🔹رخصتِ میدان🔹
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
بعد از حبیب و حُر و زُهیر و غلام ترک
آماده میشوند جوانان یکی یکی
پا در رکاب، رخصت میدان گرفتهاند
با التماس، دست به دامان، یکی یکی
پیغمبرانه غزوه به پا کردهای که باز
غوغا کنند حمزه و سلمان یکی یکی
دیشب در آسمان دو انگشت معجزه
بودند محو روضۀ رضوان یکی یکی
روح تغزّلاند، شکوه قصیدهاند
شمشیر میکشند غزلخوان یکی یکی
از دست میروند عزیزان و... خیمهها،
کمکم شدهست کلبۀ احزان یکی یکی
بر نیزهها در اوجِ رجزآیههای کهف
تفسیر شد حماسۀ قرآن یکی یکی
بالای نیزهها چه غریبانه میوزند
انبوه گیسوان پریشان یکی یکی
#علی_اصغر_شیری
#یا_علی_اصغر
تیری که سوی مشک پر آبش روانه شد
انگار قبل مشک به قلب رباب خورد
#علی_اصغر_شیری
#حضرت_علی_اکبرعلیه_السلام
در نای نی خروش و نوایی نمانده است
یک دشت کفر مانده، خدایی نمانده است
اینجا قیامت است، مؤذن اذان بگو
ظهر شهادت است، مؤذن اذان بگو
آنگاه دشت نغمهی داوود را شنید
آیات نور مصحف معبود را شنید
گلنغمهی اذان علیاکبر است این
شور و نوای حنجر پیغمبر است این
با واژههای سرخ اذانش غزل سرود
با واژهها به سوی خدا بال و پر گشود
روح تغزل است و شکوه قصیده است
او را خدا شبیه نبی آفریده است
در جنگ او تمامیِلشکر مردّدند
او اکبر است یا که پیمبر... مردّدند
آیینهی تمامنمای نبی شده است
اول شهید کوی منای نبی شدست
صیّاد دشت دام بلا را که پهن کرد ...
آمد حسین کهنه عبا را که پهن کرد ...
صوت اذان عشق بریده بریده بود
خون از عبای کهنه به میدان چکیده بود
آیینهی تمامنمای نبی شکست
چشمان گُر گرفتهی صحرا به خون نشست
#امام_حسین
#علی_اصغر_شیری
از خواهری غریب به شوق برادری
پیچیده عطر نامه به بال کبوتری
از کوچهی دمشق به صحرای کربلا
از شام تا سپیدهی در خون شناوری
هر واژهای که از مژههایش چکیده است
شعر تری است، حاصل چشمان مضطری
آهی کشید و درد دلش را شروع کرد
انبوه اشک خیمه زده پشت معجری
داغ کبود خاطرهها را مرور کرد
این نامه شد به روی دلش داغ دیگری
یادش به خیر! تا که رسیدیم کربلا
از مهر و ماه پشت سرت بود لشکری
از خیمه های سوخته با خون دل نوشت
برپا شده است در دل هر واژه محشری
با دست های بسته به دنبال نیزه ها
با سر دویده ایم به دنبال هر سری
قنداقه را همیشه در آغوش می کشید
گهواره مانده بود و خیالات مادری
**
آهی کشید و نامه ی او ناتمام ماند
آهی چنان که شعله بر اوراق دفتری
#علی_اصغر_شیری
بایـــد کـــه ذره ذره هویـــــدا کنم تو را
از زیر سنگ هم شده پیدا کنم تو را
#علی_اصغر_شیری
از خیابان گذشت مکثی کرد،
گفت تصمیم دیگری دارم
تا به کی در نگاه مردم شهر،
مثل بازیچهای گرفتارم
روسری را کمی جلوتر برد،
گره روسری کبوتر شد
تا که چشمش به سمت گنبد رفت،
گفت شرمندهام که رفتارم...
بین آیینهها خودش را دید،
ولی این بار جور دیگر بود
مثل عکس جوانی مادر
«مادرش گفته بود بیمارم...»
چشمهایش چقدر بارانی،
چادرش مثل ابر میبارید
گفت حرف نگفته بسیار است،
من پر از قصههای غمبارم
گفت یک بار دیگر آمدهام،
شوق معصومیت به من بدهی
سالها گم شدم، تو میدانی
از تمام گذشته بیزارم
رفت کنجی نشست رو به ضریح،
گفت تصمیم آخرم این است
به خودم قول دادهام دیگر،
چادرم را کنار نگذارم
#علی_اصغر_شیری
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
از نامههای اهل محل کولهها پر است
بر شانه میبریم چه بار امانتی
سینی به سر نشسته پر از التماس و اشک
طفلی که نیست هستی او غیر شربتی
هر خانه موکبیست که بیتوتهگاه ماست
بر روی ما گشوده شده باب رحمتی
پای عمود روضهٔ سقا شنیدنی است
باید قلم به دست نوشت از شهامتی...
باز این چه شورش است که در راه کربلاست
باز این چه شورش است؟ چه شوق زیارتی!
کم نیست بغضهای گره خورده بر ضریح
اما به غیر اشک نداریم حاجتی
#علی_اصغر_شیری
#اربعین
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی ...
شعرخوانی #علی_اصغر_شیری
به همراه نکات استاد #سید_مهدی_حسینی_رکن_آبادی
دود اسفند در فضا پیچید،
سفرت بیبلا، خداحافظ
مادرش با صدای لرزان گفت:
در پناه خدا، خداحافظ
کاسهی آب تشنهی اشک است،
در دل کاسه جرعهای مشک است
اشکها بیقرار بدرقهاند،
التماس دعا، خداحافظ
کوچه را جمعیت قرق کرده است،
بین همسایهها کسی میگفت:
کاش میشد که ما به همراهت...
کاش میشد که ما... خداحافظ
با نگاهی به سمت جمعیت،
از خم کوچه داشت میپیچید
یک قدم مانده بود، با خود گفت:
آی همسایهها!...خداحافظ
ناگهان، بیهوا پرید از خواب،
تشنهاش بود... سمت کاسۀ آب...
اشک میریخت... رو به مادر گفت:
میروم کربلا، خداحافظ
دود اسفند در فضا پیچید،
اشکها بیقرار بدرقهاند
مادرش با صدای لرزان گفت:
در پناه خدا، خداحافظ
#علی_اصغر_شیری
#اربعین
راهی شدهام، نشان برایم بفرست
یک تکه از آسمان برایم بفرست
دیر است برای آشتی، کاری کن
هی بوسۀ بیامان برایم بفرست 🤍
#علی_اصغر_شیری
کافهها شاعران بیدردند،
عمری آسودهخاطرند انگار!
کافههایی که در توهم خود،
نبض شعر معاصرند انگار!
محو دود غلیظ سیگارند،
همهشب تا سپیده بیدارند
بر سر شعر،های و هو دارند،
به گمانی که شاعرند انگار!
شاعرانی که با تب هر شعر،
در پی عشق تازه میگردند
با نگاهی همیشه وهمآلود،
محو میز مجاورند انگار!
یک طرف شاعران «پوچگرا»،
یک طرف شاعران «پستمدرن»
ادبیات شوم بیقیدی،
ادبیات «ظاهراً»، «انگار»...
جوهر شعرشان نخشکیده،
پشت درهای انتشاراتند
برگههای به رنگ خاکستر،
وصلهء میز ناشرند انگار!
دستهچکهای بیبروبرگشت،
هی ورق خورد و شعر پرپر گشت
ناشرانی به فکر سود و زیان،
ناشرانی که تاجرند انگار!
دست در دستِ باده مدهوشند،
مست مست اند و گرم آغوشند
کافههایی که کفر مینوشند،
کافههایی که کافرند انگار!
#علی_اصغر_شیری