eitaa logo
آسِمانِ‌هَشتُم🥀✨
1.6هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
8.2هزار ویدیو
128 فایل
آقای‌امام‌رضا؛انگار‌که‌عادت‌شماست.. بازکردن‌آغوش‌برای‌ِقلب‌هایِ‌بی‌پناه‌ که‌به‌شما‌پناه‌آوردن💛..!'️ تَـقـديمـــ‌ بــِـ‌ او‌ که ضــامــِنِ آهــویِ دِلَــــــ💛ــم شُــد!.. «اطلاعات»↓⭐ @etelaat8 💛ناشناسمون💛 https://secret.timefriend.net/16869931817934
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه خادم الرضاییم ❤️🌹 ...🕊 🥀 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄ Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
عشق یعنی اینکه در هر گاه و بی‌گاهی دلم فارغ از دنیای بیرون میل اینجا می‌کند ...🕊 🥀 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄ Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
سلام بر تو که صبح مرا سلام تویی « السلام علیک ایها الامام الرئوف علیه السلام» ...🕊 🥀 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄ Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
✍امام علي عليه السلام أَشْقَى اَلنَّاسِ مَنْ غَلَبَهُ هَوَاهُ، فَمَلَكَتْهُ دُنْيَاهُ وَ أَفْسَدَ أُخْرَاهُ بدبخت ترين مردم كسى است كه هواى نفْس بر او چيره شود؛ پس دنيايش او را در اختيار خود گيرد و آخرت خويش را تباه گرداند 📗غرر الحكم، ح 3237
↻- ‹😂❤️› •بہ‌سلامتےفرمانده :) دستور‌بود‌هیچ‌ڪس‌بالاے۸۰ڪیلومتر سرعت،‌حق‌ندارد‌رانندگےڪند!🚫 یڪ‌شب‌داشتم‌مےآمدم‌ ڪہ‌یڪے‌ڪنار‌جاده🛣، دست‌تڪان‌داد👋🏼 نگہ‌داشتم،سوارڪہ‌شد، گاز‌دادم‌و‌راه‌افتادم،🚗 من باسرعت‌مےراندم‌و‌با‌هم‌حرف‌مےزديم! گفت: مےگن‌فرمانده‌لشگرتون‌ دستور‌داده‌تند‌نریدراست‌میگن؟!🤔 گفتم:فرمانده‌گفتہ! 🙃 زدم‌دنده‌چهار‌و‌ادامہ‌دادم: اینم‌بہ‌سلامتےفرمانده‌باحالمان!🥰 مسیرمان‌تا‌نزدیڪےواحد‌ما، یڪےبود؛ پیاده‌ڪہ‌شد،‌ دیدم‌خیلےتحویلش‌مےگيرند!!😟 پرسيدم: ڪےهستےتو‌مگہ؟!🤔 گفت:‌ همون‌ڪہ‌بہ‌افتخارش‌زدےدنده‌چهار...😱😂😂😂 شهید مهدی باڪری
「🌝🌿」 مقآم‌معظم‌رهبرۍ: امروز هرکس کہ مردم را ناامیدکند و بہ‌ خود،بہ مسئولین و بہ آینده بےاعتـمآد‌کند؛ بہ دشمن کمک کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیچیده در آغوش پراز مهر حریمت آرامش دل‌های ظریف و شکننده تنظیف چلچراغ با صدای آرامشبخش 😌 ...🕊 🥀 ┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄ Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
بسم الله الرحمن الرحیم 🌿 خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصلا سجاده اي که الهام داد رو کجا گذاشتم؟ از جام بلند شدم و تختو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفري کنار بالش بودها سوگل خانوم! هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟ سرم رو خاروندم و فکر کردم. ببين سوگل! ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟ خدا کجا گذاشتم؟ با يه کم فکر يادم اومد. خنده اي کردم و بشکني زدم. خودشه! ديشب روي اُپن گذاشتم. شاد و شنگول از پله ها پايين رفتم. اما با ديدن اُپن که خالي بود مأیوس شدم . با قيافه ای درهم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: مامان! سجاده اي که ديروز الهام بهم داد رو مي‌دوني کجاست؟ فکري کرد و گفت: اوني که روي اُپن بود رو مي گي؟ سريع گفتم: آره آره! خودشه. بي خيال شونه اي بالا انداخت. - تو چمدون گذاشتم. خيالم راحت شد. گفتم: آهان! دستت درد نکنه. مامان نگاهم کرد و گفت: چمدونت رو بستي؟ - ديگه آخرشه مامان - باشه، زود باش. - چشم. با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه ي وسايل‌هام شدم. لبخند از روي لب هام کنار نمي رفت؛ بالاخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم هام دوباره نم دار شد، آخ جون سوگل! ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني... بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگی که نقش زيباي طلایی رنگ حرم بود و روی ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوي گل ياسم. آقا! مرسي که قبولم کردي. خيلي حرف ها باهات دارم. ديگه همه‌ حرفامو ميام بهت ميگم اشک هام رو پاک کردم و چمدون رو بستم. فقط مي‌مونه هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش. اشکال نداره؛ حالا يک هفته بدون هندزفري نمي‌ميري! کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بذارم که ديدم... بله! هندزفري رو اين جا گذاشتم. لباس هام رو از کمد در آوردم. از بچگي عاشق امام رضا بودم اما تا به حال نرفته بودم. بعد از این همه سال بالاخره قسمتم شد. همش فکر مي کنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعي بود. وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه الان فصل تابستونه. از جلوي آينه کنار رفتم. شالم رو برداشتم و روي شونه م انداختم، نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چي رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشم هام دوباره پُر شد. ❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️ ---------------------------------------------------------------------------------
بسم‌اللّٰه ‌الرّحیم‌الرّحیم 🌿 نفس عميقي کشيدم تا گريه‌ام نگيره. چمدون رو برداشتم. چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه الان هاست که برسه. از مامان خبري نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه مي کرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه ش. گفتم: مامان؟ چيزي شده؟ - نه مامان جان! چيزي نشده، دلم براي حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: دلتنگي براي امام رضا کم نيست مامان! خنديدم و ادامه دادم: ديگه گريه نکن. داریم ميريم ديگه. مامان هم لبخند زد و گفت: سوگل! تو تا به حال نرفتي و نمي دوني چه قدر خوبه. اون جا که بري، حالت خيلي خوبه. -آره مامان! مي دونم. همه ي دوستام بهم گفتن. -خوش به حالت سوگل! اولين بارته که داري ميري. خنديدم و گفتم: چرا خوش به حال من مامان؟ شما که دو بار رفتين. -آره، ولي هيچ چي مثل دفعه اول نمي‌شه عزيزم! گوشي مامان زنگ خورد. اشک هاش رو پاک کرد. بابا بود؛ جواب داد: جانم حسين؟ - ... - مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟ - ... مامان نگاهم کرد و گفت: يعني چي حسين؟ ترسيدم و به مامان گفتم: چي شده مامان؟ - هيچي عزيزم. دوباره با بابا حرف زد. با ناراحتی گفت: آخه من و سوگل آماده ايم.... - ... مامان دلخور گفت: حسين! .... - باشه! خداحافظ. گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت. دوباره پرسيدم: مامان! بابا کجاست؟ چي مي گفت؟ چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه ي لباس ها رو روي تخت انداخت. با تعجب گفتم: مامان! داري چي کار مي کني؟ الان بابا مياد؛ بايد بريم...!!!! - نمي ريم عزيزم، به بابات مرخصي ندادن. متعجب پرسيدم: مرخصي ندادن؟ يعني چي؟بابا که مرخصي گرفته بود. - آره، ولي قبول نکردن و الان هم اجازه نميدن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟ بلند شد و لباس ها رو روي چوب لباسي انداخت. کلافه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صداي بلند گفتم: جمعشون نکن! ما داريم مي ريم مشهد... عزیزم مثل اینکه قسمت نیست.... ---------------------------------------------------------------------------------