#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتسیزدهم
اونقدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده.
بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: ور بِپَّری ترسیدم!
به چی می خندی؟
نگاهم به برگه خورد که خنده ام محو شد.
به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان! نگاه چی کار کردم...
برگه رو جلوی مامان گرفتم که بلند خنديد و گفت: اين قطرهی اشکت هم، ُمهر نهاييته ديگه.
بازهم خنديد.
آهی کشیدم و گفتم: بی اراده بود. حالا چی کارش کنم؟
- هيچی! قبول باشه...
بازم خنديد و دلش رو گرفت.
صندلی رو عقب کشيد و روش نشست.
خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد. آخم بلند شد و خم شدم روی پام. مامان ديگه غش کرد!
کفری و عصبی گفتم:
مامان! اين اين جا چی کار مي کنه آخه؟
مامان پهن شده بود روي ميز.
گفت: ببخشيد که
ليوان به اين بزرگي رو نديدم!...
خنده ام گرفته بود. ولی دلخور نگاهش کردم. گفت: بيا بشين برات اسفند دود کنم.
از قديم گفتن تا سه نشه، بازی نشه. بيا بشين تا سومی ناقصت نکرده.
آروم بلند شدم و روی ميز نشستم. مامان بلند شد و از کابينت، اسفند و جاش رو برداشت و روی شعلهی اجاق گرفت.
صدای جلز و ولز داشت ديوونه ام میکرد؛ عاشق بوش بودم هميشه آرومم می کرد.
ازش گرفتم و گفتم: مامان!
من میرم دور اتاقم بچرخونمش.
- باشه. تا تو بری، منم نامه ات رو ميخونم.
" باشه" ای گفتم و اسفنددان رو با دقت بردم توی اتاقم که يک وقت روی زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوی پوستر حرم نگه داشتم. روی هوا، دور پوستر حرم چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم برای شما. من برم، مامان تنها نباشه...
شب ميام که کلي حرف دارم باهات امام رضا ...
لبخندی زدم و از اتاق بيرون اومدم.
مامان روی ميز نشسته بود و روی برگه زوم کرده بود. بی صدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. مامان خوشگلی داشتم و خوشبختانه شبيهش بودم. چشم های مشک و درشت... ابرو و موهاش هم مشکی بود... پوستش هم که مثل خودم گندمی بود...
چقدر مامانم رو دوست داشتم!
محو نگاهش بودم که نگاهم کرد.
آروم پرسيدم: چطور بود؟
- قشنگه عزيزدلم!
حالا هم اگه درس نداری، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اين که بابات بياد، تميز و مرتب کنيم.
لبخندی زدم و چشمام رو به معنی "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلی خوش گذشت؛ همه اش ادا بازی در آورديم و آهنگ خوندم و خنديدم.
با خستگی ای که روی تنم بود به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم. به فکر فرو رفتم و آهی کشيدم هي، امام رضا! چرا من انقدر دوسِت دارم آخه؟
بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم....
- توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اين ها رو پيدا می کنن. آخه من موندم اگه اين هايی که اينا می پوشن لباسه، پس اينی که ما می پوشيم چيه؟
گُنگ به الهام که امروز گوشی آورده بود و از صبح يک ريز داشت توی اينستا سرک می کشيد و هی حرف مي زد، نگاه می کردم که آخر وقتی ديد صدايی ازم در نمياد، نگاهم کرد...
- مُردي؟
پوفی کردم و کلافه نگاهش کردم
- چی ميگی الهام؟ سرم رفت!
اون ماس ماسکت رو بنداز توی کيفت؛ الان يکی ميره آمار ميده، بی گوشی ميشی ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد:
مادر نزاييده کسی که الهام رو لو بده!
پدرشو در میارم...
--------------------------------------------------------------------------------
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتچهاردهم
خنده ای کردم و کتابمو باز کردم.
- مطمئنی؟
به نظرت [اشارهای به جای يکی از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم میداد، کردم]سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهی به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد...
- سوگل!
اين دختره ی چشم سفيد کجاست؟
شونهای بالا انداختم با بی خيالی گفتم:
نميدونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميری الهام؟
- دنبال دخترهی چشم سفيد
- تو که گفتی[ « ادای صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسی که الهام رو لو بده!»
بری که چی بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم... نگاهم کرد.
دستم رو جلو بردم.
- جلوی سميه رو نميتونی بگيری!
گوشی رو بده ببرم بدم به خانوم صادقی نگه داره.
آخر زنگ ازش می گيريم.
خنده ای کرد، دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توی جيبم گذاشت.
- نه! خوشم اومد...
مغز توام کار می کنه ها.
خنده ای کردم و با هم داخل اتاق پرورشی شديم. خانوم صادقی مشغول نگاه کردن چند تا برگه بود و متوجهی حضورمون نشد.
با الهام سلام آرومی کرديم. برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دختر های گلم! چيزی ميخواين؟
الهام با دستش به دستم زد که يعنی "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
- راستش خانوم صادقی! الهام امروز گوشی آورده و يکي از بچه ها به ناظم گفته. الان اين گوشی رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم ناظم نيوفته.
خانوم صادقی لبخندی زد، دستش رو روی شونه ام گذاشت و به هردومون نگاه کرد...
- آی آی! پس گوشی آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشی رو آوردم.
ميخواستم يک چيزی به سوگل نشون بدم...
با همون لبخندش گفت:
عزيزم! کار درستی نکردی...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقی انداختم که توی يکی از برگه ها، اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرف های خانوم پرت شد؛ بی اراده بين حرف هاشون گفتم: اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم نگاهی بهش انداخت.
سرش رو بالا آورد و گفت:
سوگل عرفانی تويی؟مات و مبهوت از اين که اسمم چرا توی برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: عه!
اسم منم که هست. الهام مقصودی.
بعدش به من نگاه کرد.
نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: خانوم صادقی!
اسم ما چرا اين جا نوشته شده؟
لبخندی زد، يکی از دستاش رو روی شونهی من و اون يکی دستش رو هم روی شونهی الهام گذاشت و گفت:خوشحال بشید که خبر خوبی براتون دارم...
---------------------------------------------------------------------------------
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتپانزدهم
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
شما دوتا توی جشنوارهی نامهای به امام زمان شرکت کرديد؟
لبهام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته.
خندهای کرد و گفت:
اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی هست که نامهشون بهتر و قشنگتر بوده قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرفاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: گوشی ميدين؟
یا خدا میدونستم ...
خانوم صادقی با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزهاش خيلي با ارزشتره...
الهام با خوشحالی بشکنی زد و گفت:
نکنه لپ تاپ؟...
خانوم صادقی خندهی بلندی کرد و گفت:
نه عزيزجان!
کمک هزينه سفر به مشهده...
هجوم خون و داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج میرفت و چشمام تار میديدن. صداهای نامفهمومی رو میشنيدم و تصوير ناواضحی از الهام و خانوم صادقی میديدم...
نميدونم چی شد که چشمام بسته شدن و همه چی سياه شد.
با حس خيس شدن صورتم و صدای الهام که داشت صدام میکرد، چشمامو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدی؟
بیتوجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلی نشستم.
اين جا توی اتاق پرورشی چیکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبی عزيزم؟
يه چيزهايی توی سرم تکرار ميشد:
جايزه...
کمک هزينه...
مشهد...
آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزهی کمک هزينهس، ولی نمیتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟
نگاهم رو به خانوم صادقی دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم. ولی صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبام گرفت و با حرص گفت: ها؟
بخور دختر جون بگو ببينم چی ميخوای بگی؟
خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت:
با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..
آخه خیلی صمیمیایم....
ميون حرفش رفتم و بدون معطلی پرسيدم:
خانوم!
گفتين جايزهی نامهای که نوشتم چی بود؟
به گوشام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دستاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم!
کمک هزينه برای سفر به مشهد.
ناباور و با خوشحالی تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم...
همون لحظه يکی از بچهها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.
ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم!
گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد میکنم!
دختر دیوونه....
خندهای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت:
اينو میخوری که تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.
ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
پوزخندی زد و گفت: دمش گرم!
خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه. الهام فکری کرد و گفت:
ولی عجب شانسی داری!
هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
----------------------------------------------------------------------
به غیر گوشهی بام تو ای امام رئوف
کبوتر دل من جلد هیچ جایی نیست
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مداحی پسر بچه در بین الحرمین
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
10.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️آمادهسازی حرم مطهر امام رضا علیه السلام برای ورود به ماه عزای حسینی
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بچهی پایینِ این شهرم
یک عمر با عشق تو خو کردم
از هرکسی هرجا دلم پر بود
برگشتم و پیش تو رو کردم
این روزها حالم بده آقا
حس میکنم سر تا به پا دردم
دارم غریبه میشوم با تو
آقا یه کاری کن که برگردم
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شال ماتمت آبرو به من داد
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️دارد محرم تو ز ره میرسد حسین
▪️با یک نگاه ،اسم مرا هم زهیر کن
▪️من حر روسیاه توأم، یابن فاطمه
▪️دستم بگیر و عاقبتم را بخیر کن
🏴فرا رسیدن ماه محرم و ایام عزاداری سیدالشهداء(ع) تسلیت باد
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دارند در کربوبلا تعویض پرچم میکنند
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#محرم
#کربلا
#امام_حسین
#بین_الحرمین
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812