فضایِ خلوتِ دل، جلوه گاهِ غیری نیست
شِکافتیم به نامِ تو این مُعما را
#بيدل_دهلوى
یارب! تو به حیرتم همآغوشی بخش
با مخمصهی شعور، کمجوشی بخش
زاندیشهی آینده خلاصم گردان
از یادِ گذشتهها فراموشی بخش
#بیدل_دهلوی
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
#بیدل_دهلوی
کلک نقاش ازل حسن یقین میپرداخت
نقش ما دید و به سوی تو اشارت ها کرد
#بیدل_دهلوی
حیاتِ جاودان خواهی گدازِ عشق حاصل کن
که دل در خون شدن خاصیتِ آبِ بقا دارد…
#بیدل_دهلوی
مَباش غِرّه به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست از کجا که نریزد؟
#بیدل_دهلوی
بیش از این نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
#بیدل_دهلوی
بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشتی غبار
خویش را از خاک نتوان اینقَدَر برداشتن
#بیدل_دهلوی
هر سویی بود جهد یکسو گشتن
دریا می خواست چشمه و جو گشتن
سیر و سفر سایه به نور انجامید
ما هم از خود رویم تا او گشتن
#بیدل_دهلوی
گفتی که چرا بی دلِ غفلت تمهید
هنگامِ سفر بهرِ وداعم نرسید
ای محملِ رنگِ ناز، معذورش دار!
کس رفتنِ جان به چشم نتواند دید
#بیدل_دهلوی