eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.5هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این روزها شهر بوشهر از زبان بی بی سی با توجه به فساد وفحشا در قالب فستیوال کیچه پس کیچه https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که با حجاب که حکم خداست معامله کند با حق مردم چه خواهد کرد؟!! حجاب سنگر اول و حافظ مملکت ماست راهکار مجلس ریل‌گذاری برای حضور مردم در اقامه فریضتین : ۵٠۸ سید محمدرضا رضی: https://ble.ir/ashaganvalayathttps://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 با دقت تا آخر ببینید؛ لحظه ی فرار نظامیان صهیون از راکت های مقاومت و پناه بردن به لانه ای که ده ها نظامی دیگر با ترس در آن منتظر هستند ببینند چه در حال رخ دادن است چهره های مضطرب و وحشت زده صهاینه در فیلم قابل توجه است. این بخش کوچکی از حملات حزب الله لبنان است. حزب الله تا کنون 1000 حمله به مراکز صهیونی داشته است. https://eitaa.com/ashaganvalayathttp://splus.ir/ashaganvalayat
44.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 روزنامه ضدایرانی سنگاپور: ایران به عنوان یک ابر قدرت مقابل نظم آمریکا درحال ظهور است 🎥 یک روزنامه سنگاپوری که به ضد ایرانی بودن شهرت دارد در گزارش هشدار از بابت وقوع یک رخداد مهم در غرب آسیا ابراز نگرانی کرده و نوشته است: دنیای امروز ما شاهد ظهور یک ابرقدرت جدید است که برابر آمریکایی ها تعریف شده و به همراه مجموعه ای از کشورها یک نظم جدید تعریف کرده است. https://ble.ir/ashaganvalayat
🔻 این ناپاک های آلوده به حرام در ماجرای زن زندگی آزادی پول میدادند عده ای در ایران در مدارس کودکان را مسموم کنند و بعد در مجازی هشتگ خرابکاری شرافتمندانه می زدند و سپس می انداختند گردن حکومت دیروز بعد از حدود 8 سال یک سازمان بین المللی نتایج تحقیقاتش درباره استفاده از گاز شیمیایی در سوریه را اعلام و تاکید کرد که ربطی به دولت بشار اسد نداشته و تکفیری ها پشت این اقدام بوده اند. کار این نجاست پیشگان جنایت در سرزمین های خود است. آنها انجام میدهند ، غرب گردن حکومت می اندازد و سپس جامعه ای که توان درک حقایق و تفکیک راست و دروغ را ندارد، خودش خودش را به فنا میدهد.... این نقشه ای بود که حیوانات وطن فروش برای وطن کشیده بودند که البته تیرشان به سنگ خورد. پرچم بالاست🇮🇷 https://ble.ir/ashaganvalayathttps://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 مواد لازم ۴۰۰ گرم ران مرغ بدون استخون و یا یک عدد سینه مرغ ۲ عدد پیاز ارد سوخاری ۳ ق غ خ نمک، فلفل سیاه، پاپریکا، پودر سیر، زردچوبه، ادویه ایتالیایی در صورت تمایل رب انار ملس یا ترش بنا به ذائقه خودتون ۲ ق غ خ من چون سس انار استفاده کردم و رقیق بود برای همین نصف پیمانه استفاده کردم. گردوی خورد شده(دقت کنید آسیاب شده نباشه)۲/۳ پیمانه هویج ۲ عدد خورد شده کوفته هارو طبق ویدیو توی غذاساز درست کردم و توی روغن سرخشون کردم هر کوفته به اندازه یک عدد نارنگی کوچیک باشه.لازم نیست حتما مغز پخت بشن چون توی خورشت کاملا میپزن. توی یه قابلمه پیاز رو تفت میدیم ادویه ها و رب گوجه رو اضافه کرده و تفت کوچیکی که خورد گردو و هویج رو اضافه میکنیم در آخر رب انار بعلاوه ۳ لیوان آب جوش. یه ۱۵ الی ۲۰ دقیقه که جوش خورد بهش کوفته هارو اضافه کرده و میذاریم ۱۵ الی ۲۰ دقیقه دیگه بپزه و کاملا خورشتمون غلیظ شده و جا بیفته. https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ☝️🎥اخبار جبرئیل برای امام علی(ع) ✍️روزی جبرئیل در خدمت پیامبر(ص) مشغول صحبت بود که حضرت علی(ع) وارد شد. جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرائط تعظیم بجای آورد. پیامبر(ص) فرمودند: ای جبرئیل! از چه جهت به این جوان تعظیم می‌کنی؟ عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او را بر من حق تعلیم است. پیامبر(ص) فرمودند: چه تعلیمی؟ جبرئیل عرض کرد: در وقتی که حق تعالی مرا خلق کرد، از من پرسید: «تو کیستی و من کیستم؟» من در جواب متحیر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم، که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این طور به من تعلیم داد که بگو: «تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل، جبرئیلم» از این جهت او را که دیدم تعظیمش کردم. پیامبر(ص) پرسیدند: مدت عمر تو چند سال است؟ عرض کرد: یا رسول الله! در آسمان، ستاره‌ای هست کـه هر 30 هزار سال یکبار طلوع می‌کند، من آن را 30 هزار بار دیده‌ام. 📙تحفة المجالس، ص 80 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ✍🏻 من دیگ نخریدم آورده اند یکی از عارفان ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف را زیارت کند ۰۰۰ تمام روزها روزه بود ۰۰۰ در حال اعتکاف ۰۰۰ از خلق الله بریده بود...!!! صبح به صیام و شب به قیام ۰۰۰ زاری و تضرع به حضرت حجت روحی له الفدا ۰۰۰ شب ۳۶ ندای در خود شنید که می گفت : فلانی ساعت ۶ بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عارف می گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم ۰ گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم... پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد... قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت : به ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟ مسگران می گفتند : خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت : نمیشه ۶ ریال بخرید ؟ تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود پیرزن گفت : این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ؛ خرید دارید ؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال ؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت : پسری مریض دارم ؛ دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است ۰ حیف است بفروشی ۰ امّا اگر مُصر هستی من آنرا به ۲۵ ریال می خرم !!! پیر زن گفت : عمو مرا مسخره می کنی ؟! مسگر گفت : ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد عارف می گوید : من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم : عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری ؟! مسگر پیر گفت * من دیگ نخریدم * من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد * من دیگ نخریدم * عارف می گفت : از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...‌ شخصی با صدای بلند صدام زد و گفت : فلانی ؛ با چله گرفتن کسی به زیارت ما نخواهد آمد ۰۰۰!!! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد ۰۰۰ 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 🟣 دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود. روزی پدربزرگ به نوه‌اش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. می‌خواهم از دستان شما بگیرم. پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسه‌های مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خنده‌ای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات بر‌می‌دارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دست‌های خودم را کنار می‌کشیدم و از دست‌های تو استفاده می‌کردم. گاهی باید آن‌چه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دست‌های او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند.
•✾📚 🌼مراقبت داریم تا مراقبت ✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت می‌کرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود. روزی بزرگی را گفت: به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد. آن بزرگ گفت: تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو! پس بدان تو هرگز نمی‌توانی زحمات مادر خود را جبران کنی! •✾📚 🔴 داستان تغییر نگرش وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”   در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست!   بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.” “ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!”   ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند. توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم.   مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.” https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
🌞 ۱۰فایده نورخورشید برای سلامت ! 🔹ضددیابت 🔹کاهش کورتیزول 🔹درمان افسردگی 🔹تنظیم فشارخون 🔹درمان لک وپیس 🔹ضدسرطان پروستات 🔹کاهش ابتلابه ام اس 🔹تسکین پسوریازیس 🔹پیشگیری از آرتریت 🔹تحریک جذب ویتامین D https://eitaa.com/ashaganvalayat 🧠فعالیت‌هایی که مغز شما را شارژ می‌کند 🔹یادگیری یک ساز موسیقی 🔹مطالعه 🔹ورزش منظم 🔹یادگیری زبان جدید 🔹یادگیری اطلاعات عمومی 🔹حل جدول و پازل 🔹ورزش یوگا https://ble.ir/ashaganvalayat
⭕️‏تا ديروز مي گفت مشاركت بين ٢٠ تا ٢٥ درصد است. الان كه شور انتخاباتی در سرتاسر ايران بخصوص شهرستان ها رو ديده ، در حالی كه فشاری شده اعلام كرده كه نظام قراه است تقلب كند!!!! حقير و بدبخت و منافق مثل اين مهدی نصيری نباشيم👌 https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مصاحبه عجیب در پیاده روی جمکران جان دادن تا امنیت داشته باشیم، نامردیه با رای ندادن به خطر بندازیمش https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️یک طرف امنیت، اصلاح و پیشرفت ایران؛ یک طرف چراغ سبز به دشمن، عقبگرد و بی تفاوتی نسبت به ایران! این انتخاب، انتخاب بین حضور یا عدم حضور است… https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
⭕️ دیدار جمعی از رأی اولی‌ها و خانواده‌های شهدا با رهبر انقلاب اسلامی 🔹️در آستانه برگزاری انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری، جمعی از رأی اولی‌ها و خانواده‌های معظم شهدا، چهارشنبه ۹ اسفندماه ۱۴۰۲ با حضور در حسینیه امام خمینی رحمه‌الله، با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. https://ble.ir/ashaganvalayat https://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 21 توی سرش پر از افکار گوناگون بود و اصلاً خوابش نمیبرد: اَه! خدایا! وقتی آدم بی کاره خوابش نمیبره ولی وقتی کار داره از خواب دیگه چشماش باز نمیمونه! به فرداشب و عروسی ایمان و سودابه و ساق دوش شدن خودش فکر میکرد. مطمئن بود اتفاقاتی قرار است رخ دهد ولی هر چه سعی میکرد تا از آن اتفاقات سردربیاورد کمتر به نتیجه میرسید. ایمان اصرار داشت قبل از ماه رمضان عروسی اش برگزار شود؛ مدتی بود که در یک فروشگاه مشغول به کار شده بود و قرار بود بعد از عروسی، ایمان و سودابه، تا دو سال در طبقه ی بالایی خانه ی عمو ساکن شوند تا ایمان بتواند خانه اجاره کند. فرداشب هم عروسیشان بود. مراسم عروسی هم مثل عروسی امین در خانه ی بابا عبدالحسین برگزار می شد. کل فامیل در تکاپوی عروسی بودند. و نرگس نمیدانست که همین عروسی آغاز سرنوشت شیرین و تلخ جدید اوست... از حمام که بیرون آمد به اتاقش رفت تا حاضر شود. ساعت سه بود و باید تا یک ساعت دیگر به آرایشگاه می رفت. اول جوراب شلواری نسبتاً کلفت و سفیدی پوشید تا بتواند وبال را روی آن ببندد! وبال را بست و دامن شلواری سفیدش را پوشید: اوووف! شانس آوردم که حداقل میشه روش دامن شلواری پوشید! یک بلوز آستین بلند و سفید و ساده ی ساتن به تن کرد و سارافون آبی کمرنگش را پوشید. دامن سارافونش تا روی زانو هایش میرسید و در عین سادگی بسیار شیک و مرتب بود. مو هایش را بست و شالش را مثل همیشه با مدل تازه ای روی سرش گذاشت. کیف کوچک سفید رنگش را روی دوشش گذاشت و چادر حریر گلداری سر کرد. گوشی و هندزفری اش را هم برداشت. به خودش عطر زد. معمولا رایحه ی عطر هایش را طوری انتخاب می کرد که هم دوام بیشتری داشته باشند و هم آن قدر تند و جذاب نباشند که مرد های غریبه جذبش شوند. می خواست با همین لباس ها به آرایشگاه برود چون آن جا دیگر باید همه ی حواسش به سودابه می بود و در ضمن نمیتوانست مدام وبال را باز و بسته کند. از اتاق که بیرون آمد، نیما سوتی زد و گفت: خواهر گلم امشب باید حسابی مواظبت باشم چشت نزنن! نرگس خندید و گفت: ینی انقدر خوشکل شدم؟! عیسی خان: شدی عین مامانت توو روز عروسیمون! یادته عفت جان؟! عفت خانوم خنده ای کرد و گفت: بله! نیما جلو آمد و سرش را نزدیک گوش نرگس برد و گفت: امشب چه کنم من با فردین و فرزین! نرگس هم خندید و هم دلشوره گرفت! روز های عادی از دست آن ها آسایش نداشت چه رسد به حالا که نیما میگوید خیلی زیباتر هم شده! میخواست به آرایشگاه که رفت کمی آرایش کند ولی با فکر کردن به فردین و فرزین پشیمان شد. -خب بریم؟! صدای نیما او را از افکارش بیرون آورد. -بریم نیما او را تا آرایشگاه میبرد و خودش برمیگشت تا با عفت خانوم و عیسی خان به خانه ی بابا عبدالحسین برود. طبق معمول از سمت چپ سوار ماشین شد. از نیما خواست تا کولر ماشین را روشن کند. دلش نمی خواست از همین اول کار با وبال به مشکل بربخورد. فاصله ی خانه ی آن ها تا آرایشگاه نیم ساعت بود. در تمام این مدت نرگس یا به بیرون نگاه میکرد یا با نیما حرف میزد. -ساق دوش عروس بودن چه حسی داره خواهر گلم؟! -چه میدونم...هنوز که ساق دوش عروس نشدم...)با شیطنت ادامه داد( فعلاً که ساق دوش دومادم! و با ابرویش به او اشاره کرد. -دومادی که عروس نداره که دوماد نیست! نرگس با لحن مشکوکی پرسید: ببینم نکنه میخوای دوماد شی! ها؟! نیما خندید و گفت: نه بابا...فعلا دلمون دست خودمونه و به جایی گیر نکرده! -اون گلوئه که گیر میکنه داداش گلم! -نه من گلوم گیر نمیکنه! -اِ؟! جدی؟! پس گونه ی نادری هستی! -بله پس چی فکر کردی؟! -باید بری توو موزه پس!(خندید و شکلکی برایش درآورد) -حیف که دستم بنده! -آها...مثلاً اگه بند نبود چی کار می کردی؟ -یا نیشگون میگرفتم یا دستاتو می پیچوندم یا مو هاتو میکشیدم نرگس در میان خنده گفت: این همه خشونت تو به کی رفته من نمیدونم! نیما با غرور خاصی گفت: به هیشکی نرفته...من منحصر به فردم...مثل هیچکس! نرگس هم با تحسین تصنعی گفت: واااااو! براوو سِر! -پارسی را پاس بدار خواهر گلم! یادت که نرفته همیشه همینو میگی به همه! -وای وای! ببخشید حواسم نبود...وااااو! آفرین آقا!...خوبه؟! -بله! -حواست باشه آرایشگاهو رد نکنیا! -حواسم هست این را گفت و از درون آینه به نرگس خیره شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نرگسی_دیگر قسمت 22 نرگس که متوجه نگاه خیره ی او شده بود پرسید: چی شده داداش گلم؟! قصد داری با خیره نگا کردن به من، ما رو بکشی؟! نیما چشم از او برداشت و با لحن کاملاً جدی گفت: نه من حواسم به هم جا و همه چی هست