eitaa logo
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
620 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
115 فایل
کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام یُحیے وَ یُمیت، و مَن ماتَ مِنَ العِشق، فَقَد ماتَ شَهید...♥️ [زنده مےڪند و مےمیراند! و ڪسے ڪه از عشق بمیرد، همانا شـہید مےمیرد...|♡ |
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید ریختند و زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن ماند. مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام (ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. 🌷 اولین شهید مدافع حرم 🍃🌹🍃🌹
🏴 🌷 ❤️🌷 (ص): بہ اين دليل ناميده شده اسٺ ڪه عزّوجلّ او و را از دوزخ به داشتہ اسٺ (📚بحارالأنوار ج۴۳ ص۱۲) اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇 @asganshadt
💥تلنگر 💢منو خدا، شما همه! ابراهیم نبی به جرم یکتاپرسی محکوم به سوزاندن در شد. مردم چندین روز، هیزم جمع آوری کردند. حتی برخی ها برای شفا بیماران خود کردند تا آتش برای مجازات ابراهیم را فراهم کنند. به حدی هیزم زیاد بود و آتش زبانه میکشید که نمیتوانستند به نزدیک شوند. مجبور شدند از استفاده کنند تا را از دور به سمت آتش کنند. نمرود از بلندی در حال تماشا بود. وقتى ابراهیم را در منجنیق نشانده و میخواستند به سوى آتش پرتاب كنند، به نزدش آمد و گفت: آیا دارى؟ فرمود: آرى ولى به شخص تو خیر، یعنى خداى من در برآوردن حاجتم مرا كفایت میكند. ✅اما خدای ابراهیم برای او کفایت میکرد: قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ ( سرانجام او را به افکندند ولی ما ) گفتیم: «ای آتش! بر ابراهیم سرد و سالم باش!» 📚سوره انبیا آیه ۶۹ این است فایده باخدا بودن. هیچ کس نمیشود. حتی کوه آتش. 🍃🌱↷ 『 @modarese_novin 』 اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️ @asganshadt
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده:
🍃ناله جامانده ها به گوش می رسد .حسرت بر دلشان و بغض دلتنگی بر گلویشان مهمان شده است. شهادت را هنوز باور نکرده اند و جای خالی تلنگر دل های شکسته است.اشک می ریزند و میان هق هق هایشان ، دعای روسفیدی می کنند😔 . 🍂دلتنگی های همسر روح الله از پشت گوشی و حرف های همسفر زندگی اش برای آرام کردنش قصه هرروز است.عملیات تمام شده و روح الله بار سفر برای بازگشت بسته است🌱 . 🍃دقایق آخر است و فرمانده گردان امام حسین آرزوی شهادت را تا می کند و در چمدان امید می گذارد برای بازگشت مجدد به سرزمینی که برای آرزویش آمین می گوید. را میگویم.مدافعی که میخواهد قبل از رفتن ،امانتی های لشکر را تحویل دهد مبادا مدیون شود🌿 . 🍃قدم بر می دارند برای برگشت اما دل کندن از سرزمینی که صدای از آن به گوش می رسد سخت است. سنگینی دل کندن همچون وزنه ای به پایشان زنجیر شده است.هوای دلشان ابری شده و برای آرزوی چندسالشان می خوانند.به قول روح الله اگر خدا بخواهد جلوی مقر هم شهادت روزی می شود❣ . 🍂دعایشان مستجاب شد.ماشین منفجر شد ، بوی می آمد و . روضه در دلشان زمزمه میشد. بقیه که آمدند به یاد ناله کردند. از روضه علمدار گفت و دست های قطع شده. خواند و به رسم تکه های بدن را روی پتو جمع کرد.امان از دل عمار و روضه 😞 . 🍂حرف از که می شود دل می لرزد و چشم بر جای خالی می بارد.او هم سوخت.در شب جمعه ای، شد . حال، دست قطع شده و انگشترش، روضه روزهای بدون او شده است😭 شکر خدا مونده توی دستت شکر خدا که اونطرف‌ها نیست . ✍نویسنده: . 🕊به مناسبت سالروز شهادت و . 📅تاریخ شهادت: ۱۳ آبان ۱۳۹۴ . 📅تاریخ انتشار : ۱۳ آبان ۱۳۹۹ @asganshadt
‍ 🍃آوینی نصوح انقلاب ماست♡ 🍃احتیاج به یک بارقه‌ی نور و مسیحایی داشت تا راه بشناسد، شناخت و در مسیر، پیشتاز شد به سمت شهر. 🍃همه ما ادعای درستی پیمایش مسیر را در غب‌غب خود داریم و زور می‌زنیم مسیر خود را تلقین کنیم بر اطرافیان، که من بر طریق اعلی هستم، شاید بخاطر این تلاش می‌کنیم اشتباه بودن مسیر را نپذیریم، چون از راهی که آمده‌ایم و که کشیده‌ایم می‌ترسیم که بیهوده بوده باشد. 🍃اما آنگاه که دم مسیحایی و اتمسفر خون و را دید و صوت ربنای را به چشم دید و به گوش شنید، بی ترس از راه آمده و قهرمانانه مسیر درست را پذیرفت تا از آن به بعد و استوار قدم بردارد. تا نه دلش لرزان باشد نه گام هایش🌹 🍃رسید به دیدگاهی که گفت شاید امام زمانم از سیگار کشیدنم راضی نباشد. مچاله کرد و تعلقش را، و پرتاب... 🍃شد صوت شناخت ما از بوی باروت و خون و خاک و و نگاشت آنچه را که در مکاشفه‌های ذهنش کرد. 🌺به مناسبت سالروز ✍نویسنده : @asganshadt