eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.4هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️قراری زیباباامام زمان عجل الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر معظم انقلاب اسلامی: 🔺 بروید سراغ کارهای نشدنی تا بشود… تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین تا بردارید «و لا یخشون احداً الا الله» خب، زحمت‌هایش چه؟ رنج هایش چه؟ محرومیتهایش چه؟ جوابش این است که: «و کفی بالله حسیبا» خدا را فراموش نکن خدا حسابت را دارد. 🔺 در میزان الهی رنج تو، محرومیت تو، کف نفس تو، حرصی که خورده‌ای، زحمتی که کشیده‌ای، کاری که کرده‌ای، خون دلی که خوردی، دندانی که روی جگر گذاشتی؛ این ها هیچ وقت فراموش نمی شود.
✍امام على عليه السلام: از پرخورى بپرهيزيد؛ چرا كه موجب قساوت قلب، سستى در نماز و تباهى بدن مى شود 📚غررالحكم حدیث 2742
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آخرین پیام شهید حجت الاسلام محمد کیهانی در محاصره داعش: 🔹ولایی بمونید ، حزب اللهی ، بسیجی بمونید ظاهرا و باطنا ... حجاب ،حجاب اسلامی ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جانم به این تلاوت و این صدای آسمانی 🔹 تقدیم به روح مطهر همه ی شهدای مدافع حرم و حریم امنیت. مردانی که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند و به شهادت رسیدند. 🎥 در آخرین ساعات روز جمعه که متعلق است به مولامون حضرت ولیعصر(عج) دلتان را روشن کنید به شنیدن آیات کلام‌الله مجید با صدای زیبا و ماندگار استاد مصطفی غلوش 🎥 جرعه‌ای از زلال قرآن 📖 سوره احزاب، آیه ۲۳ و ۲۴ 💠 مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا ﴿۲۳﴾ لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِنْ شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۲۴﴾ 💠 از ميان مؤمنان مردانى‏‌اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در [همين] انتظارند و [هرگز عقيده خود را] تبديل نكردند (۲۳) تا خدا راستگويان را به [پاداش] راستي‏شان پاداش دهد و منافقان را اگر بخواهد عذاب كند يا بر ايشان ببخشايد كه خدا همواره آمرزنده مهربان است (۲۴) لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ای خجل از جمال تو چهره ماه نیمه شب ...😍❤️ لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیـچ‌بَرگے‌بۍ‌اِذن‌‌ خدا،از زَمین‌ نمیافتہ‌ . . . 🌹🌱 لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 📌 کسانی که در قبر ما را همراهی می کنند؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.* را به دوستان خود معرفی کنید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت278 نسرین همان طور که موهایش را روی سرش جمع می‌کرد از اتاق بیرون رفت. بعد از چند لحظه با اضطراب داخل اتاق شد. –بچه‌ها اون دوتا هنوز بیرونن! شهلا پرسید: –چی کار می کنن؟ –همه ش راه می رن و با تلفن حرف می زنن. سرم را با دست هایم گرفتم و پچ پچ کردم. –یه وقت در رو نشکونن بیان داخل. نسرین با خنده گفت: –برو بابا توام، مگه دیونه هستن. شهلا رو به نسرین گفت: –بیا به شوهرامون زنگ بزنیم و کمک بخوایم. نسرین لبش را گاز گرفت. –کمکِ چی؟ من اگه به بیرژن زنگ بزنم میاد به اونا کمک می کنه نه به من! روزگارمم سیاه می کنه. شهلا نوچی کرد و رفت تلفن خانه را آورد. –ولی صادق چیزی نمی‌گه کمک می کنه. بعد هم شماره ای گرفت و پچ پچ کنان شروع به صحبت کرد. من دوباره از نسرین خواهش کردم که تلفنی به من بدهد تا زنگ بزنم. نسرین از اتاق بیرون رفت وقتی برگشت در یک دستش چادر نماز و مهر و در دست دیگرش گوشی‌اش بود. هر دو را به طرفم گرفت. –بعد از این که تلفن زدی شماره رو پاک کن، چون شوهرم هر شب گوشیم رو چک می کنه، نمی خوام سین‌جیم بشم. راستی چیزی نمونده نمازت قضا بشه ها. قبله هم این وره. چادر و مهر را گرفتم: –خانم ببخشید من شما رو هم تو دردسر انداختم. ولی با این کارِتون آبروی من رو خریدید که از جونم برام مهم تره. کار امروزتون اون قدر با ارزش بود تا عمر دارم دعاتون می کنم. اگه من تو اون خونه مونده بودم، فقط خدا می‌دونه چه سوءاستفاده‌ هایی می خواستن از من بکنن. چشم‌های نسرین نم زد. –من که کاری نکردم، وظیفه م رو انجام دادم. خود توام اگه می شنیدی که یه دختر رو دارن اذیت می کنن حتما کمکش می‌کردی، خدا ازشون نگذره، آدم گاهی باورش نمی شه که یه آدم می تونه این قدر بد ذات باشه و این بلاها رو سر هم وطن خودش بیاره... یعنی این هلما رفته اون پسره‌ی هرزه رو آورده که بلایی سرت بیاره؟ بغض کردم. –نمی‌دونم، اصلا اسمشون میاد تنم می لرزه. نسرین همان طور که زیر لب به آنها بد و بیراه می گفت از اتاق بیرون رفت. شاید اولین بار بود طوری نماز خواندم که هیچ چیزی از آن نفهمیدم. سلام نماز را گفته و نگفته دوباره شماره‌ی علی را گرفتم. بارها و بارها زنگ خورد ولی باز هم جواب نداد. همان موقع نسرین وارد اتاق شد، در حالی که دست روی دستش می زد گفت: –بدبخت شدیم، بچه‌ی شهلا از خواب بیدار شده داره با گریه در آپارتمانشون رو می‌کوبه. هینی کشیدم و از جایم بلند شدم. –وای، حالا چی کار کنیم؟ الان اونا صداش رو بشنون می فهمن شما دروغ گفتین. شهلا وارد اتاق شد و همان طور که چادرش را سرش می‌کرد گفت: –از چشمی نگاه کردم کسی نبود، من می رم خونه. بعد هم به طرف در ورودی راه افتاد. از شدت ضربان قلبم، صدایم به لرزش افتاده بود. دنبالش رفتم. –اگه دیدنت چی؟ کفش هایش را پوشید. –چاره‌ای ندارم. بچه م الان تنهایی می‌ترسه. اگه منم نرم اون قدر به در می زنه که همه خبردار می شن. نسرین گفت: –پس حداقل مواظب باش نفهمن این جا بودی. همین که شهلا رفت من از چشمی نگاهش کردم. کلید را که داخل قفل خانه‌اش انداخت، هلما از آپارتمانش بیرون آمد و به طرفش رفت. دستم را روی سرم گذاشتم و پچ پچ کردم. –نسرین خانم بدبخت شدیم. نسرین خودش را به چشمی رساند. –انگار کشیک ما رو می‌کشیده، احتمالا بهمون شک کرده. حالا خدا کنه شهلا سوتی نده. بعد از چند لحظه سکوت گفت: –نگاه کن این پسر گندهه با یه خانم داره میاد. بیچاره خانمه انگار مریضه... ولی قیافه ش برام آشناس. درست نمی‌تونه راه بره، پسره داره کمکش می کنه. نوچ نوچی کرد و ادامه داد. –فکر کنم خیلی حالش بده، مشکل ذهنی چیزی داره انگار. خودم را به در رساندم و پچ پچ کردم. –می شه برید کنار منم ببینم. نسرین فوری کنار رفت. چشمم را روی چشمی قرار دادم. چیزی را که می‌دیدم باورم نمی شد. چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. با صدای لرزان زمزمه کردم: لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت279 –وای خدایا، ساره این جا چی کار می‌کنه؟! یعنی چه بلایی سرش اومده؟! اگر شوهرش بفهمه، خیلی عصبانی می شه. کامی زیر بغل ساره را گرفته و تقریبا او رابه طرف آپارتمان می‌کشید. اجازه نمی‌داد ساره با پای خودش آرام آرام قدم بردارد. نسرین مرا عقب کشید. –ببینم تو می‌شناسیش؟ اشک در چشم‌هایم حلقه زد. –اون دوستمه. می‌بینید داره مثل وحشی‌ها با خودش می‌کِشدش. نسرین گفت: –آره، انگار از روی اجبار داره این کار رو انجام می ده. حالا بگو جریان این دوستت چیه؟ همه‌ی داستان ساره را برای نسرین تعریف کردم. چیزی نمانده بود که از تعجب چشم‌هایش از حدقه بیرون بزند.
مدام کف دستش را روی صورتش می‌کشید و لبش را دندان می‌گرفت و در آخر هم گفت: –این بیژن بدبخت هی می گفت اینا فقط دنبال پول گرفتن هستنا ولی من قبول نمی‌کردم، می گفتم تو خیلی بدبینی، پول خوب می گیرن درسته! ولی کارشونم بد نیست. واقعا هم به جز یکی دو مورد چیز بدی نگفتن، اصلا یه وقتایی برامون قرآن هم می‌خوندن. سرم را تکان دادم و دوباره شماره‌ی امیرزاده را گرفتم ولی باز هم گوشی‌اش را جواب نداد. رو به نسرین گفتم: –باید به پلیس زنگ بزنیم. نامزدم جواب نمی ده، می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه. نسرین مرا به طرف سالن کشید. –بیا این جا روی مبل بشین، داری می لرزی. شهلا همون موقع که به شوهرش زنگ زد گفت که شوهرش گفته به پلیس زنگ می زنه. احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه برسن. فوری گفتم: –من می‌تونم به خونواده م زنگ بزنم؟ گوشی خانه را آورد. – چرا زودتر نگفتی، دختر! بیا این جا آنتن درست و حسابی نداره، با تلفن خونه تماس بگیر. حتما تا حالا از نگرانی مردن و زنده شدن. –اصلا وقت نشد. نسرین خانم جلوی پای من روی زمین نشست و چشم به من دوخت. شماره‌ی خانه را گرفتم هنوز اولین بوق به آخر نرسیده بود که صدای مادرم را از آن طرف خط شنیدم. صدایش آنقدر گرفته و شکسته بود که بغض به گلویم چنگ زد. –سلام مامان. مادر بعد از مکث کوتاهی صدایش تغییر کرد. –تلما مادر تویی؟! خودتی؟! بعد بدون این که منتظر جواب من باشد به جمعی که اطرافش بود گفت: –تلماست، تلماست. باز از من پرسید: دخترم خودتی؟ –آره مامان خودمم. حالم خوبه نگران... گریه‌های بی‌امان مادر شروع شد با همان حال قربان صدقه‌ام می رفت. –الهی من دورت بگردم، تو که ما رو کُشتی، کجایی؟ از آن طرف صدای هیاهو بلند شد، هر کس سوالی می‌پرسید. نادیا با فریاد می‌پرسید: –تلماست مامان؟ مامان تو رو خدا خودشه؟ بپرس کجاس؟ بقیه‌هم همین سوالها را تکرار می‌کردند. صدای آنها و صدای گریه‌ی مادر در هم آمیخته بود و غوغایی به پا شده بود. بالاخره مادر گفت: –تلما، مادر کجایی؟ چه بلایی سرت اومده؟ الهی مادرت بمیره. –مامان چیزی نیست، من حالم خوبه باور کنید. الان پیش یه خانمی هستم که آدرس خونه شون رو نمی‌دونم. این خانم از دست هلما من رو نجات داد. مادر بعد از این که برای نسرین دعا کرد گفت: –آدرس اون جا رو بپرس تا بیایم دنبالت. مادر، زود آدرس رو بپرس. نگاهم را به نسرین دادم. او هم چشم‌هایش اشک آلود شده بود. با شتاب گفتم: –آدرس، میشه آدرس این جا رو بدید؟ صدای فریاد مادر را می‌شنیدم که می‌گفت: –زودباشید کاغذ قلم بیارید، می‌خواد آدرس بگه. بعد رو به محمد امین گفت: –پاشو محمد، پاشو برو جلو در به بابات خبر بده، بدو، بگو باید بریم دنبال تلما... نسرین آدرس را گفت و من هم برای مادر تکرار کردم. هنوز هم صدای گریه از آن طرف خط می‌آمد و این به من می‌فهماند که چقدر در عرض این یک روز و نیم به خاطر نبود من حالشان بد شده. چند دقیقه‌ای با مادر و بعد هم با نادیا صحبت کردم. نادیا گفت که رستا از استرس صبح زود درد زایمانش گرفته و به بیمارستان رفته. ولی مادر نتوانسته همراهش برود و پای تلفن نشسته تا شاید خبری از من بگیرد. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت280 در حال صحبت کردن با نادیا بودم که صدای ضربه‌های مشتی که به در خانه می‌خورد من و نسرین را از جا پراند. فوری خداحافظی کردم و تلفن را قطع کردم. نسرین از جا جهید و پشت در ایستاد و از چشمی نگاه کرد. بعد با رنگ پریده به طرفم برگشت و به صورتش زد. –بدبخت شدیم اون پسر غول‌تشنگه داره به در می‌کوبه. حتما شهلا بهشون گفته تو این جایی. کف دستم را به سرم کوبیدم. –مطمئنی اون گفته؟ مانتواش را از روی مبل برداشت و به تن کشید. –مطمئن که نیستم، شاید هلما باهاش حرف زده شک کرده. –حالا می خوای در رو باز کنی؟ شالش را شلخته روی سرش انداخت. –می گی چی کار کنم؟ تو برو تو اتاق ببینم چی می گه، شاید بتونم ردش کنم بره. ضعفی به پاهایم افتاده بود که توان حرکت نداشتم، از فکر این که با کامی چند قدم بیشتر فاصله ندارم رعشه‌ای به جانم انداخته بود که حتی نمی‌توانستم خودم را پنهان کنم. در دوباره کوبیده شد. نسرین بلند گفت: –اومدم بابا، چه خبرته؟ بعد به طرف من آمد و پچ پچ کرد. –پس چرا نمی ری؟ دستم را گرفت و تقریبا به داخل اتاق پرتم کرد و در را بست. صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نسرین را که طلبکارانه حرف می زد. –چته آقا؟ زورت رو به در می‌رسونی؟ چرا این جوری در می زنی؟ صدای کامی را شنیدم که گفت: –مگه می خوای در کاروانسرای شاه قلی رو باز کنی؟ یه ساعته پشت درم.
نسرین هم زبان تیزی داشت. –این چه طرز حرف زدنه؟ اختیار خونه‌ی خودمم ندارم؟ تو چرا مثل طلبکارا در می زنی؟ همان لحظه صدای هلما که کمی آرام تر بود، آمد. برای بهتر شنیدن گوشم را به در چسباندم. –کامی بیا برو کنار. ببین عزیزم، ما اومدیم اون دختره رو ببریم با توام هیچ کاری نداریم. نسرین صدایش را بلند کرد. –کدوم دختره؟ شما امروز همه ش مزاحم من می شید. هر دفعه هم یه چیزی می گید. برید خدا روزی تون رو جای دیگه حواله کنه. احساس کردم خواست در را ببندد که یکی از آن دو نفر اجازه نداد. نسرین فریاد زد. –پات رو از لای در بردار. ولی انگار زور آن ها بیشتر بود و وارد شدند. چون صدای هلما را شنیدم که گفت: –اتاقا رو بگرد. عقب عقب رفتم تا به تخت رسیدم همان جا زانوهایم خم شد و روی تخت نشستم. به چند ثانیه نکشید که در باز شد و کامی با آن هیکل نحسش در حالی که دندان هایش را نشانم می‌داد جلوی در ظاهر شد. یک آن احساس کردم قلبی برای تپیدن ندارم و از کار افتاده. صدای جیغ‌های نسرین را می شنیدم که می‌گفت: –ازتون شکایت می‌کنم، مگه شهر هرته سرتون رو انداختین پایین و همین جوری میاید تو خونه‌ی مردم. کامی همان طور که نگاهم می‌کرد گفت: –من که شکایتی زیاد دارم اینم روش. هلما هم در ادامه‌ی حرف کامی گفت: –من از تو شکایت می کنم که اومدی قفل خونه م رو باز کردی و سرقت کردی. نسرین گفت: –من سرقت کردم؟! دزد خودتی. –آره، سرقت کردی، حالا برو ثابت کن که جعبه‌ی طلاهام رو نبردی. یه کیلو طلا داشتم. انگار نسرین با شنیدن این حرف دهانش بسته شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. هلما کنار کامی ایستاد و با عصبانیت گفت: –این جا چه غلطی می‌کنی؟ کلی از من انرژی رفت تا بفهمم کجایی. پاشو بریم. بعد به طرفم آمد و بازویم را گرفت و بلندم کرد. از اتاق که بیرون آمدم شهلا را، بچه بغل کنار در ورودی دیدم که به نسرین می گفت: –به جون بچه م من نگفتم. حتما بهت یه دستی زدن، من که چیزی بروز ندادم. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت281 هلما داخل اتاق پرتم کرد و رو به کامی گفت: –برو از اون یکی اتاق چمدون رو بردار بذار تو ماشین، باید از این جا بریم. همین که وارد اتاق شدم ساره را روی تخت دیدم که با رنگ پریده نگاهم می‌کرد. جلو رفتم. نمی‌دانستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا ناراحت. این حال زارش برایم غصه‌ی بزرگی بر روی غصه‌هایم بود. ولی او از دیدنم خوشحال شد. شاید چون اصلا نمی‌دانست من این جا چه می‌کنم. ماژیک و تخته را برداشت و فوری نوشت. –بدبخت شدم تلما، همه چیزم رو از دست دادم. بچه هام، شوهرم، دیگه هیچ کس رو ندارم. محتاج هلما شدم. بی کس و کار شدم. بعد آن چنان با هق هق شروع به گریه کرد که من تمام ترس و اضطرابم را فراموش کردم. مقابلش زانو زدم و دست هایش را گرفتم. –چی شده؟ اصلا تو این جا چی کار می‌کنی؟ چرا محتاج هلما شدی؟! قبل از این که ساره چیزی بنویسد هلما وارد اتاق شد و با تشر گفت: –پاشو بریم. از جایم بلند شدم. –کجا؟ –مگه قرار نشد آزادت کنم؟ پاشو می خوام تا یه جایی برسونمت دیگه. این فرارت رو هم ندید می گیرم به شرطی که بعدا حرف گوش کن‌تر بشی. از جایم بلند شدم و یک قدم عقب رفتم. –لازم نیست. من به خونواده م گفتم این جام، خودشون میان دنبالم. دستم را گرفت و کشید. –بیا بریم بابا وقت نیست. تا اونا بخوان بیان این جا، صبح شده. دستم را محکم از دستش بیرون کشیدم و فریاد زدم. –برو گمشو، من با تو هیچ جا نمیام. تو می خواستی چه بلایی سرم بیاری؟ چرا گفتی اون پسره بیاد این جا؟ بعد هم به عقب هولش دادم. یک قدم عقب پرید و دندان هایش را روی هم فشار داد. –من فقط می‌خواستم یه چیزی از تو، دستم داشته باشم که اگه قولی که دادی یادت رفت بهت تذکر بدم، ولی مثل این که تو چموش تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم و زبون خوش حالیت نیست، همون زبون کامی رو بهتر می فهمی. در آن کش‌مکش ساره فوری روی تخته نوشت. –پس من چی؟ بعد تخته را جلوی هلما گرفت و از خودش صداهای نامفهوم درآورد. هلما همه‌ی توجهش به من بود و اصلا او را نگاه هم نمی‌کرد. دوباره هلما خواست به طرفم هجوم بیاورد که صدای زنگ گوشی‌ منصرفش کرد. گوشی را روی گوشش گذاشت و داد زد. –کامی زود بیا بالا گوش این دختره رو بگیر و... نمی‌دانم کامی چه گفت که چشم‌هایش گرد شد و حرفش نیمه تمام ماند و بعد از مکث کوتاهی پرسید: –تو مطمئنی؟ کامی از آن طرف خط توضیحاتی داد و هلما با شتاب گفت: –اومدم، اومدم. تو ماشین رو ببر نزدیک میدون نگه دار، من خودم رو می‌رسونم. گوشی را داخل جیبش سُر داد و با عجله از کمد چادر مشکی‌اش را همراه یک ماسک مشکی و عینک دودی برداشت و رفت.