بسماللّٰه الرّحیمالرّحیم
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتدوم
نفس عميقي کشيدم تا گريهام نگيره. چمدون رو برداشتم. چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه الان هاست که برسه. از مامان خبري نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه مي کرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه ش.
گفتم: مامان؟ چيزي شده؟
- نه مامان جان! چيزي نشده، دلم براي حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: دلتنگي براي امام رضا کم نيست مامان! خنديدم و ادامه دادم: ديگه گريه نکن. داریم ميريم ديگه.
مامان هم لبخند زد و گفت:
سوگل!
تو تا به حال نرفتي و نمي دوني چه قدر خوبه. اون جا که بري، حالت خيلي خوبه.
-آره مامان!
مي دونم. همه ي دوستام بهم گفتن.
-خوش به حالت سوگل!
اولين بارته که داري ميري.
خنديدم و گفتم:
چرا خوش به حال من مامان؟
شما که دو بار رفتين.
-آره، ولي هيچ چي مثل دفعه اول نميشه عزيزم!
گوشي مامان زنگ خورد.
اشک هاش رو پاک کرد.
بابا بود؛ جواب داد: جانم حسين؟
- ...
- مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟
- ...
مامان نگاهم کرد و گفت: يعني چي حسين؟
ترسيدم و به مامان گفتم: چي شده مامان؟
- هيچي عزيزم.
دوباره با بابا حرف زد. با ناراحتی گفت:
آخه من و سوگل آماده ايم....
- ...
مامان دلخور گفت: حسين!
....
- باشه! خداحافظ.
گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت.
دوباره پرسيدم:
مامان! بابا کجاست؟
چي مي گفت؟
چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه ي لباس ها رو روي تخت انداخت. با تعجب گفتم:
مامان! داري چي کار مي کني؟
الان بابا مياد؛ بايد بريم...!!!!
- نمي ريم عزيزم، به بابات مرخصي ندادن.
متعجب پرسيدم: مرخصي ندادن؟
يعني چي؟بابا که مرخصي گرفته بود.
- آره، ولي قبول نکردن و الان هم اجازه نميدن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟
بلند شد و لباس ها رو روي چوب لباسي انداخت. کلافه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صداي بلند گفتم:
جمعشون نکن!
ما داريم مي ريم مشهد...
عزیزم مثل اینکه قسمت نیست....
---------------------------------------------------------------------------------