❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلآرامِ_من ❤️
#قسمت_اول
بین ماشینها دنبال مزدا 3مادر میگردم؛ بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده
نفردیگر مانده ایم.
دستم میرود به طرف گوشی ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما
منصرف میشوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگهای پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمیکند.
ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان
میایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه میکنند؛
اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو
نیما است، پس مادر کجاست؟
درحالی که در دل به نیما ناسزا میگویم از بچه ها خداحافظی میکنم و میروم به طرفش،
در را باز میکنم وعقب مینشینم؛
طوری نگاهم میکند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم"
را برساند.
-مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟
میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟
مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو
بکشم!
-مگه مجبور بودی؟
-من برعکس بعضیا حرف میشنوم از پدر و مادر!
آره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه!
-مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند!
این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حاال برامن شاخ شدی!
وقتی میرسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم.
میگوید: هوی جای تشکرته؟
مادر و پدر خوابند، من هم یک راست میروم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای
میاندازم و رها میشوم روی تخت؛ چشمهایم را میبندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد
فیروزهای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و
اشکهایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دل آرامم در همین نزدیکیهاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و میتوانم سلام بدهم وجواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه...
و همراه جواب به اندازه همه درد و دلهایم اشک ریختم،
اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش
اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بیخیال رشته های
پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند و مرا هم تبدیل
کنند به کسی که زندگی میکند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی؟"
و من با
خنده بگویم: تقریبا.
باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض
راه
گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دل آرامم
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_دوم
بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند،
و بعضی حسادت میورزند
و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی ام میشود!
ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر رابه یک
پدرنمای ثروتمند ترجیح میدهد؛
درباره "پدر" زیاد خوانده ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده ام؛
برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در
کتاب " #من_زنده_ام " آمده،
درحد افسانه است؛ زیاد شنیده ام که اولین و " #دا " قهرمان زندگی
یک دختر پدر اوست؛
اما من پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم،
پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی
و تقوی...
وقتی خیلی کوچک بودم،
پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی
بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر میخورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته
اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید!
مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچگاه حتی اجازه
نداد مزارش را ببینم؛
حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها
دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد.
هربار که از پدر میپرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده میکرد و بهم میریخت؛
طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم.
اما همیشه در حسرت دیدن
پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛
تنها تصورم از پدر را عکسی
قدیمی شکل میداد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛
مردی چهارشانه و قدبلند، با
محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی
پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛
چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی توجه به دغدغه های پوچ مردم دنیا
میخندید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
|😍❤️🌹💃|
پرسپولیس یاقوت سرخ آسیاست
پرسپولیس محبوب و عشق قلبهاست
پرسپولیس از ناجوانمردی جداست
پرسپولیس همچون نگینی پربهاست
پرسپولیس همیشه رنگش دلرباست
پرسپولیس رنگ آن فرمانروای رنگهاست
پرسپولیس گلزار سرخ جاودان
پرسپولیس آرامش روح و روان
پرسپولیس یکه تاز پر توان
پرسپولیس زیباترین عشق جهان
پرسپولیس دور از کمی و کاستی
پرسپولیس یعنی صفا و دوستی
پرسپولیس با مهربانی و آشتی
پرسپولیس در قلب ما گل کاشتی
پرسپولیس آن مظهر و پایندگی
پرسپولیس آن مفهوم خوب و سادگی
#تـــــبـــــریـــــڪ😍🤞🏻
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
|😍❤️🌹💃| پرسپولیس یاقوت سرخ آسیاست پرسپولیس محبوب و عشق قلبهاست پرسپولیس از ناجوانمردی جداست پر
البته حرف رنگ نیست حرف ملیته و اینکه در برابر چه کشوری پیروزی رو کسب کردیم💪
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
♡ بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#یک_قرار_شبانه
ای خدا یاد مرا از #شهدا دور نکن
هر شب پنج صلوات هدیه به روح مطهر
یکی ازشهداداریم.💐
هدیه امشب رو تقدیم میکنیم به روح مطهر
🌷 #شهید_مهدی زین الدین
🕊
ا💐
ا🍃💐
ا💐🍃💐
@asganshadt
ا🍃💐🍃💐
🔰آستان ملکوتی امام هشتم، او را شیفته خود کرده بود و به همین علت، برای انجام هر کاری، توسل به آقا پیدا می کرد و می گفت:
🔰باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم....از پذیرفتن فرماندهی لشگر نوهد، خودداری ورزید و اعلام کرد: تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم....
🔰زمانیکه به مشهد مشرف می شدیم، حاجی حال و هوای عجیبی داشت. ساعتهای طولانی را در حرم به مناجات و عبادت می گذراند و مثل اینکه، آلام درونی خویش را با توجهات خاصه ثامن الائمه التیام می بخشید....
🔰در آخرين سفری که با هم بوديم شبي، در عالم رؤیا دیدم شهید مطهری، پرونده ای را به محضر امام راحل آورند و با اشاره به حسن، چنین گفتند: این پرونده متعلق به ایشان است.....
🔰امام نگاهی به پرونده انداخته و با تبسم پاسخ دادند: پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا می ماند....
🔰ماجرای خوابم را برای حاج حسن، تعریف کردم. او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گفت:
🔰جواب من، همین است و شاید، با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم، انشاء الله....
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_حسن_آبشناسان🌷🌷
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
پدر شهید محسن حججی با بیان اینکه شهید حججی و شهید کاظمی با هم رفیق بودند گفت: رفاقت این دو از طریق شهادت شکل گرفت و این خواسته خدا بود که یک شهید دهه ۶۰ با یک شهید دهه ۷۰ با هم رفاقت داشته باشند.
پدر شهید حججی ادامه داد: پس از شکلگیری این علاقه محسن در موسسه شهید کاظمی ثبت نام کرد و این شهید بزرگوار را به عنوان الگوی خود در زندگی و تمام امور دیگر انتخاب کرد.
@asganshadt♡:-)