تا پنج دقیقه تکمیل نشد نیامدند. و بعد از پنج دقیقه سر ساعت سه آمدند.
بنده در آن مجالس خیلی سؤال پرسیدم ولی خیلی متأسفم که آن سؤالات را ننوشتم و ضبط هم نکردم و جوابها از دست رفت ولی یادم هست که روز اول پرسیدم درباره این آیه شریفه که: إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَهَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً و ایشان یک ساعت در این باره صحبت کردند و فردا درباره اسم اعظم پرسیدم و ایشان یک ساعت صحبت فرمودند و یک روز پرسیدم آیا دیدار امام زمان علیه السلام ممکن است و همینطور.
تا اینکه عرض کردم آخر که آقا بنده آنچه میخواستم برایم روشن شود روشن شد و گمشده من شما هستید بنده را بپذیرید.
فرمودند فعلاً شما چون در دلت از یکی از اولیای خدا ناراحتی من نمیتوانم شما را بپذیرم. باید بروی و ایشان را راضی کنی.
گفتم کی؟ من از کسی از اولیاء خدا ناراحت نیستم. فرمودند چرا مگر تو از علامه طباطبائی ناراحت نیستی؟ گفتم: چرا. فرمودند: چرا از ایشان ناراحتی؟ گفتم: آقا ایشان فلسفه میخواند، فلسفه درس میدهد. عرفان میخواند عرفان درس میدهد. کسی که اهل عرفان باشد اهل فلسفه باشد به چه درد میخورد؟ ایشان خیلی از صداقت من خوششان آمد و گفتند شما اشتباه میکنی. شما همین الآن از منزل ما برو خدمت ایشان و جای دیگر هم نرو و در بزن و با ایشان صحبت کن و من پا شدم و مستقیم رفتم درب خانه علامه طباطبائی.
زنگ زدم و ایشان خودشان تشریف آوردند دم در و فرمودند با آن لحن زیبای ترکی فارسی خودشان: چکار داری آقاجان؟
عرض کردم من از طلبه های مشهدم و شاگرد مرحوم شیخ مجتبی قزوینی بودم. رهبر مدرسه تفکیک در خراسان. و من چون در سایه ایشان بودم افکارم همهاش افکار آنهاست. من با فلسفه مخالف بودم و علتش همان حدیث بود که فلسفه و تصوف را مذمت میکند[۱] و حالا فهمیدهام که من اشتباه میکنم و آمدم از شما حلالیت بطلبم. من هر چه توانستم از شما غیبت کردم. بیش از این دیگر نمیتوانستم. اگر میتوانستم باز هم غیبت میکردم. چون من فکر میکردم شما گمراه هستید. ایشان خندهای کردند و فرمودند پسر جان. أنت بحلٍّ، أنت بحلٍّ.
من بعد از فوتشان رفتم سر قبر ایشان و گفتم خدایا تو شاهدی که ایشان به من گفت: أنت بحلٍّ و حالا تو هم به او بگو أنت بحلٍّ.
بله، ما از وقتی بچه بودیم رفتیم مشهد و جامع المقدمات را مشهد خوانیدم و تا چهار پنج سال تا زمانی که لمعه میخواندم مشهد بودم و سخت طرفدار مکتب تفکیک بودم. خب یک طلبه لمعه خوان چه میتواند بفهمد؟ ما روی تعصب به آشیخ مجتبی قزوینی به شدت طرفدار تفکیک بودیم.
آمدیم قم چند سال هم در قم طرفدار سرسخت مکتب تفکیک بودم. حدوداً ده سالی شد که من بر این عقیده بودم. و کم کم برگشتیم. علامه طهرانی را شناختیم و علامه طباطبائی را شناختیم و خود امام خمینی را هم که ایشان هم وحدت وجودی است و کم کم ساختمانم از هم پاشید. تا به حال هم رهبران تفکیک را دیدهام و هم مخالفان تفکیک را دیدهام و هم کسانی را که نه این طرفی هستند و نه آن طرفی و آدم های بزرگی هستند مثل مرحوم شیخ رجبعلی خیاط و همه ایشان انسانهای محترمی هستند.
به هر حال، بعد به علامه طباطبائی عرض کردم حالا که من بخشی از عمرم در نگرش باطل مصرف شد خواهش میکنم از این به بعد گاهی خدمتتان بیایم تا استفاده کنم. ایشان فرمود تو هر وقت دلت خواست بیائی بیا. هر ساعت دلت خواست چه شب باشد و چه روز. اما اگر من دم در گفتم امروز حالش را ندارم یا نمیتوانم تو ناراحت نشو و دلت نشکند و برو ساعتی که تعیین کردم بیا و ما هم همانطور کردیم.
بله در این مدتی که من رفتم هر بار رفتم دیگر ایشان میپذیرفت فقط یک بار شد که ایشان فرمود برو یک ساعت دیگر بیا
خیلی هم خودمانی بود. من بچه بودم، عقلم کم بود و ایشان خیلی متواضع بود و من فکر کردم ایشان همین است و به چشمم عادی میآمد. تا اینکه گفتم آقا من چند جلسه آمدم خدمت شما و شما به من ذکری تعلیم ندادید. یک ذکری به من تعلیم بدهید. گفتند من منتظر بودم شما آماده بشوی و به شما تعلیم بدهم. حالا آماده هستی و به تو میگویم. این ذکرها را امشب بگو. شب یا در مکاشفه یا در خواب مطالبی برایت اتفاق میافتد و چیزهائی خواهی دید. فردا بیا و بگو که چه دیدی.
بنده همان شب خواب دیدم که یک اقیانوس بزرگی هست و. موجهایش مثل کوههای البرز و موج پشت سر هم و عجیب بود. من عاشق این اقیانوس شدم و تا نگاه میکنم به این اقیانوس میخواهم بروم در دل این اقیانوس و غرق بشوم و برای اینکه غرق نشوم رویم را برمیگرداندم و باز نگاه میکردم و میخواستم بروم و غرق شوم و باز رویم را برمیگرداندم. اقیانوس با این عظمت و جلال باز هم جاذب بود.
یک قایقی لب اقیانوس بود و پارویش آماده ولی ملاح نداشت. گفتند تو باید با این قایق سفر کنی در این اقیانوس.
با خودم گفتم با این موجها با هیچ کشتی اقیانوس پیمائی نمیشود سفر کرد. من نه دل میکندم از این قایق و نه از این اقیانوس و مانده بودم چکار کنم. آخر سر گفتم نه من نمیآیم و از این دریا صرف نظر کردم.
آمدم خدمتشان خواب را نقل کردم. از قیافهشان فهمیدم که ناراحت شدند که چرا من دل کندم. چون تعبیرش خوب نبود برای من. آن اقیانوس توحید بود[۲] و من جذب شدم و ای کاش میرفتم و غرق میشدم. اگر میرفتم کارم درست حل میشد.
ایشان ناراحت شد که چرا من نرفتم. گفت شما چی تعبیر کردی؟ گفتم من تعبیرم اینست که این بلم یعنی استاد و آن استادی که به من معرفی کردهاند خود شما هستی. من با شما نمیتوانم این دریا را بروم. همینطور صاف گفتم و ایشان از صافی من خیلی خوششان آمد. فرمود بارک الله. خوب شد صاف حرفت را گفتی. گفتم حالا چکار کنم؟ گفت: حالا یک کم صبر کن. مقداری با شما کار کنیم بعد به شما میگویم.
شما ناراحت نباش که در اقیانوس نرفتی. اگر میرفتی بهتر بود و اگر با آن بلم میرفتی آن بلم غرق نمیشد و میبرد تو را و اگر غرق هم میشدی اشکالی نداشت و همهاش توحید و … خدا بود.
اینجا من فهمیدم هنوز خیلی برای راه طفلم. به هر حال ایشان دستوراتی فرمودند و چند اربعین چند ماهی طول کشید و بعد دو مرتبه فرمود که این ذکر را بگو و چیزهائی خواهی دید.
این دفعه من دیدم که آقای علامه طباطبائی تشریف آوردند و من به ایشان گفتم انت عِشت بالله و فی الله و لله و من الله و الی الله و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
وقتی این خواب را گفتم ایشان خوشحال شدند و عرض کردم تعبیر این خواب چیست؟ فرمودند این مربوط به من میشود. چند تا بشارت در این خواب شما بود و خداوند به من چیزهائی خواهد داد که تا به حال نداده است. و چیزهائی هم داده است که من باید شکرش را بجا بیاورم.
بعد به یک نفر دیگر گفتم گفت این پیام فوتشان بوده است و شما نباید به ایشان میگفتی و نفهمیدی و الا نباید میگفتی. چون تو بچه حال بودی این پیام را فرستادند که تو آماده بشوی. از الی الله این مطلب فهمیده میشود.
داستان و وقائع زیادی با مرحوم علامه طباطبائی برایم پیش آمد. من باز هم دنبال استاد بودم.
در همان دوران استخاره کردم بروم تهران خدمت خود علامه طهرانی و فقط آنجا باشم. آیه عجیبی آمد. این آیه آمد: وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّهً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْراتِ وَ إِقامَ الصَّلاهِ وَ إیتاءَ الزَّکاهِ وَ کانُوا لَنا عابِدین
رفتم تهران خدمتشان و این استخاره را برایشان گفتم و خیلی خوشحال شدند، ولی فرمودند:
«پسر جان من شما را انسان صادقی یافتم و شما را دوست دارم و دوست دارم به جائی برسی و مضایقهای ندارم. ولی حوالهات پهلوی من نیست. سالکین هر کدام حوالهای دارند و حوالهشان پهلوی یک نفر است و حواله شما پهلوی من نیست. ولی هر وقت خواستید، به منزل ما بیائید و اگر خواستید بیائید مسجد ما.»
و خیلی مواظب بودند دل من نشکند و لذا این طور تعبیر کردند. من فهمیدم که هر کس حوالهای دارد و حواله من اینجا نیست.
در همین دورانها یکی از رفقای سلوکی که در این چند ماه با من برخورد کرد گفت شما آشیخ علی پهلوانی [سعادتپرور] را میشناسی؟ گفت ایشان هم از شاگردان برجسته آقای بهجت است و هم علامه طباطبائی و شما ایشان را ببینید.
ما رفتیم خانه علامه سعادتپرور رضواناللهعلیه و ایشان گفتند من وقت ندارم و بعد یک مثال زدند و فرمودند مرغ وقتی کرچ میشود و تخم مرغ زیرش میگذارند بیشتر از ده دوازده تا تخم نباید زیرش بگذارند و اگر بیشتر بگذارند اینها همه خراب میشوند و نمیرسند ولی ده دوازده تا باشد میتواند آنها را پرورش دهد.
استاد به منزله مرغ است و شاگرد هم به منزله جوجه و من وقتم پر است و هیچ فرصت ندارم.
گفتم هفتهای یک ساعت وقت ندارید؟ گفتند چرا هفتهای یک ساعت وقت دارم. گفتم من به همین قبول دارم. گفتند بیا و همان شرط علامه طهرانی را ایشان هم کردند که سر ساعت بیا و سر ساعت برو.
در خانه ایشان نه عکس کسی بود و نه تصویری، فقط در قابی نوشته بود قال الصادق علیه السلام: القلب حرم الله فلاتسکن حرم الله غیر الله.
یک سال گذشت و من خیلی از ایشان استفاده کردم ولی ایراد من به ایشان این بود که راه کند طی میشود. یک بار هم به ایشان گفتم آقا شما خیلی با کندی و احتیاط راه میروید و اینطوری عمر نوح میخواهد که انسان برسد. اجازه بدهید من پیش کسی دیگر بروم منتها با نظارت خود شما.
فرمود اشکالی ندارد و من منعی نمیکنم شما برو ولی همینجا صبر میکردی بهتر بود.
گفتم من نمیتوانم صبر کنم و بیقرارم و از بیقراری به همه جا میروم و به هر کس احتمال میدهم چیزی داشته باشد سر میزنم و تا به حال چهل پنجاه تا از این افرادی را که مدعی بودهاند دیدهام.
فرمود: پس از من نبر در باطن و بیا پهلوی من و هر گاهی بیا و بگو چه کردی.
بعد از ایشان من پهلوی هر کس رفتم دیدم از ایشان پائینتر است و دیدم برای من مزه نمیکند و همان قبلی بهتر بود و این شعر را میخواندم:
دریغ است از کسی رو تافتن
که دیگر نشاید چو او یافتن
در این بین آقائی مرا جذب کرد که همانطور که من دلم میخواست با شتاب داشت راه میرفت. بعضی ها میگویند باید سالک مجذوب شد نه مجذوب سالک. خود آیهالله سعادت پرور نظرشان همین بود. باید سالک مجذوب بود. من هم الآن به همین اعتقاد دارم ولی آن زمان بیتاب بودم و حالم طوری بود که در خیابان همینطور راه میرفتم و گریه میکردم و میگفتند این دیوانه شده است و بعضی میگفتند ریاکار است ولی هرچی میگفتند میگفتم عیبی ندارد در راه دوست همه چیز خیر است.
در آن ایام من تا پنجاه نفر را ملاقات کردم و با بعضی از ایشان دو سه جلسه بیشتر نبودم و با بعضی از ایشان بیشتر بودم و در آن مقطع چون خیلی بیقرار بودم پیش چند نفر میرفتم و در اثر ارائه طریقهای مختلف و سخنهای مختلف گیج شدم و چند ماهی همینطور نمیدانستم چکار بکنم. ولی خداوند من را رها نکرد و قسمت شد با مرحوم آشیخ عباس هاتف قوچانی ملاقات کردم و خدمتشان رسیدم.
سال ۶۰ بود که از مکه آمدند ایران و از ایران که رفتند فوت کردند. سال آخر عمرشان بود. اول که خدمتشان رفتیم با چند نفر همراه رفتیم.
روز آخر که میخواستند بروند فرمودند آقای شوشتری حالا فهمیدم چرا حواله ایران را به من دادند؟ پرسیدم برای چی؟ فرمودند فقط به خاطر شما بوده است…
منابع
عالم عارف حاج شیخ عبدالقائم شوشتری بایگانیشده در ۳ ژوئن ۲۰۱۶ توسط Wayback Machine وبگاه اطلاعرسانی آیتالله محمدصالح کمیلی (وب سایت تخصصی عرفان عملی) درس گفتارهای معرفتی؛ آیتالله شیخ عبدالقائم شوشتری صاحب نیوز عالم عارف عبدالقائم شوشتری بایگانیشده در ۸ دسامبر ۲۰۱۵ توسط Wayback Machine تبیان زنجان شناخت امام زمان، علیه السلام(گفتگو با شیخ عبدالقائم شوشتری) پایگاه اطلاعرسانی حوزه علمیه
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدام کشورها با رأی ندادن، امنیتشان از بین رفت؟
♨️ اگر نمیخواهید رأی بدهید حتما این ۲دقیقه را ببینید👆
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی در همایش #یک_صندوق_شبهه
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
روشنی بخش ِ دلِ آل کسا آمده است
به تمنّایِ علی(ع) خیل گدا آمده است
گفته تبریک و پیِ نان و نوا آمده است
نوهٔ فاطمه(س) و شیر خدا آمده است
رنگ و رخساره ای از حضرتِ حیدر دارد
علی اکبر(ع) لقبِ شبه پیمبر(ص) دارد
داده شد جرعه ای از باده به أمّ لیلا(س)
بادهٔ کامل و آماده به أمّ لیلا(س)
قرعهٔ مادری افتاده به أمّ لیلا(س)
چه دل-آرا پسری داده به أمّ لیلا(س)
کعبه را گل زده و بازگشایی کرده
آن خدایی که علی بن حسین(ع) آورده
صوتِ زیبایِ اذان؛ دور و برَش میگردد
قبله حیران شده و دورِ سرش میگردد
دورِ لبخندِ ملیحِ پدرش میگردد
پدرش هم که به دورِ پسرش میگردد
دلِ عاشق شده! با نغمهٔ دلخواه بگو
أشهدُ أنّ علیا ولی الله بگو
در اصالت علوی، خَلقاً و خُلقاً نبوی
در سخاوت حسنی، صاحبِ گفتارِ قوی
شده شهزاده ای از طایفهٔ مرتضوی
هست با سیدِ سجّاده نشینان؛ أخَوی
وقتِ جاری شدنِ چشمهٔ احساس رسید
قامتش تا که به سرشانهٔ عباس(ع) رسید
درس ِ آزادگی و لطف و کرَم را آموخت
راهِ ویرانیِ بنیانِ ستم را آموخت
سبکِ جنگیدنِ در اوجِ جنم را آموخت
از عمو؛ پیر شدن پایِ علَم را آموخت
یاعلی(ع) گفته و شمشیر گرفتند به دست
عمه زینب(س) به تماشایِ دو آیینه نشست
خوش عمل کرد به قولِ ازلی روز دهم
بود، دور و برِ ناموسِ علی(ع) روز دهم
در جواب پدرش گفت: بلی... روز دهم
ماند، بی چون و چرا پایِ "ولی" روز دهم
بسکه از هر چه به جز؛ عشقِ پدر دست کشید
رزقِ پرواز رقم خورد و به شهزاده رسید
*
رفت از خیمه و با آه نمیرفت ایکاش
با لبِ تشنه و جانکاه نمیرفت ایکاش
طرفِ لشکرِ بدخواه نمیرفت ایکاش
پیش چشمانِ پدر راه نمیرفت ایکاش
دوره کردند و همین خورد زمین؛ جانِ حسین(ع)
حلقه زد اشک، سراسیمه به چشمانِ حسین(ع)
نفس ِ تازه-جوانش نفسی-دائم بود
غرقِ خون در وسطِ هلهلهٔ ظالم بود
چند مردِ قدَر و تازه-نفس لازم بود
بُردنش کارِ جوانانِ بنی هاشم بود
شد سراپایِ تنش یکسره إرباً إربا
جمع شد عشقِ حسین بن علی(ع) بینِ عبا!
#السلام_علیک_یا_علی_ن_الاکبر
#دخیلک_یا_شبه_پیغمبر_ص
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#مرضیه_عاطفی