🔻اصرار برخی اعضای سعودیاینترنشنال برای همکاری مخفیانه با ایران!
🔹بعد از اعلام دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی ایران مبنی بر تروریستی بودن شبکه اینترنشنال، برخی کارمندان این شبکه که تصویر آنها پخششده، به دلیل احساس ناامنی خواستار تدابیری برای تأمین امنیت خود شدهاند و برخی دیگر با مسئولان و افراد پشتپرده این شبکه تروریستی درگیر شدهاند.
🔹اولین واکنشها به تروریستی بودن شبکه سعودی اینترنشنال در درون این شبکه، ارتباطگیری مخفیانه چند نفر از کارمندان با ایران بود تا به نحوی خود را از تبعات همکاری با اینترنشنال نجات دهند که به گفته یک منبع آگاه برخی از این افرد برای افزایش همکاری خود با دستگاه اطلاعاتی ایران اعلام آمادگی بیشتری کردهاند.
🔹رفتارهای مشکوک چند عضو شبکه سعودی اینترنشنال، موجب شد که همه اعضای این شبکه توسط دولت انگلیس ممنوعالخروج شوند و حتی تا اطلاع ثانونی حق سفر به دیگر کشورهای اروپایی را نداشته باشند اما با این حال، برخی اعضای این شبکه به دلیل شکست پروژه اغتشاشات پیامهای خود به افراد نزدیک به ایران را افزایش داده و سعی در برائت از اقدامات تروریستی این شبکه داشتهاند.
🔹برخی اعضای این شبکه برای اثباث مخالفت خود با شبکه سعودیاینترنشنال، آدرس و مشخصات برخی اعضای این شبکه را در فضای مجازی منتشر کردهاند؛ برخی دیگر نیز گفتهاند در روزهای آتی اطلاعات بیشتری از کارکنان این شبکه منتشر خواهند کرد.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
1_2721572147.mp3
10.34M
•°💐🌿
💐انا اعطیناک الکوثر ...
دارو ندارم و میدم بهم بگی نوکر
دوست دارم دوست دارم مادر
•°🎉✨
ڪربلایۍمهدۍرعنایۍ
#یازهراس ❣
.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
46.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قانون ۵ثانیه زندگی شما را عوض می کند
#دکترمسلم_داودی_نژاد
#ریکاوری_حال_خوب
آکادمی بین المللی دکترمسلم داودی نژاد
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یامهدی مددی:
شهيد حاج محمد كيهاني
🌹زمانی که فهمید کاملا در محاصره داعش افتاده و شهادتش قطعی است. و شاید دیگر هرگز فرصتی برایش نباشد. این کلیپ را لحظاتی قبل از شهادت برای خانوادهاش فرستاد.
و آخرین وصیت شهید ... حجاب اسلامی
😭😭😭😭😭😭😭😭
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
🔶 اچهارشنبه های امام رضایی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دروس ایران شناسی در مدارس اسرائیل 👆
از شش سال پیش در دبیرستانی در پتاخ تیکوا آغاز شد، به سرعت به دبیرستان های دیگر فلسطین اشغالی سرایت کرد
امسال ۲۰۰ دانش آموز در پنج دبیرستان در واحد مطالعاتی ایران شناسی موفق به اخذ مدرک تحصیلی خواهند شد این دروس شامل مطالعات زبان، تاریخ، فرهنگ و سنت ایرانی فارسی و مطالعاتی با محوریت 🔺اطلاعات و 🔺امنیت با هدف دستیابی به موقعیت های اطلاعاتی در ارتش است. (جاسوسی)
وقتی می گویید ایران به دشمنان فکر می کنید اما خیلی بیشتر از این است.
توی ایران چی؟! بچه های ما در مدرسه چقدر دشمن خودشونو میشناسن؟! چند تا مدرسه داریم که نیروهای اطلاعاتی مخصوص مقابله با اسراییل تربیت کنند؟!
هیچ. درحالیکه ما مشغول هیاهو و شعار هستیم، دشمن مون آرام آرام و بیصدا مشغول مبارزه با ما و افسرپروری هست👆
#اسرائیل #مدرسه #ایرانشناسی
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اما اینبار یک ابزار دیگه هم به این کانالها اضافه شد
ابزار بلاگرها و اینفلوئنسر ها
از یکی دو سال پیش شروع کردن به پر رنگ کردن برخی جوانان جامعه و البته با خط نفوذ در بدنه اونها
و پیج های اینستاگرامی بلاگرها به شدت باب شد و مورد توجه مردم قرا گرفت
عده ای از پسر ها و دخترهای زیبا که توانایی بازیگری هم داشتن ولی قبلا سرخورده شده بودن چون نتونسته بودن وارد بدنه سینما بشن به یکباره پر رنگ شدن
و دنبال کنندگان زیادی پیدا کردن
و چون این جوانها نیاز به دیده شدن داشتن و زمین بازی هم برای دشمن بود خیلی زود رشد کردن
دستور این بود
فقط عضوگیری شود
فقط به مسائل اجتماعی و سرگرمی بپردازید
وارد سیاست نشوید
با توجه به اینکه درآمد سرشاری هم از این قصه نصیب این جوانان میشد عده زیاد دیگه ای هم تمایل پیدا کردن که در این فضا فعالیت کنند
این وسط یه سوال دارم ازتون
دقت کردید که پیهای تاثیرگذار جبهه انقلابی با این که خیلی هم مراعات میکنند تا پروتکلهای اینستاگرامی رو رعایت کنند تا به مرز ده بیست هزار میرسن یهو نابود میشن؟
برای همینه مقام معظم رهبری بارها و بارها از فضای ولنگار مجازی گله کردن اما طبق معمول حرف ولی خدا زمین مونده
حالا دشمن با کمترین هزینه یک لشگر بزرگ سایبری و یک شبکه بزرگ اطلاع رسانی رو ایجاد کرده که هر چی که بخواد رو میتونه الان به مردم القا کنه
در زمان فتنه دستور جدید رسید
دستور این بود
١- همه موظفند از وضع موجود انتقاد کنند
٢- به یکباره حس ناامیدی و ناراحتی و یأس به مردم القا بشه
٣- همه فعلا دست از فعالیت بردارید یه شوک به فضای مجازی وارد بشه که مردم فکر کنند وای چقدر فضا بده که اینها هم دل و دماغ خندوندن مردم رو ندارن
۴- وظیفه هشتگ سازی در فضای مجازی بر علیه اقدامات تلافی جویانه نظام بر علیه اغتشاشگران مثل هشتگ #نه_به_اعدام
۵- هیچکس حق نداره از خدمات نظام و نقاط قوت اون مثل امنیت و اقتدار صحبت کنه
۶- تمام توانایی های ما باید مورد تمسخر قرار بگیره تا حس خود تحقیری القا بشه
وقتی اینها تریبون دشمن شدن عده ای مخالفین عادی نظام به همراه لشگر سایبری سیا و موساد و منافقین و سلطنت طلبان و ... چو روانی جامعه رو به دست میگیرن
اینجوری به راحتی میتونن هر شایعه و شبهه و اخبار کذبی رو که دوست دارن تو جامعه منتشر کنند و چون حد انتشار در این شبکه بسیار زیاده ، مردم هم به راحتی تحت تاثیر قرار میگیرن
میخوام یه مثال طنز بزنم
یه روز شاگردان ملانصرالدین تصمیم میگیرن هر طور شده مکتب خانه رو تعطیل کنند
به همین خاطر بچه ها یه فکری به سرشون میزنه
همه تصمیم میگیرن با فاصله یک دقیقه وارد مکتب بشن و یه جمله رو تکرار کنند
اون جمله چی بود؟
ملا چرا رنگت زرد شده ؟ نکنه حالت بده؟
ملانصرالدین سالم و قبراق وارد مکتب خونه شد
اولین شاگرد وارد شد و گفت :
ملا چرا رنگت زرد شده ؟ نکنه حالت بده؟
ملا خیلی محکم گفت نخیر حالم خوبه
یک دقیقه بعد نفر بعدی وارد شد و گفت :
ملا چرا رنگت زرد شده ؟ نکنه حالت بده؟
ملانصرالدین شل شد و اینبار گفت
حالم خوبه
نفر سوم هم همون کارو کرد
ملانصرالدین یهو گفت نکنه واقعا حال من بده
تا نفر ششم وارد مکتب خونه میشه و میپرسه:
ملا چرا رنگت زرد شده ؟ نکنه حالت بده؟
یهو دیدن ملانصرالدین پس افتاد
و به بچه ها گفت بچه ها من امروز حالم بده مکتب خونه تعطیله 😁😁😁
وضعیت الان فضای مجازی ما هم همینه
اینقدر دارن پمپاژ ناامیدی میکنند که مردم واقعا دیگه خدمات دیگه رو نمیبینند
حالا راهکار تقابل با این وضعیت چیه؟
حضرت اقا در فرمایشات اخیرشون فرمودن علاج پروپاگاندای دشمن جهاد تبیینه
قبلا هم فرموده بودن مردم برن به دنبال بصیرت افزایی خودشون
وقتی بصیرت پیدا کردید مثل لامپ ، فقط محیط خودتون مثل خانواده و دوستان و فامیلتون رو روشن کنید
اینجوری نقشه دشمن نقش بر آب میشه
الان جهاد تبیین بر همگان یک فریضه قطعی و فوری و واجبه
و هر کی خودش رو سرباز ولایت میدونه باید در این جهاد شرکت کنه
این جهاد اینقدر مهمه که نه فقط بر مردان بلکه بر زنان ولایی هم یک واجب فوری است
به قول شهید چمران :
وقتی شیپور جنگ نواخته میشه مرد از نامرد شناخته میشه
الان تو جنگ نرم و جهاد تبیین مشخص میشه که عیار ولایی بودن ما چقدره
هر کس وظیفه داره از نظام حمایت کنه و ما باید از حالت انفعالی خارج بشیم و فضای مجازی رو محلی برای سیلی زدن به دشمن تبدیل کنیم
به امید پیروزی نهایی
والسلام
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️منبع درآمد دلالان خودرو به واسطه بورس کالا حذف شده است/آرامش سریع بازار با عرضه کل تولید در بورس
🔹"فرزین ابوالعلایی" گفت: عرضه خودرو در بورس کالا را به فال نیک می گیریم زيرا راهکار ديگرى برای کشف منصفانه قیمت خودرو و حذف رانت وجود ندارد و همه باید از این اتفاق ضدرانت حمایت کنیم.
🔹وى خاطرنشان كرد: گرچه مخالفت های زیادی برای عرضه خودرو در بورس وجود دارد و برخی تمام تلاششان را می کنند تا بازار خودرو شفاف نشود اما این رویه در بسیاری از کالاهای جدید الورود به بورس کالا وجود داشته چراکه عرضه محصولات در بورس کالا، دست دلالان و افرادى كه در بازارها رانت دارند را کوتاه می کند و امروز نیز منبع درآمدى این افراد از بازار خودرو قطع خواهد شد.
🔹اين كارشناس بازار سرمايه عنوان کرد: نکته کلیدی كه بايد مدنظر خودروسازان قرار گيرد اين است كه خودروسازان نباید راه دیگری را براى فروش محصولات خود انتخاب كنند و باید كل تولید خود را در بورس کالا عرضه کنند تا یک وحدت رویه در بازار خودرو ایجاد شود.
وى معتقد است اگر کل تولید خودرو در بورس کالا عرضه شود به دلیل تعادل بازار، مخالفت ها با این اقدام کنار می رود و تنها مخالفت سودجويان بازار خودرو باقی می ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سردار سلیمانی: بزرگترین خیانت این است که کسی بخواهد عامل مذهب را درون جامعه ما تضعیف یا کمرنگ کند
🔺عامل مذهب عامل تقویت، عامل قدرت، عامل انسجام و عامل وحدت و رمز فداکاری و ایثار ما و رمز قبول مشقتها و رنجهاست.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج سفارش مهم رسول اکرم ص به امیرالمومنین ع درموقع خواب
🔺 تصویر هوایی از آخرین فراخوان حامد اسماعیلیون در تورنتوی کانادا 😂
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⭕️ وزیر نفت: به خدا من دمای خانه خودم ۲۱ تا ۲۲ درجه بیشتر نمیکنم، وارد منزل که میشم سریع لباس گرم می پوشم به بچه ها هم میگم نمیگذاریم ذرهای اصراف بشود، انشاالله با رعایت زمستان امسال رو هم بدون قطعی گاز خانگی پشت سر می گذاریم.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن سه بعدی کربلای ۵
کوتاه از عملیات غرور آفرین کربلای پنج
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
▪️مهسا امینی و زنان ایران به وصله شلوار من هم نمیارزند!
بایدن اخیر در چهارم ژانویه گفته : « بقیه کشورهای جهان وصله روی شلوار جین ما هم نیستند!» این نگاه بدون روتوش آمریکا به ملتهاست.
این یعنی معترضین ایرانی که حتی در رسانهها از آنها حمایت میکنند برایشان ارزشی ندارد.
از نظر آمریکا مهسا امینی به اندازه وصله شلوار هم ارزش ندارد!!!
از نظر بایدن، مصی علینژاد، علی دایی، علی کریمی ترانه علیدوستی و مهدی ترابی و .... به وصله شلوار او هم نمیارزند!
اخیرا مجله تایم که از نگاه سیاسی بیانکنندهٔ سیاستهای آمریکا در جهان است، دختران ایران را قهرمان سال معرفی کرد. دخترانی که یک روز قهرمانند و روز دیگر کوچکتر و کم ارزشتر از وصله شلوار رئیس جمهور آمریکا
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه مادران دلسوزوفداکارایران زمین
خداوندهمه مادران درقیدحیات روحفظ وطول عمرپرخیروبرکت عطابفرماید
ومادران آسمانی روبااولیاءالله محشوربگرداند
قدرشناس پدرومادرخودباشیم
مباداقلب پدرمادری بشکند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _ حسینی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
# قسمت اول 🎬
بسم الله القاصم الجبارین...
به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است,به نام خداوندی که مهربان ترین بربنده های ضعیف ومنتقم ترین بربنده های ظالم است....
درخانواده ای ایزدی درموصل عراق چشم به دنیا گشودم ,هدیه ی ایزد یکتا که دراعتقادما الهه ی تمام خوبیها ومالک تمام اسمانها وزمین است ,به پدرومادرم,چهار فرزند بود,اول برادر بزرگم طارق که بیست ویک ساله,است وپس ازان خودم سلما ,هیجده ساله وبعداز من,خواهرم لیلا پانزده ساله واخرین بچه هم عماد زیبا وشیرین زبانمان که چهارسال بیشتر نیست که پا دراین دنیای خاکی نهاده است,البته یک برادر دیگر هم بین من ولیلا بوده که به گفته ی مادرم درکودکی دراثربیماری و تب بالا ازدنیا میرود.
امسال اولین سال خانه نشینی ام بود ,چون به قول بابا به حدکافی,باسواد شده بودم وبابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد ,اخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش,درست است که هنوز پایشان به شهرما بازنشده است اما پدرم معتقداست که جایمان درخانه امن تراست.
محله ای که در ان زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثرا ایزدی مذهب هستند اما چند تایی هم مسلمان, همسایه مان است,نمونه اش همین همسایه سمت راستی مان که نامش ابوعمراست ما گهگاهی باهم امدورفت داشتیم وحتی من وخواهرم به ابو عمر,عمو میگفتیم ,تااینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمروخاله هاجر میگفتیم به خانه مان امد ومرا برای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد.....
خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد ومن ولیلا هم از پشت پرده ای که دوتا اتاق راازهم جدا کرده بود گوش میکردیم.
لیلا ریز ریز میخندیداز بازویم ویشگون میگرفت ,اما من اصلا از عمر خوشم نمیامد ,ازنظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود وچهره اش,مثل ابلیس ترسناک☺️
البته اگر پای علی درمیان نبود شاید ,طوری دیگر راجب عمرقضاوت میکردم وکمتراورابه,شکل ابلیس,میدیدم...
راستی نگفتم,علی پسر خاله ام است,خاله ام مثل پدر ومادرم ایزدی بوده اما بعداز ازدواجش بایک مرد مسلمان شیعه,خاله صفیه هم شیعه میشود,علی پسربزرگ خاله است ودوسال از طارق بزرگ تراست وتازگیها با طارق زیاد رفت وامد میکند ,علی رانمیدانم اما من دل درگرو مهر علی داده ام....
از مطلب دور نشویم....خاله هاجر ,خلاصه کلام را به مادرم گفت وخیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم وسریع مراسم عروسی رابگیرند ,گوییا عمر سفری درپیش دارد که قبل ازمسافرت میخواهد نوعروسش رابه خانه ببرد...
اما....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _ حسینی
#قسمت۲ 🎬
همان وقتی که خاله هاجر امده بود ,راجب من وعمر صحبت کند,طارق هم از راه رسید.
پدرم یک نخلستان دراطراف موصل داردکه رسیدگی به نخلها وجمع اوری محصول و...به عهده طارق است ومغازه ی خرما فروشی درموصل راپدرم اداره میکند,امروز طارق زودتراز نخلستان امد ومتوجه خاله هاجرشد,طارق ازخانواده همسایه مان اصلا خوشش نمیاید,حالا چرا؟؟من هم نمیدانم....
طارق وارد اتاق شد وگفت:لیلا....سلما گوش وایستادین؟؟مگه ام عمر چی میگه که براتون جالبه؟
من ولیلا اروم جا خوردیم ,خاله هاجرتاصدای طارق راشنید بلند شد وگفت:ام طارق من حرفم را زدم ,خدامیدونه دخترای تورامثل دخترا ی خودم دوستشون دارم ودلم میخوادخوشبخت بشن حالا دیگه خبراز شما....بلندشدوخداحافظی کرد ورفت.
طارق رفت داخل اون اتاق وروبه مامان:این عمری(معمولا به اهل سنت اطلاق میشه) اینجا چی میخواست؟؟
مادرم انگاری برای خودش خواستگارامده باشد شرم داشت بگه,بهش حق میدادم اخه اولین باربود که برای دخترش خواستگارامده بود واولین فرزندی بود که میخواست ازدواج کند,سرش راانداخت پایین وخیلی اروم که حتی ما به سختی صداش رامیشنیدیم گفت:سلما رابرای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد...
طارق مثل یک خروس جنگی از جا در رفت وگفت:بیجا کرده زنیکه ی عمری با اون پسر وطن فروشش...
مادر:پسرم هرکسی برای خودش دین ومذهبی داره همونطورکه ما ایزدی هستیم انها هم مسلمان وسنی مذهبند,هم ما وهم اونها به خدای یکتا اعتقادداریم ,دلیلی ندارد که به همسایه مان بی احترامی کنیم واونا راوطن فروش بدانیم...
طارق سری تکان داد وزیرلب هی هی کرد وداشت به بیرون ازاتاق میرفت که خیلی نامحسوس به من اشاره کرد تا پشت سرش برم.
خیلی ناراحت بودم,ازروی طارق خجالت میکشیدم,انگار با خواستگاری ام عمر,من گناه بزرگی مرتکب شده بودم,روی حیاط رفتم وطارق گفت:بیا پایین توزیرزمین کارت دارم,یه چیزایی هست که باید بدونی وحرکت کردطرف زیرزمین.
وقتی طارق رفت داخل,برگشتم بالا ووقتی مطمین شدم مادرم حواسش به من نیست وسرگرم کارهای خونه است ,منم رفت طرف زیرزمین...لیلا هم میخواست بیاد که بااشاره بهش فهموندم مراقب مامان باشه که طرف زیرزمین نیاد...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای دردام عنکبوت
# قسمت سوم 🎬
#خانم ط_حسینی
طارق روی تخت چوبی ونمور داخل انباری نشسته بود با خرماهایی که گذاشته بودیم خشک بشود خودش راسرگرم کرده بود ,تا اومدم اشاره کرد به کنارش وگفت:بیا بشین,یک سری حرفهایی هست که باید بشنوی تا بتونی درست تصمیم گیری کنی,اولا حتما از کشت وکشتاری که درسوریه وعراق پیش اومده شنیدی ومیدونی تمام این جنایات مربوط به گروه شیطانی به اسم(داعش)میشه که خودشون را مسلمان میدونند ,کما بیش خبرهایی هست که داخل عراق این گروه چشم طمع به موصل دارند ودوست دارند موصل مرکز وپایتختشان بشود ,اگر این اتفاق بیافته با اطمینان میگم که هیچ کدام از ماها زنده نخواهیم ماند ,اخه رفتارشان با شیعه ها که مانند خودشون مسلمانند وتوبحثهای اعتقادی باهم اختلاف دارند نشون میده که با ما چه رفتارهایی خواهند داشت,سلما خواهرم ,باورت میشه اینها شیعه ها راکه مثل خودشان مسلمانند وادعا میکنند پیامبرشان یکی هست,سرمیبرند وپوست بدنشان راجدا میکنند وانها راتکه تکه میکنند ,حالا باما که به قول انها کافرهستیم چه برخوردی خواهند داشت؟؟
ازحرفهای طارق مو بر بدنم راست شد وبا لکنت گفتم:یا ایزد پاک به توپناه ان شاالله به لطف ایزد یکتا ازشرشون درامان باشیم ,حالا این چه ربطی به خاله هاجر وپسرش دارد؟؟
طارق:ربط که زیاد داره,به همون ایزد پاک قسم میخورم که همین عمر ,پسرخاله هاجر داشت تبلیغ گروه داعش رامیکرد خودم با دوتا گوشم شنیدم وبا دوتا چشمم دیدم که سنگ حکومت اسلامی داعش رابه سینه میزد ومیگفت اگر این حکومت به مرکزیت موصل برپا بشه ,اینجا بهشت روی زمین میشه و...کلا دارن مردم شهر را برای ورود داعش تهییج واماده میکنن ,حالا حاضری باهمچین کسی زیریک سقف زندگی کنی؟؟
محکم سرم راتکان دادم وگفتم:من از قبل ازاین حرفها هم نظرمثبتی نداشتم .
طارق لبخندی زد وگفت:یه موضوع دیگه هم باید خیلی قبل ازاین بهت میگفتم اما فکرمیکردم هنوز موقعش نرسیده اما حالا بااین احوالات فکر میکنم باید بگم...راستش خیلی وقت پیش علی پسرخاله صفیه تورا از من خواستگاری کرد,اولش فکرمیکردم به خاطر رفقاتی که بین ماهست این پیشنهاد رامیدهد اما کم کم متوجه شدم ازاینا فراتره وانگار خودت رادوست داره....
اگر خودت موافقی,یه سری حرفها هست که باید باحضورعلی بشنوی....حالا چی میگی؟؟
وااای از این حرف طارق گر گرفتم وسرخ شدم...اخه حرف دلم را زد....
سرم را پایین انداختم و...
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت چهارم 🎬
بعدازغروب افتاب بود وپدرم امد ,مادر بساط شام راحاضرکرد وسفره راانداختیم,پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه های میوه ای که مامان سرسفره گذاشته بود دهانش میکرد,خیلی نگران بود توخودش بودکه مادرم گفت:چی شده ابوطارق,چرا درهمی؟
پدر:خبرایی که ازاطراف میاد خیلی ترسناکه,ازاینده خودم واین بچه ها میترسم,این داعشیا هرجا که پامیذارن ,زمین اون منطقه را ازخون مردمش سیراب میکنن,خبرایی پیچیده که به همین زودی وارد موصل میشن,امروز ابوعلی شوهرخواهرت صفیه رادیدم ,میگفت هرچی که میشده نقدکردن فروختن احتمالا فردا از موصل میرن...
یکدفعه نان پرید توگلوی مادرم وباسرفه گفت:کجااا اخه تمام اقوام واشنایانمون اینجان,جایی راندارن که برن؟
پدر:منم همین رابهش گفتم ,اما ابوعلی میگه,حفظ جان ازهمه چیزواجب تره,میگفت خونه شان رابه امان خدا میگذارن ومیرن سمت نجف وکربلا ,فکرمیکرد اونجا امن ترین جایی هست که میشه رفت,اخه داعشیا همه رااز دم تیغ میگذرونن اما شیعه ها را زجرکش میکنن....
مادرم اهی,کشید وگفت:ابوطارق,بهترنیست,خودمون هم بریم ؟؟
هنوز پدرم چیزی نگفته بود که طارق با تمسخرگفت:عه مادر اگه با داعشیا پیوند بخورین که کاری باهاتون ندارند
پدرم باتعجب یه نگاه به طارق ویه نگاه به مادرم کرد وگفت:طارق چی میگه هااا؟؟پیوند؟؟داعش؟؟
طارق:اره پدر عزیزم.....امروزخاله هاجر دخترت سلما رابرای عمر خواستگاری کرده...
پدرم عمادرااز روی زانوش برداشت وگذاشت زمین:خواستگاری؟؟؟این پسره چندروزه تو بازار سنگ داعش رابه سینه میزنه واز برکات وجود حکومت اسلامی داعش نطقها میکنه.....مگه من بلانسبت خرشدم که دخترم راتسلیم ابلیس کنم.....
تا قبل ازاینا اگه حرفی میزدند شاید به حرمت نان ونمکی که باهم خوردیم واحترام همسایگی باهم وصلت میکردیم اما الان نه نه محاله..
وبعدازسرسفره بلندشد ورفت گوشه اتاق وتوافکار خودش غرق شد...
پدرم خیلی مهربان وخانواده دوست بود وازاون مردهای متعصب عرب,که حتی اگر راه داشت به ما میگفت روی حیاط خونه خودمان هم روبنده ونقاب بزنیم.میدونستم که الان تمام ذهنش درگیر ماست...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
توجه
نکته مهم تمامی قسمتها برای همیشه در روبیکا وایتا با سرچ کردن ساده داخل کانالهاقابل روئیت می باشند.
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#
قسمت پنجم 🎬
سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عماد با بازیهای بچگانه اش سکوت سنگین اتاق رامی شکست,یکباره پدرم ازجایش بلند شد وشروع به قدم زدن کرد،خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار رامیکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد.
طارق تلویزیون راروشن کرد وخودرامشغول نگاه کردن ،نشان میداد،مادرم هم با جم وجورکردن وسایل شام خودرامشغول کرده بود ومن ولیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ام طارق فکرمیکنم بهتراین باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلارودینار تبدیل کنیم وتا این فتنه وآشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ،بعدکه اوضاع ارام شدبرمیگردیم.
مادر:اخه کجا بریم؟اصلا کجا را داریم که بریم؟
پدر:بزار خواهرت صفیه وخانواده اش برن ،هرجا که انها رفتند یکهفته بعد شما رابا طارق راهی میکنم وخودم میمانم تا مراقب خانه ونخلستان وزندگیمان باشم،من تنها باشم ازپس مراقبت ازخودم برمیام.
تودلم خوشحال شدم،اخه اگرقراربودآواره بشیم چه بهترکنار خاله وعلی باشیم ،که طارق گفت:روی من حساب نکنید ،همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا ازشهرش دفاع کند منم میمانم.
دلم هرری ریخت پایین؛نگاهم به پدرم افتادکه میگفت:نه طارق من میمانم وتومیروی...
طارق:به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم،شما همراه مادروبچه ها برو ،من اموزش نظامی دیدم،جوان ترم وبرای مبارزه بهتروشما دنیا دیده ای وبرای سفر مناسب تر....
دلم میخواست ازته سرم فریادبزنم،گریه سردرهم اخربه چه گناهی باید اواره شویم؟!
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت ششم 🎬
فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت که فکرکنم درعمرش قربان صدقه دخترای خودش ،اینطوری نرفته بود .میدونستم که با شنیدن جواب رد ازاین رو به اون رو میشه ،برای همین رفتم حیاط پشتی ومشغول دانه دادن به مرغ وخروسها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته....
ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم:سلماا دختر کجایی که ببینی ام عمر خونه راگذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط ونشان کشید وگفت که سلما بدبختتت میشه،مردی به هیبت وصولت وپول واقتدارمثل عمر درکل عراق نمیتونه برا خودش پیداکنه😆
عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ،فک کنم الان بره با عمروباباش نقشه ای برای کشتنت بکشن وشایدم عمریه حمله انتحاری بکنه 😂
به حرفهای لیلا خندم گرفت وخوشحال بودم ازاینکه خیال خاله هاجر راحت شد ورفت رد کارش....اما نمیدونستم که این جواب رد کینه ای شتری میشه و...
نزدیکای ظهربود که طارق بایاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتما کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه،یه جورایی دلم گر گرفت،الان دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم...
خودم راانداختم اشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم وخودم رامشغول کاری کنم شایداین هیجانات درونم فروکش کنه.
ازشانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون ومن ولیلا ،خونه بودیم.
طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل اشپزخانه وگفت:به به سلما خانم،مادرکجاست که تودست به کارپخت وپز میزنی؟😜
هول ودستپاچه گفتم:س س سلام ،رفتن بیرون
طارق:خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون،کارت داریم
من:داریم!!!
طارق:اره من وعلی....بیا تا مادرنیومده بدددو...
#ادامه_دارد .
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۷ 🎬
رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم.
علی:سلام دخترخاله خوبی؟
لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟
من:نه روحیاط مشغول بود وبعد
وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی.
علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟
خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته...
روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟
طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر
من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟
طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی...
علی:پس الان حاضری
مسلمان بشی؟
من:الان؟!!بایدچکارکنم؟
علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع
هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ...
طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😘
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو....
طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم.....
علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم...
از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم...
بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امد
م.
سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟
احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود.....
#ادامه_دارد
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
# قسمت۸ 🎬
از اونروز به بعد ,طارق هروقت فرصت میکرد احکام دین و...را یادم میداد والان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته,من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️
محل عبادت من ,کنار سجاده ی خاکی طارق درزیرزمین خانه است ,اخه باید دوراز چشم خانواده ام نماز بخوانم,حالا میفهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را درزیرزمین میگذراند,اما ازحق نگذریم,تمام عمرم یک طرف واین یکهفته هم هزارطرف,لذت عبادت وشیعه بودن چنان شیرین بربدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش.....
چندروزیست که خانواده خاله هم به کربلاعزیمت کرده اند اما علی مانده وخیلی اوقات به خانه ما هم سری میزند ومن لحظه شماری میکنم برای این سرزدنهای گاه وبیگاهش....
درافکار خودم غرق بودم که در خانه رابه شددددت زدند.
مادرم باعجله در رابازکرد وپدر با حالی هراسان داخل شد....
خدای من سرووضعش چرا اینجوریاست؟؟
پدر:طارق,طارق نیامده؟؟
مادر:نه نیامده,صبحی علی امد دنبالش ,نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته...
پدر:خاک برسرمان شد,شهر به تصرف داعش درامده,نبودین که ببینین دربازار چه بلوایی به پا شد...میزدند ومیبردندو میکشتند...بازهم ایزد منان راسپاس که دیروز مغازه رامعامله کردم وگرنه الان تمام مالمیک دکان برباد رفته بود...
ام طارق,هرچه که پول وطلا و..داری جم وجور کن اگه شد اخرشب ,حرکت میکنیم ,فقط یه کارکوچک دارم که سرشب باید برم وانجام بدهم,طارق هم باید بیاد ,اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه ,هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده....
سرشب است وهیچ خبری از طارق وعلی نشده,پدرم باهزارترس واضطراب رفته بیرون,دل توی دلم نیست ,دردلم به امام حسین ع متوسل شدم...
#ادامه_دارد
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
# قسمت۹ 🎬
پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت:اوضاع خیلی خیلی خراب است ,بی دین هاا,ابلیسان هرکه وهرچه که جلویشان بایسته اتش میزنن حتی به سنی هایی مثل خودشان رحم نمیکنند....یاایزد پاک پسرم رابه خودت سپردم ,یعنی این بچه کجاست؟؟
مادرم مدام اشک میریخت ،لیلا توخودش بود وعمادهم انگاری اوضاع رادرک میکرد ودست از شیطنت وسروصداکشیده بود با کامیون اسباب بازیش ور میرفت...
بلند شدم تا به عبادتگاهم پناه ببرم واز خدا وامامانم طلب نجات برای خودم وخانواده ام کنم که با حرف پدرم ایستادم.
پدر:لیلا ,سلما,ام طارق هرسه تان بیایید اینجا...
اونطوری که از عملکرد داعشیا برمیاد به ما که مرد هستیم هیچ رحمی ندارند ,زنان که دیگه جای خود دارند,اینی که میگم برای احتیاطه,سرشب برای همین بیرون رفتم,یک اشنایی داشتم که سراز دارو دوا وسم وزهر درمیاورد,باهزار التماس وخواهش وتمنا والبته پول زیاد راضی شد سه تا حب(قرص)سمی بهم بدهد,اینها درعرض چند دقیقه ادم رااز پا درمیارن,هرکدام ازشما یکی ازاینا راهمراه داشته باشید واگر خدای نکرده شرایطی پیش امد که ازهم جداشدیم ویا درچنگ یکی ازاین شیطانها گرفتار شدید ,راحت به زندگیتان پایان میدهد.
این حرف را زد وپدرم,مرد زندگی ما وقهرمان خانه مان که هیچ وقت اشکش راندیده بودم,باصدای بلند زد زیرگریه...هق هق همه ی ما بلند شد ومیدانستیم که این عمل بابا اوج دوست داشتن,نگرانی وغیرت مردانه اش است.
نفری یک قرص به من ولیلا ومادر دادو هرکدام مشغول پنهان کردنش در درز روبنده هایمان شدیم که هم پنهان باشد وهم درهرحالی قابل دسترسی....
خدای من,پروردگارم به حق پنج تن مقدست ,طارق رابرسان ,داعش رانابود کن و...
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
قسمت۱۰ 🎬
شب ازنیمه گذشته وخبری از طارق نشده,پدرم چندبار بااحتیاط کامل بیرون رفته بود وتااونجایی که عقلش میرسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه ازعلی بود ونه ازطارق,نخلستان هم نمیشد که برود اخه داعشیها راه های ورود وخروج شهررا بسته بودند ونخلستان خارج ازشهربود,همه مان مثل مرغ سرکنده ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم,بی هدف ....
یک ساعت بعدازنیمه شب بود که دوست پدرم که قراربود اخ
رشب ازشهر ببرتمان بیرون زنگ زد وگفت امشب اصلا امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا راگرفتند توهرخیابان کلی سرباز گذاشتند وهرکس راکه ببینند بدون سوال وپرسش به رگبار میبندن,توصیه کردکه به هیچ وجه ازخانه خارج نشیم ,حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد...
چه شب نحسی بود ,به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت وهیچ خبری هم از طارق وعلی نشد که نشد.
نزدیک اذان صبح بود ,میخواستم به بهانه ی هواج خوری به زیرزمین برم ونمازصبحم رابخونم ودعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود درهواپیچید,انگار مرض داشتند تاجایی راه داشت صدا رازیاد کرده بودند ویک نفرباصدای نکره اش اذان به سبک سنی ها میگفت وبعداز اذان اعلام نمود وقت نمازاست وچون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپاشده ,تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند ونماز جماعت بخوانند واگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد درمغازه,خیابان,کوچه و...دیده شود بدون سوال تیرباران خواهد شد..
پیش خودم گفتم:عجب ادمهای بی منطق ووحشی هستند ,بااین کارا که ملت رااز دین اسلام گریزان میکنند وباعث میشن مردم از دین زده بشوند...
خورشید طلوع کرده بودبااینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کداممان میلی به خوردن نداشتیم ,هرکدام از ما گوشه ای کز کرده بودیم.
عماد هنوز خواب بود ودرهمین حین در خانه رابه شدت زدند واز پشت در سروصداهای زیادی میامد انگار به خانه ی ماحمله شده بود
پدر:بچه ها سریع چادر وروبنده بپوشین وخودش با ترس وهراس رفت طرف در تا بازش کند...
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#خانم ط_حسینی
# قسمت۱۱ 🎬
ازپنجره اتاق بیرون رانگاه میکردم,پدرم تا دررا باز کرد دوتا سرباز داعش با لگد به جانش افتادند واورا کشان کشان به درون خانه اوردند,عماد بیدار شده بود وچون ترسیده بود مدام جیغ میزد,یکی از سربازان داعش با قندان تفنگش برسر مادرم زد وبا لهجه ای خاص ازمادرم میخواست تا عماد راساکت کند ,بچه بیچاره حق داشت من که چندین سال ازاو بزرگتر بودم زهره ام درحال ترکیدن بود,لیلا خودش را به من چسپانده بود انگار من بیچاره تکیه گاه امنی برایش بودم پدرم مدام التماس میکرد ومیگفت:هرچه دارم وندارم مال شما ,فقط بازن وبچه هایم کاری نداشته باشید ,من رابگیرید بگذارید بچه هایم بروند😓
یکی از سربازان خنده زشتی کرد وگفت:کافر بی دین بدون اینکه توچیزی به مابدهی هرچه داری ونداری مال ماست وقهقه ای زد وبه سمت من ولیلا امد ,پدرم از ترس اینکه هتک حرمتی به ما کند خودش را روی ماانداخت وشروع به التماس کرد,عماد از دیدن این صحنه ها فریادش بلند وبلندتر شده بود به طوریکه به هیچ وجه ساکت نمیشد,یکی از داعشیها به سمت مادرم هجوم برد وچادرش راکشید وشال عربی مادرم رااز سرش برداشت وعماد راکه محکم به بغل مادرم چسپیده بود ,قاپید,باشال مادرم دهان عماد رابست,پدرم طاقتش طاق شده بود به سمت داعشی حمله ورشد وشروع به ناسزا گفتن کرد,دیگه هق هق من ولیلا هم بلند شده بود,اون یکی داعشی ازپشت سربه پدرم هجوم اورد وپدر نقش زمین شد وهردو داعشی,قهقه راسردادند ,یکیشان به سرعت به حیاط رفت وبعداز چندلحظه بابندی که لباسها
را رویش افتاب میکردیم برگشت وگفت:صبرکنید معرکه درراه است میخواهیم نمایشی بدهیم که نمونه اش رادرعمرتان ندیده اید کافران حربی....
خدای من اینها حیواناتی وحشی در لباس انسان بودند..دردلم متوسل شدم به تمام ایمه ای که یکهفته ای بیشترنبود که به انها ایمان اورده بودم.
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
# قسمت ۱۲ 🎬
داعشی وحشی به سمت من ولیلا امد ومیخواست دستان مارا با بند لباس ببندد,پدرم تااین حرکت رادید بلند شدتا به سمت مابیاید اما اون یکی داعشی بالگدی که به پشتش زد باعث شد پدرم به صورت زمین بخورد,مادرم با گریه های بلند والتماسهای پی درپی همانند مرغی که به جوجه هایش حمله شده خودرا روی من ولیلا وعماد انداخت ومدام التماس وتقلا میکرد تا شاید دل داعشیان به رحم اید اما ,مرد حرامی بازوی مادرم راگرفت وکشان کشان اورابه سمتی که پدرم بود برد ,الان دیگه پدرومادرم یک گوشه اتاق بودند ومن ولیلا بادستان بسته وعماد بادهان بسته گوشه ی دیگر اتاق که روبروی پدر ومادرم قرارمیگرفتیم بودیم.
هیچ کدام درحال خودمان نبودیم بس که گریه کرده بودیم وناله زده بودیم گلووچشمهایمان به سوختن افتاده بود,یک لحظه ازذهنم گذشت که هدف داعشیها چیست؟چکار میخواهند کنند,که یکی از داعشیها چاقویی خنجر مانند, از پرشال کمرش دراورد ورو به دیگری کردوگفت:ابواسحاق ,اینها قربانی من یاتو؟....ابواسحاق نگاهی کرد ویک برق شیطانی درچشمانش درخشید وگفت:نه نه ابوعاص دست نگهدار...باید هنگام قربانی مجاهدان تکبیر بگویند ,صبر کن الان برمیگردم...
خدای من,یا امام حسین ع ,اینها چه میخواهند بکن
ند ...قربانی....چه کسی؟....به چه گناهی؟؟؟...
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۳ 🎬
ابواسحاق بیرون ازخانه رفت.وهمه ی ماحتی عماد ساکت شده بودیم انگار درفکر عاقبت این معرکه بودیم وباسکوتی که براتاق حاکم شده بود تازه متوجه سروصداهای بیرون از خانه شدیم ,صدای گریه وشیون زنان وکودکان بیگناه باصدای تیر وفشنگ جنگی قاطی شده بود انگار یک لشکربه محله ی ایزدیها حمله ورشده بود واخربرای چه؟به چه جرمی؟؟؟
چنددقیقه ای طول کشید که ابواسحاق باپنج شش داعشی که رویشان را بسته بودند وپرچم سیاهرنگی که رویش عبارت (لااله الاالله ومحمدارسول الله)نوشته شده بود به داخل اتاق امدند...
مو براندامم راست شدازترس به مرز سکته رسیده بودم ,یعنی این حرامیان چه چیزی درفکرشان بود که ابواسحاق گفت:میخواهی شروع کنیم ,الان شرایط برای قربانی فراهم است .
درهمین هنگام یکی از داعشیهایی که تازه امده بود گفت:دست نگهدارید...
ابواسحاق:چی شده برادر میخواهی شفاعت این کافران راکنی؟
داعشی:نه نه,میگم حیف این قالی که به خون این کافران الوده شود,کلی قیمتش است وخنده ای,شیطانی سرداد...
ابواسحاق:راست میگی ,ببرینشون ببرینشون بیرون.
ازبرخورد دستانشون بابازوم چندشم میشد وخودم دست عمادرابادستان بسته ام گرفتم ولیلا هم چادرمن راگرفت وباهم رفتیم روی حیاط
یک حوض اب بزرگ روی حیاط داشتیم,یک طرف بابا ومامان را نشاندند وطرف دیگر حوض ما سه تا بچه را دوتا داعشی بالای سرما ایستادند وبقیه بالای سرپدرمادرمان...
قلبم به شدت هرچه تمام تر میزد یعنی این شیاطین چه میخواستند انجام دهند😰😭😱
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۴🎬
خدای من دوتا داعشی یکی بالای سرپدرم ویکی هم بالای سرمادرم باخنجرهای تیزشان ایستاده بودند وچندتا هم اطرافشان اسلحه هایشان راروبه اسمان گرفته بودند ودوتا داعشی بالای سرما,سرمن ولیلا را بالا گرفته بودند تا صحنه راببینیم ویکی دیگر ازداعشیها با گوشی اش داشت لحظه ها راشکار,میکرد انگار ما جنایتکاران زمینیم واینان فرشتگان مامور نجات زمین باافتخارفیلم میگرفت ,هردو داعشی باهم خنجرها رابرگلوی پدرومادرم نهادند وبقیه با شلیک تیرهوایی تکبیر میگفتند وهمه باهم فریادالله اکبر...لااله الاالله سرداده بودند دنیا پیش چشمام داشت سیاه میشد...عماد نباید میدید..😱😱سریع با دستهای بسته ام عماد را طرف خودم کشاندم وبادست چشمانش راپوشاندم تا بچه بیچاره سربریدن پدر ومادرش رانبیند...اشک میریختم...ضجه میزدم...ناله میزدم 😭😭😭وان طرف پدر ومادرم دست وپا میزدند...قطره های خونشان برزمین واسمان میپاشید ,خرخر گلویشان ونفسهای اخرشان رابا دوچشمم دیدم وبا دوگوشم شنیدم وزار زدم,داعشیهای بالای سرمان اجازه نمیدادند که سرمان راپایین بیاندازیم ,انگار که حکم خداست که باید سربریدن عزیزانمان راببینیم...
غصه ی کشته شدن یابهتربگویم زجرکش شدن عزیزانم یک طرف وغصه ی اینکه این شیاطین بانام خدا سرمیبرند وبه اسم اسلام جنایت میکنند هم یک طرف,واقعا دراینجا من غریبم ,برادرم ,خواهرم پدرم مادرم,همسایه ها همه و همه غریبند ومظلوم, به خدا اینجا محمد ص هم غریب است به خدااینجا خدا هم غریب است....
خدایااااااااا......
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
# قسمت۱۵ 🎬
نمیدونستم حرکت بعدیشون چیه وقراره کدوم یکی ازمارا جلوی چشم بقیه قربانی کنند ,دلم میخواست اول کارمن راتمام کنند چون اصلا طاقت کشته شدن برادروخواهرم رانداشتم...جسدغرق درخون پدرومادرم هریک به یه طرف افتاده بود وداعشیها همه رفتند بیرون ,فقط همون دوتایی که باراول اومده بودن داخل, موندن,ابواسحاق جیبهای پدرم راخالی کرد وهردو هجوم بردند داخل تا اگرپول وطلاواشیای گرانبهایی موجود بود به غارت ببرند من ولیلا وعماد را بادستان بسته با جسد بیجان وبی سرپدرومادرم تنها گذاشتند,هرسه مان بس که ضجه زده بودیم ,گلویمان گرفته بود وسکوت بود وسکوت ,نگاه کردم به عماد دیدم خدای من خیره به چشمهای نیمه باز پدرم ,بود,دلم کباب شد برایش ,اخه تواین سن ,این غم ,این صحنه ها براش از صدبارمردن بدتربود,درسته ماایزدی بودیم اما همیشه مصیبتهایی راکه برسر امام حسین ع اورده بودند ازگوشه وکنار میشنیدیم وگاهی درسینه زنی وعزاداریهای شیعیان شرکت میکردیم,الان هم هیچ کس نمیدونست اما من شیعه بودم...داغ خودم رامقایسه کردم با خانوم زینب س ومتوسل شدم به ایشان وگفتم:اگر سربریدن عزیزانت را دیدی منم ,سربریدن عزیزانم رادیدم اگر به اسارت رفتی,الان ماهم درچنگال شیطان گرفتاریم.
خانوم به جان داداش بزرگوارتان سوگند یک صبری به من وخواهروبرادرم دهید که بتوانیم این زجر راتحمل نماییم...خانوم ,جان حسینت به دادمان برس...خانوم, جان حسینت نجاتمان بده...
همینجور که در دل واگویه میکردم ناگاه دوتا داعشی بیرون ا
مدند ,گویا,سرچیزی بحثشان شده بود...
#ادامه_دارد ...
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت ۱۶ 🎬
خدای من این دوداعشی خبیث سر غنایم جنگی یا بهتر بگویم اموال غارتی دعوایشان شده بود, بالاخره بعداز بحث زیاد چون ابواسحاق پول لازم بود قسمت بیشترپول ودلارهایی که پدر بیچاره ام سالهای سال برای بدست اوردن انها تلاش کرده بود تا زن وفرزندانش دراینده زندگیشان تامین باشد به ابواسحاق رسید ووسایل خانه هم ابوعاص برای خودش مصادره کرد,برایشان اهمییت نداشت که دو جسد غرق درخون کنارشان است وسه جفت چشم نگران خیره به چشمان پدرومادری که دیگر نفس نمیکشیدند بود,عماد, این برادرک شیرین زبانم کلا مسخ شده بود هیچ کلامی از دهانش خارج نمیشد وفقط وفقط چشمانش دور وبر پدرومادرم میگشت...درهمین هنگام ابوعاص روبه ابواسحاق کردوگفت آن دوحوریه(اشاره به من ولیلا) هم مال تو به گمانم پول خوبی در ازای فروششان بگیری خخخخخخ😈
خدای من....درست شنیدم ...ما به اسیری ویا بهتر بگویم کنیزی میرفتیم...مگر قانون برده وبرده داری در اسلام منسوخ نشده؟؟چرا این بااصطلاح مسلمانان نوظهور هیچ اطلاعی از دینشان ندارند؟؟؟منی که یک هفته بیشتر نیست اسلام اورده ام بیشترازاینانی که برای هرکارشان تکبیر میگویند از دین سررشته دارم...اری اینان شیاطینی هستند که درظاهر سنگ اسلام رابه سینه میزنند ودرحقیقت دشمن اصلی دین واسلامند ,به خدا که طارق عین حقیقت رامیگفت ,اومعتقدبود این دواعش ساخته وپرداخته دشمنان اسلام هستند وبرای بدنام کردن اسلام وبیزارشدن مردم جهان از اسلام,علم شدند وچه خوب به وظیفه شان عمل میکنند....
آه برادرم طارق کجایی؟؟کجا رفتی که ندیدی عزیزانت را زنده زنده سربریدند وقهقه زدند,کجایی که ببینی ناموست ,اسیردست ابلیس شده ,آه چه مظلوم وغریبیم ما...چه غریب است دین خدا...چه غریب است اخرین فرستاده خدا...چه غریب است حجت خدا ,علی مرتضی ع وبچه هایش وشیعیانش....
به خدا...خدا هم غریب شده دراین مسلک....
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
# نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۷ 🎬
ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوطرف من چسپیده بودند,قلبم شکست اخر درعین بی پناهی ,تکیه گاه دیگری شده بودم.
باخود فکرکردم اگر خواهروبرادرم دلشان به من خوش است پس بگذاراین دلخوشی کوچک راازانها نگیرم ,میباید هرگز خودرانشکنم وخودرا ضعیف نشان ندهم تا این کورسونور امید دردل این بیچاره ها خاموش نشود.
اهسته گفتم:عماد,لیلا,اصلا نترسید....همراه من بیایید...
حرفی رابه بچه ها میزدم که خودم خیلی اعتقادی نداشتم اخه تمام وجودم مملوازترس واضطراب بود اما توکل کردم برخدایم ,همانکه بنده نوازاست ومن هم تازه بااین خدای مهربان ودین زیبایش,کاملترین دین دنیایش, اشنا شده ام....
باهم از درخانه بیرون رفتیم,اولین چیزی که توجهم راجلب کرد ,لبخند تمسخرامیز ابوعمر بود ونگاه پیروزمندانه ی خاله هاجر,خدای من اینها چه حقیرند که راضی وخشنودند از حقارت همسایگانی که تاچندی قبل عمووخاله ,صدایشان میکردند...
کوچه ومحله ,مملواز دختران وزنان وکودکان ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند,اهسته به عماد ولیلا گفتم:اصلا نترسید,ببینید ما تنها نیستیم ,توکل کنیدبه خدا...عماد که باز اشکهایش جاری شده بود وبی صدا گریه میکرد خودش رامحکم تر به من چسپانید وبا پاهای کوچکش,قدمهای بزرگی برمیداشت تا مبادا از خواهرانش جدا شود...برادرکم انگار عمق خباثت این شیاطین داعشی راخوانده بود وضمیر ناخوداگاهش از خطری دیگر اگاهاش میکرد ,که حتی نمیخواست قدمی از من دور شود.
ازمحله ی ایزدیها خارجمان کردند وهمه رابه صف نمودند تا ماشینهایشان برای تحویل برده هایشان برسد...
بالاخره امدند دوتا ماشین ,یه تیوتای مسافری بایک بنز باری از راه رسید...
ازجلوی صف همهمه ی زنانی رامیشنیدم که گریه وآه وناله والتماسشان باهم قاطی شده بود.
لیلا:سلما چه خبره چکارمیکنن؟؟
نمیدانم عزیزم ,صبرکن ببینیم این خبیثان باز چه نقشه ای درسردارند.
#ادامه_دارد ...
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۱۸ 🎬
خدای من, پسربچه هایی را که ازسه سال بالاترداشتند ازخانواده شان جدا وسوار تویوتا میکردند,یعنی چه هدفی ازاینهمه خباثت دارند؟؟
محکم عماد راچسپیدم وسعی کردم زیر چادرم پنهانش
کنم,اخه این طفل معصوم کشش,اینهمه زجر راندارد,اول که کشتن پدرومادرش درجلوی چشمانش وحالا جدایی....
عمادهم که انگار احساس خطر میکرد,هیچ صدایی ازخود درنمیاورد وتاجای ممکن خودرا درپناه چادر خواهرک بیچاره اش پنهان نموده بود.
داعشی حرامی به سمتم امد انگار برامدگی جسم نحیف عماد را دیده بود ,با قنداق تفنگش برسر ورویم میزد وناسزا میگفت ودریک آن دستان لرزان برادرم از دستان بسته ام ول شد...
عمادرا سمت خودکشید ,لیلا بااشک وناله التماسش میکرد که عمادرانبرد.. اما ان حرامی تفنگ رابالا برد که برفرق لیلا فرود اورد,خودم
رامیان داعشی ولیلا انداختم,تفنگ به پیشانی ام خورد وگرمی خون را روی صورتم احساس کردم اما ازپا ننشستم ودست عماد را گرفتم وفریاد زدم:پسرم است ,عزیزم است,تورا به خدایی که میپرستید رحم کنید اورا ازمن جدا نکنید...
التماسهای من انگاراین حیوانات خون آشام را جری تر کرده بود دوباره به سمتم هجوم اورد ومشت ولگد حواله ام کرد....کاش میزد اما عماد رانمیبرد.
عماد ازچهار گوشه ی چشمش اشک میریخت,انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست....
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۱۹ 🎬
داعشی با زور وتحکم دست عماد راکشید ,خدای من عماد نمیتوانست حرف بزند,تا جایی که ما درپیش چشمش بودیم مدام گریه میکرد ومیخواست چیزی بگوید که نتیجه ی تلاشش صدای خرخری نامشخص ازگلویش بود,خاک برسرم بچه لال شده بود😭😱
حالا که دقیق میشوم میبینم از زمانی که سربریده پدرومادرم را دید هیچ حرفی نزد ومن فکرمیکردم که شوکه شده,وای من برادرکم قدرت تکلمش رااز دست داده بود والان هم کشان کشان به دنبال کفتاری بی دین کشیده میشد😭😭
عماد رابردند ومن ,هیچ کار نتوانستم بکنم.لیلا هم حالش بدتراز من بود....اخر به کدامین گناه اینچنین عقوبتی نصیبمان شد؟!
بعدازجدا کردن بچه ها از خانواده شان مارا سوار بنز باری کردند وهرداعشی کنار اسیرانی که صید کرده بود ایستاده بود واسیران هم کف کامیون نشسته بودند.
نمیدانستم مارابه کجا میبرند,لیلا خیلی بی قراری میکرد وحتی یکبار دست برد به درز روبنده اش ومن سریع متوجه شدم که قصدش چیست,مچ دستش راچسپیدم وگفتم:نه نه لیلاجان,خواهرگلم ,پدرگفت اخرین راه,ما هنوز نمیدانیم اخر این راه کجاست ما باید به اینده امیدوارباشیم ,باید اگرشد خودراازچنگال این دیوصفتان برهانیم ودنبال عماد بگردیم,عماد به مااحتیاج دارد....شاید عماد راهم بیاورند ان جایی که مارامیبرند...بااین حرفها لیلا راکمی ارام کردم اما دل خودم بیقراره بیقراربود....
الهی ای بزرگ پروردگار هستی ,تورا به جان پیامبرت محمدص که اینقدرمظلوم شده که اینان ازنامش برای دنیای خودشان وکشتن انسانهای دیگر استفاده میکنند,قسمت میدهم ,مارا درپناه خود نگهدار ومراقب عمادم باش....
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۰ 🎬
بعداز بیست دقیقه ای مارا پیاده کردند,جایی که برای ما درنظر گرفته بودند انبارهای سوله مانندی بود که ورودی شهرموصل وجود داشتند,بارها وبارها ازکنار این سوله ها رد شده بودم اما هیچ وقت به فکرم خطورنمیکرد که یک روزی دراینجا به عنوان اسیر یاغنیمت جنگی ویابهتربگویم کنیز وبرده ,زندانی شوم.
هرچه نگاه کردم نشانه ای از ماشینی که بچه ها راسوار کرده بود ,دیده نمیشد.
مارا به همراه دیگر زنان وارد سوله ای کردند که قبلا اماده شده بود,نصف سوله فرش بود ونصف دیگرش اجاق گازهای بزرگ و وسایل اشپزی بود .
به ماگفتند که بنشینیم وقتی که نشستیم ,مردی با چهره ی ترسناک بلندگوی دستی رابه دستش گرفت وشروع به صحبت کرد:الله اکبر,لااله الا الله....این شعاریست که نجات بخش جهان است وما هم فرشتگانی هستیم درقالب انسان ووظیفه داریم تا دنیا راازشرک نجات دهیم,ما فرمانبرداران خدا وپیروان محمدص هستیم وشما هم کافرانی هستید که با شجاعت مجاهدان اسلامی اسیرشده اید وبه حکم اسلام بردگان ماهستید.
باخودم فکرکردم اری شما فرشتگانی خون اشام ازجنس ابلیس هستید که مأمورید خون بیگناهان رابریزید وابروی اسلام ومسلمانان را ببرید.مرد داعی هنوز داشتحرف میزد: هرکدام ازشما تازمانی که اربابانتان(منظورش همان کسی بودکه مارااسیرکرده بود)هرتصمیمی که درباره تان گرفتند,اینجا هستید وباید برای مجاهدان غذا درست کنید,لباسشان رابشویید واگرمیلشان برسرگرمی بود انها راسرگرم نمایید😈
از ترس داشتم سکته میکردم اززیر نقاب ,لیلا رانگاه کردم ,دیدم دستش به طرف درز روبنده اش میرود,بازهم دستش راچسپیدم:صبرکن...توکل کن....فراموش نکن عماد رابایدپیدا کنیم...طارق هم هنوز هست...
دستهایمان راباز کردند وخیلی از اربابها روبنده های اسیرانشان را بالا زده بودند تا شکارشان را سیر ببینند که ابواسحاق به مااشاره کرد تا برویم کنارش,انگار اوهم میخواست....
#ادامه_دارد ..
پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
# قسمت۲۱ 🎬
با ترس ولرز به نزد ابواسحاق رفتیم ,ابواسحاق باسرعت روبنده من ولیلا رابالا زد وگفت:به به عجب حوریه های زیبایی,هرچه میپرسم راستش رابگویید,اگر راستش راگفتید باشما کاری ندارم ,وای به حال اینکه بفهمم دروغ گفتید انوقت کاری میکنم که روزی صدباربمیرید وزنده شوید...شما دوتا شوهر دارید؟
سرمان رابه علامت نه ,تکان دادیم
خنده ای کرد وگفت:پس ان پسرک لال ,پسر خودت نبود.
سرم را انداختم پایین وگفتم:مجبورشدم ,برادرم بود میخواستم پیش خودم بماند.
داعشی دوباره زد زیرخنده وگفت:ازاینجور زنها خوشم میاید اما حیف وصدحی
ف دروضعیتی هستم که به پول محتاج ترم تا زن وکنیز,برای خوشگذرانی,من به شما دست نمیزنم وبه کسی هم اجازه نمیدهم به شما دست درازی کند,باید تازمان بازار برده ها,دست نخورده باشید ,اخر برای دخترکانی مثل شما پول بیشتری میدهند....😈😈😈
از رذالت این مرد به خودم لرزیدم وبازهم خداراشکر کردم که حداقل فعلا من ولیلا درامانیم.
داعشی اشاره کرد که برویم وگفت هرروز میاید به ماسربزند وتاکید کرد ,مبادا فکر فرار به سرمان بزند که مطمینا گیر مجاهدان دیگر میافتیم که....
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۲ 🎬
ابواسحاق که رفت ,انگار امنیتی به ما حواله شد,لیلا که چشم ازصورت من برنمیداشت با انگشتان لرزانش,پیشانی ام را لمس کرد وگفت:خووون....خشک شده...
وناگاه خودش را دراغوشم انداخت,تازه یادمان افتاده بود که پدر ومادری نداریم که عماد رابردند, که به اسیری امدیم...گریه هایمان هر دم بیشتر وبیشتر میشد وانگار این جمع زنان اسیر مثل باروتی بود که منتظر شعله ای کوچک برای انفجار است وگریه ی ما همان شعله بود وناگاه این باروت منفجرشد...ازهرطرف صدای گریه وشیون زنان ودخترانی میامد که درکمتر ازیک نیمروز هرچه داشتند ونداشتند راازدست داده بودند,هرکس با به یاداوردن ظلمی که این حیوانات پست فطرت برسرشان اورده بودند,اشک میریخت وروی میخراشید ,گوییا اجساد بی سر وبه خون غلتیده ی عزیزانمان در جلوی چشمانمان هستند.
باصدای گریه وزاری زنان,داعشی هایی که جلوی در ورودی بودند,به داخل حمله ورشدند وبه جان ما افتادند...میزدند وناسزا میگفتند,میزدند ومیزدند ومیزدند ...ناگاه صدای اذان بلند شد وداعشیها دست,اززدن برداشتند ,درست است که اذیت وازار کافران را مستحب وثواب میدانستند اما خواندن نماز را دروقتش امری واجب میخواندند ,گوییا این حربه شان بود که مردم دنیا ,نماز راهمراه این اعمال خشونت امیز ببینند تا برایشان باورشود که اسلام یعنی همین...که اسلام یعنی خشونت,ناسزا,سربریدن,هتک حرمت کردن,غارت نمودن....
وای من که اسلام چه غریب شده....
به خدا قسم دراینجا...خدا هم غریب شده...
داعشیها دوباره مارابه صف کردندتا...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۳ 🎬
همه ی مارا بردندتا نماز خواندنشان راببینیم,اخه میگفتند دیریازود مجبوریم مسلمان شویم ,پس بهتراینکه هرچه زودتر اداب نمازخواندن را یاد بگیریم...
بادیدن صف نماز,یاد زیرزمین خانه مان افتادم ,عبادتگاه مخفیانه ی من وطارق...یاد سجاده ای لاکی رنگ با مهری ازتربت امام حسین ع که هدیه ی علی بود برای من,مهری که عطرکربلا رامیداد...اما ان عبادتگاه دلنشین کجا واین صف تزویر وریا کجا ,با تمام وجودم حس کردم به راستی اینان نوادگان همان ابلیس صفتانی هستند که هزاروچهارصد سال پیش درصحرای کربلا ریاکارانه برای خدا نماز میخواندند وخون خداهم برزمین میریختند...دم از حضرت محمدص میزدند وسر پسر پیغمبرشان را ازقفا میبریند...به خدا که تاریخ تکرار میشود واینبار ابلیسان زمان دست به کشتار مردم مظلوم وبی پناه میزنند ونام مقدس دین خدا را لکه دارمیکنند.
به ما اجازه دادند به توالت برویم...همانطور که این چندوقت مخفیانه وضومیگرفتم,داخل توالت مخفیانه وضو گرفتم ودلم لک زده بود برای یک رازونیاز ازادانه با خدایم ,برای گریه وشکایت وناله با پروردگارم.
اما من نمیتوانستم ازادانه نماز بخوانم ,اخر تمام این داعشیها فکرمیکردند من ایزدی هستم واگربومیبردند که من شیعه شدم ,مطمینا زنده زنده پوستم میکردند اخر معتقدبودند شیعیان کافرونجسند وهرکس یک شیعه رابکشد بهشت به او واجب میشود ,برای کشتن یک شیعه سرودست میشکستند,اصلا یک جور دشمنی عمیقی با حضرت علی ع وشیعیانش داشتند.
طارق گفته بود در هرشرایطی باید نمازم رابخونم اگرایستاده نشد نشسته اگرنشسته نشد خوابیده واگرخوابیده نشد باحرکت چشم و...
ومن اینجا فقط با چشمانم میتوانستم نمازم رابخوانم...
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت۲۴ 🎬
امروز نزدیک شش روز است که در چنگ ابلیس گرفتاریم,دراین شش روز چیزهایی دیدم وشنیدم که هرکدامش برای خراب کردن روح وروان ادم به تنهایی کافیست,چندین بار مچ لیلا را سربزنگاه گرفتم,خواهرک بیچاره ام تاب وتحمل اینهمه سختی راندارد چندبارمیخواست ازحب سمی که پدر بیچاره مان برای اخرین حربه به ماداده بود,استفاده کند که هربار رسیدم ونگذاشتم کاری که دلش,میخواست راانجام دهد.
هرروز تعداد زنانی که اسیر میکنند وبه اینجا میاورند بیشتروبیشترمیشود,دیروز یک دختر را اوردند که بعد متوجه شدند شیعه است,ده نفری به سرش ریختند وهرکدام ضربه های وحشتناکی به سروبدن دخترک مظلوم میزدند,انگار مسابقه ای بود که هرکس,ضربه اش کاری تربود جایزه اش بیشتر,اخرین نفری که ضربه رازد ونفس این شیعه ی مظلوم رابرید,بردوششان نشاندند و