eitaa logo
شهدای دوغائی
226 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
کانال فعالیت فرهنگی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دشت جنون
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود . یک عکس قاب گرفته از بابای را هم آوردم . دادم دست فاطمه . گفتم : بیا مادر! اینو بگذار روی وسایلت . به شوخی ادامه دادم : « بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره .» شب را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: «این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه.» فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز ! راوی : 🥀 @dashtejonoon1🕊🥀
هدایت شده از دشت جنون
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 هر قابل آن نیست که بر شود . خواهد که در این قافله شود . تصویر پیکر و فرمانده محور لشکر 8 نجف‌اشرف 🌹 🕊 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
هدایت شده از دشت جنون
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 در یکی از عملیات‌ها علیه دشمن بعثی، من با علی زمانی پرواز می‌کردم و احمد کشوری نیز با رحیم پزشکی ، در این عملیات ضربه مهلک و سنگینی به عراق وارد کردیم و عراق برای نجات خود مجبور شد پی در پی هواپیماهایش را در آسمان تعویض کند و اجازه نمی‌داد هواپیماها به فرودگاه برگردند و سوخت‌گیری کنند . با صدای بلند فریاد می‌زد: بچه‌ها! بزنید، نترسید رژیم بعث عراق دارد سقوط می‌کند. در آن لحظات حساس، کلیه نیروهای عراقی به طرف ما می‌آمدند ولی ما مثل سد در برابرشان ایستاده بودیم. در همان حال یکی از دوستانم به نام فیروز صمدزاده، گفت: مراقب باشید تعداد زیادی از میگ‌های عراق بالای سرتان پرواز می‌کنند ، پس از مدتی کشوری را صدا کردیم و متوجه شدیم که صدایش قطع شده ، هرچه قدر او را صدا کردیم ، جوابی نشنیدیم ، تا این که در انتهای مسیر دود غلیظی از محل سقوط او با هواپیما بلند شد ، برگشتیم و نشستیم و متاسفانه با بدن سوخته کشوری مواجه شدیم. شادی روح و 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊
هدایت شده از دشت جنون
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 فرماندهی توپخانهٔ قرارگاه خاتم‌الانبیاء سپاه پاسداران انقلاب روزی در «دزفول» از چادر پرسنلی تیپ که کنار چادر ما بود، صدایی شنیدم. از چادرم بیرون رفتم. فردی که سر و صدا راه انداخته بود، پشتش به من بود، نشناختمش. دیدم سر خود را درون چادر کرده و می‌گوید: «باید به من مرخصی بدهید. فرمانده من گفته برو از آن‌جا مرخصی بگیر». مسئول پرسنلی ما هم که اهل «جلفا» بود، می‌گفت: «این طور نمی‌شود. باید بروی معرفی بیاوری». رزمنده می‌گفت: «من مرخصی اضطراری می‌خواهم، معرفی لازم نیست»، خلاصه بگو مگوی آن‌ها بالا گرفت. دمپایی پوشیده طرفشان رفتم. تا خواستم بگویم برادر چه اتفاقی افتاده است، برگشت طرف من. دیدم «حسن شفیع‌زاده» است! بی‌اختیار خنده‌ام گرفت؛ اما «حسن آقا» جدی گفت: «برادر این چه کاری است؛ چرا پرسنلی به من مرخصی نمی‌دهد؟»، فهمیدم که می‌خواهد کمی سر به سر آن برادر پرسنلی بگذارد و شوخی کند، از خنده‌ من پرسنلی متوجه شد که قضیه‌ای وجود دارد، گفتم: «برادر! چرا به ایشان مرخصی نمی‌دهی؟»، گفت: «بدون برگه آمده که باید به من مرخصی بدهید، می‌خواهد پارتی‌بازی کنم»، گفتم: «ایشان نیروی آزاد هستند، باید مرخصی بدهید، بروند»، گفت: «نمی‌شود. خودتان دستور دادید، هرکس مرخصی بخواهد، باید از گروهان خود معرفی بیاورد». ماجرای مرخصی را بی‌خیال شدیم، خلاصه باهم احوالپرسی کردیم. گفتم: «شما کجا، این‌جا کجا؟»، گفت: «از این جا رد می‌شدم، خواستم بچه‌های آذربایجانی را ببینم و اولین جایی که آمده‌ام، تیپ ذوالفقار است. آمدم تا تو را ببینم»، به چادر ما آمدند و دور هم جمع شدیم. پرسنلی و بقیه برادران متوجه شدند کسی که ناشناس و با لباس خاکی، بسیجی و با قیافه بشاش آمده و مرخصی خواسته، فرمانده توپخانه سپاه است. خوشحال شدند که چنین مرد بزرگواری از آذربایجان در کسوت فرماندهی توپخانه سپاه است و این‌طور بی‌ادعا، ساده، صمیمی. راوی : سردار محمدرضا محمدزاده 🥀 @dashtejonoon1🌹🕊