حريصانہبہدنبالِقضاۍحاجتِ
حاجتمندانباشيد؛زیراهيچعملۍبعداز
واجباتبھترازشادكردنِمسلماننيست :)
- امامرضا؏؛بحارالانوار🌿
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_سی_ویکم روحانی جوان دست بر چشمش میگذارد: چشم آقاحامد، نگران نباش. مرد
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_ودوم
اینجا، جای همه دنیا خالیست،
اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است،
اینجاجاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد،
دنیا و آخرت معنی ندارد،
اینجا فقط اوست؛
او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم.
شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، میدهد قبل از
اینکه بخواهم؛
این بابای مهربان، به رسم همیشه اش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر
زخمهایم.
و اوست که راهی مان میکند به سرای حسین ع .
راهی شدن همان و مجنون شدن
همان؛
مردم دنیا دنبال چه میگردند؟
عدالت؟
صلح؟
انسانیت؟
همه اینجاست.
جایی که عشق علی ع و فرزندش باشد، مدینه فاضله است.
اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی
التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد،
برای همین است که خانم و آقای
دکتری از کانادا آمده اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده اند؛
همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد!
اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛
زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی
بالاتر از نوکری در این آستان؟
چه حرفهای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی،
شیعه، سنی و...
اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب،
اینجا برترینها باتقواترین هایند؛
چقدر شبیه محشر است اینجا!
از شرق و غرب آمده اند،
جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول #آوینی:
عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین ع است.
و اینجاست که میفهمم قلبم نمیتپد، حسین حسین ع میکند؛
با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی...
آنجا سرتاپا عشق شده ای.
جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست،
حاج آقا کاظمی و علی آقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند.
شب اربعین است و از چهار گوشە جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع اند؛
هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛
سینه میزنند، هر دسته ای به
شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش
همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی
خاکی است؛
اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته
بود و به چادر زنهایی که میخواستند گل میمالید،
یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛
من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و
دوباره گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
و او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب س کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین ع را
عمریست تحمل کرده ایم.
عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛
این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛
کم کم نگران میشوم، همراه ها
آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وسوم
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم،
با خودم فکر میکنم شاید
حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم،
عربی که من یاد گرفته ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر
بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛
کلمات را در ذهنم مرتب
میکنم و جلو میروم:
عفوا سیدی... انا مفقوده.
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر می اندازد: ایرانی هستید؟
لهجه اش عربی است؛ جا میخورم، بی توجه به تعجب من میگوید:
اسم کاروانتون چیه؟
-ابالفضل العباس، اصفهان.
-روحانی کاروانتون؟
لبهایش کش میآید و با لحن احترام آمیزی میگوید:
میشناسمشون... حاج آقای کاظمی.
ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر میایستم و مشغول
ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و
از رفتارم با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود میآورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به
من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد!...
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛
حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده
است؛
شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام،
دوست ندارم دعوایم کند؛
خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛
لبخند میزند: طوری نیس آبجی،
علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی
نیفتاده بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد:
ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمه، ممنون بابت
کمک، یا علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم
داشتم، دوچندان میشود؛
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛
ولی تو روخدا دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل
میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند:
خدا روشکر التن که چیزی نشده،
اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه،
حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛
به هتل که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستاده اند؛
علی آقا دستش را بر پیشانی میگذارد و به دیوار تکیه میدهد:
اوف... خدا روشکر... نزدیک بودآقاحامد
تحویل داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد:
کجا بودی؟
دلم هزار راه رفت فدات بشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
سلام علیکم
بابت نحوه پارت گزاری اخیر معذورم🙏🍁
ان شاءالله سعی بر این هست که پارت ها رو از ساعت ۹ شب به بعد تقدیم نگاهتون کنم
التماس دعا
یاعلی💚💛💙💜
▪️همپای خطر همسفر زینب بود
▪️همراز نماز سحر زینب بود
▪️یک لحظه نشد ز عمه جانش غافل
▪️پروانه صفت دور و بر زینب بود
🏴 5 ربیع الاول سالروز #وفات_حضرت_سکینه(س) تسلیت باد🥀💔
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولایمان_مظلومه
خیلی هاحتی نمیدانن امام مهدی(عج) متولدشده واسمش چیه!
صَاحِبُ هَذَا الْأَمْر ِالشَّرِيد ُالطَّرِيدُ الْفَرِيدُ الْوَحِيدُ
#آخرالزمان
@asganshadt
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
❤️
💛
#غریب_طوس
#شهید_مشلب
@asganshadt
4_5798553050461243401.mp3
6.75M
پشت پرده ی مال حرام
حجت الاسلام والمسلمین مسعود عالی
#حجت_الاسلام_عالی
@asganshadt
#خاطرات_شهدا🌷
🔰در روضه ی مادر حرف از کوچه و #سیلی که می شود، از #در_سوخته و غلاف شمشیر، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مشت در روضه ی ارباب، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، #معجر_سوخته و #گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود ...😭
🔰خادم #الحسین هایی که در روضه #حضرت_زهرا بی تاب می شوند، نبض غیرتشان می زند اگر به خانمیبی_حرمتی شودمحمد محمدی، نوکری بود که درس #روضه را از بر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی می شود . نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود.ایستاد و به #وظیفه اش عمل کرد.وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم.
🔰برای #دفاع از ناموس کشورش، جانش را داد.دلم شکست 💔وقتی فهمیدم از #پهلو به او چاقو زده اند.گویی سرنوشت #مادر قسمت فرزندان است...آمر به معروف قصه ما شهید شد اما #ایثارش در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید .خوش به حال آن کس که #قلب 🧡شهید در سینه اش می تپد.قلبی که محبِّ #اهل_بیت است و با ذکر #حسین بی تاب می شود
🔰 قلم در دست میگیرم اما ذهنم سوی #شهید_خلیلی می رود. اویی که در راه #امر_به_معروف جان داد اما حرف ها و #زخم_زبان ها دلش را بیشتر از جسمش زخم کردخلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه #چادر_خاکی و بازار تکرار نشود. به بانویی #اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش.
🔰چشم می بندم بر دنیای اطرافم.بر آن هایی که شاید با #حجاب غریبه شده اند .بی خیال تمام #طعنه ها و #کنایه ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون #محمدها، چادرم را محکم تر می گیرم . زینبی می مانم پای حسین های زمان..
شهید مدافع حرم پویا ایزدی
شهید مدافع حرم محمد ظهیری
شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان
شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا
شهید مدافع حرم روحالله طالبی
شهید مدافع حرم حسین جمالی
شهید مدافع حرم شعبانعلی امیری
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
شهید مدافع حرم سیدروحالله عمادی
شهید مدافع حرم حجت اصغری شریبانی
شهید مدافع حرم محمدحسین میردوستی
امروز سالگرد شهادت
تمام این شهداست
یادشون کنیم تا
امشب محضر ارباب
به یادمون باشن :)
با یک صلوات یادشان باشیم🌹
🕊 از کوچ باورهایم؛
چقدر پاییز می ریزد
بر حسرت زار سینه ام...
که سوز آهش،
بوی نمناکی ابرها را می دهد؛
در دل آسمانی،
به وسعت کوچ های بی بازگشت...
#زیبا_حسینی_جیرندهی
..
#ما_ملت_امام_حسینیم
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سی_وسوم با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می افتم، با خودم فکر میک
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وچهارم
خاطر ندارم در خانواده ای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگرانم شده باشند؛
حامد با علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد:
بار آخرت باشه آبجی ما رو گم میکنیا!
و علی هم سرش را خم میکند:
چشم، من غلط کردم.
حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید:
خیلیا هنوز نیومدنا!
حامد در گوشم میگوید:
فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون.
حس بیسابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما
یکی دو ساعت قبل از نماز صبح میآید دنبالمان که برویم حرم؛
اینجا بهشت است،بهشت.
محبتهای حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما
هنوز بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛
من هم به اندازه خودشان دوستشان
دارم
اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم،
تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با
روشهای عملی است،
مثلا اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم،
اصلا بعد از برگشتمان از کربلاخبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباسهایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛
صدای عمه را که برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛
چشمانم درحال گرم شدن است که
ناگاه زنگ پیامک، از جا میپران َ َدم؛ هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما"!
پسر گیتار و قهوه و وقت نشناس!
نوشته:
میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس...
تو رو به هرکی میپرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور دیگر بخوانمش؛
چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده،
باورم نمیشود نیما باشد،
هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا میزند تا مشکلش حل شود؛
مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست!
ولمان کرده وسط مشکل و گفته: خودت حلش کن و گذاشته رفته!
مثل قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و میرفتند، یا
میمرد یا شنا یاد میگرفت!
اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخی اش هم
برای نیما افت دارد!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_سی_وپنجم
از پایین صدای حامد میآید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد
رسیده خانه و بلبل زبانی میکند.
جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم
نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛
او برعکس من، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمیآورد؛
اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست،
طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.
حامد معتقد است:
ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال
دراز کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم:
پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند:
قدیما خواهرا میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش.
ناخرسند و خوابآلود مینشیند و با چشمان خسته اش نگاهم میکند:
بفرمایید!
اوامر؟
-نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده!
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از
حالت خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد:
نگفته چیشده؟
-نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود،
نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه!
-خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار
ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم،
شاید بد نباشد پز خانواده ام را بدهم!
یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟
برای همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه.
-خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما
مینویسم:
سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت.
یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به
وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد؛
اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد
ساعتش را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب!
البته فقط من میتونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان میآید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛
نیماست!
باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به
پارک!!!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•