بسم الله الرحمن الرحیم
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده 🌿
#قسمتاول
خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصلا سجاده اي که الهام داد رو کجا گذاشتم؟
از جام بلند شدم و تختو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفري کنار بالش بودها
سوگل خانوم!
هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟
سرم رو خاروندم و فکر کردم.
ببين سوگل!
ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟
خدا کجا گذاشتم؟
با يه کم فکر يادم اومد.
خنده اي کردم و بشکني زدم.
خودشه!
ديشب روي اُپن گذاشتم.
شاد و شنگول از پله ها پايين رفتم. اما با ديدن اُپن که خالي بود مأیوس شدم . با قيافه ای درهم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: مامان! سجاده اي که ديروز الهام بهم داد رو ميدوني کجاست؟
فکري کرد و گفت:
اوني که روي اُپن بود رو مي گي؟
سريع گفتم: آره آره! خودشه.
بي خيال شونه اي بالا انداخت.
- تو چمدون گذاشتم.
خيالم راحت شد.
گفتم: آهان! دستت درد نکنه.
مامان نگاهم کرد و گفت: چمدونت رو بستي؟
- ديگه آخرشه مامان
- باشه، زود باش.
- چشم.
با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه ي وسايلهام شدم. لبخند از روي لب هام کنار نمي رفت؛ بالاخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم هام دوباره نم دار شد،
آخ جون سوگل!
ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني...
بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگی که نقش زيباي طلایی رنگ حرم بود و روی ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوي گل ياسم.
آقا! مرسي که قبولم کردي.
خيلي حرف ها باهات دارم.
ديگه همه حرفامو ميام بهت ميگم
اشک هام رو پاک کردم و چمدون رو بستم.
فقط ميمونه هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش.
اشکال نداره؛
حالا يک هفته بدون هندزفري نميميري!
کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بذارم که ديدم... بله! هندزفري رو اين جا گذاشتم. لباس هام رو از کمد در آوردم. از بچگي عاشق امام رضا بودم اما تا به حال نرفته بودم. بعد از این همه سال بالاخره قسمتم شد. همش فکر مي کنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعي بود.
وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه الان فصل تابستونه. از جلوي آينه کنار رفتم. شالم رو برداشتم و روي شونه م انداختم، نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چي رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشم هام دوباره پُر شد.
❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️
---------------------------------------------------------------------------------
بسماللّٰه الرّحیمالرّحیم
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتدوم
نفس عميقي کشيدم تا گريهام نگيره. چمدون رو برداشتم. چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه الان هاست که برسه. از مامان خبري نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه مي کرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه ش.
گفتم: مامان؟ چيزي شده؟
- نه مامان جان! چيزي نشده، دلم براي حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: دلتنگي براي امام رضا کم نيست مامان! خنديدم و ادامه دادم: ديگه گريه نکن. داریم ميريم ديگه.
مامان هم لبخند زد و گفت:
سوگل!
تو تا به حال نرفتي و نمي دوني چه قدر خوبه. اون جا که بري، حالت خيلي خوبه.
-آره مامان!
مي دونم. همه ي دوستام بهم گفتن.
-خوش به حالت سوگل!
اولين بارته که داري ميري.
خنديدم و گفتم:
چرا خوش به حال من مامان؟
شما که دو بار رفتين.
-آره، ولي هيچ چي مثل دفعه اول نميشه عزيزم!
گوشي مامان زنگ خورد.
اشک هاش رو پاک کرد.
بابا بود؛ جواب داد: جانم حسين؟
- ...
- مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟
- ...
مامان نگاهم کرد و گفت: يعني چي حسين؟
ترسيدم و به مامان گفتم: چي شده مامان؟
- هيچي عزيزم.
دوباره با بابا حرف زد. با ناراحتی گفت:
آخه من و سوگل آماده ايم....
- ...
مامان دلخور گفت: حسين!
....
- باشه! خداحافظ.
گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت.
دوباره پرسيدم:
مامان! بابا کجاست؟
چي مي گفت؟
چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه ي لباس ها رو روي تخت انداخت. با تعجب گفتم:
مامان! داري چي کار مي کني؟
الان بابا مياد؛ بايد بريم...!!!!
- نمي ريم عزيزم، به بابات مرخصي ندادن.
متعجب پرسيدم: مرخصي ندادن؟
يعني چي؟بابا که مرخصي گرفته بود.
- آره، ولي قبول نکردن و الان هم اجازه نميدن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟
بلند شد و لباس ها رو روي چوب لباسي انداخت. کلافه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صداي بلند گفتم:
جمعشون نکن!
ما داريم مي ريم مشهد...
عزیزم مثل اینکه قسمت نیست....
---------------------------------------------------------------------------------
#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
قسمت پنجم
چراغ هاي کوچيک که دور پوستر زده بودم رو روشن کردم و دستمو روش کشيدم. لبخند زدم، درِ عطرِ گل ياس رو باز کردم چند بار به اتاقم زدم. نفس عميقي کشيدم و گريهام شدت گرفت. رو به روي پوستر، روي زمين نشستم و زانوهام رو بغل کردم. زمزمه کردم:
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سياهم بده
ای که عطا بخش همه عالمي
جمله ي حاجات مرا هم بده.
چشم هام بسته شدن و همون جا خوابم برد...
***
دو ماهي از شروع مدرسه ها ميگذشت. سر کلاس ديني نشسته بوديم و منتظر خانوم بوديم. الهام محکم زد به دستم نگاهش کردم و گفتم: چته الهام؟ دستم خورد شد...
ايشی کرد و گفت: بعد از مدرسه ميای با هم بريم فروشگاه؟ من چند تا خريد دارم
- باشه، حالا بعد از مدرسه. فعلاً که زنگ اوليم.
خنده اي کرد و گفت: مي دونم!صرفا محض اطلاع گفتم.
- باشه بابا، اطلاعاتم بالا رفت!
- ...
تقه ای به در خورد و خانوم وارد کلاس شد. همه بلند شديم خانوم گفت: بشينيد دخترهاي گلم! نشستیم
ادامه داد:
سلام صبحتون بخير.
همگي سلام کرديم و ادامه داد: بچه ها!
قبل از اين که سراغ درس بريم می خوام بهتون يک چيزی بگم.
خوب گوش کنيد، تو حرفم هم نيايد و سوال نپرسيد؛ بذاريد حرفام تموم بشه، بعد هر سوالي داشتين بپرسين، باشه؟
همگي قبول کرديم. خانوم گفت:
مدير مدرسه يک اردوی سه روزه در نظر گرفته.
صداي جيغ و داد بچه ها بلند شد خانوم رفت و درو بست. دستش رو روي بينيش گذاشت و گفت: هيس! اصلا نميگم.
کتاب هاتون رو باز کنيد.
صداي بچه ها که مي گفتن: نه خانوم! توروخدا... ديگه حرف نمي زنيم... ببخشيد خانوم... شما به بزرگي خودتون ببخشيد. بچه ها غلط کردن!
خانوم چند بار دستش رو روی ميز زد و گفت: هيس، ساکت!
همه ساکت شدن و ادامه داد: باشه، میگم؛ ولی ديگه صداتون رو نشنوم.
لب هاش رو تر کرد و ادامه داد:
همون طور که گفتم مدير، اردوي سه روزه در نظر گرفته؛ من هم همراهتون ميام. اردو براي مشهده...
با شنيدن اسم مشهد، تمام بدنم لرزيد و اسم مشهد تو سرم اِکو شد. چشم هام خیس شدن.
من دارم چي مي شنوم؟ مشهد؟
پيش امام رضا...
ديگه نفهميدم خانوم داره چي میگه؛ تمام ذهنم رفت به مشهد. به اين که مي تونم برم مشهد، اونم با دوست هام .
با صداي خانوم به خودم اومدم که میگفت: حالا هر کی دوست داره و میتونه بياد اين رضايت نامه رو بگيره و پول و رضايت نامه رو فردا با امضاي پدر برام بياره....
---------------------------------------------------------------------------------