من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن.
سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید
+چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه....
_نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشهی چشمم سرازیر شد
اون روز با سعید خیابون های زاهدان
رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و من آهنگشو قطع میکردم.
یاد طرزجان افتادم
یاد شبی که به سعید پناه دادم
یاد ناصر و مومنی
یاد همشون بخیر
یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه
با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشهی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم.
اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم.
مهرداد از باب مزاح گفت
+یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی
با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت
با خندیدنم همه بچهها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند
+چه خبره عروسیه؟؟
علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت
+بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند
اشاره کرد به من و صورتمو بوسید.
طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت
+راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟
با لبخندی که رو لبم بود گفتم
_اگه شما اجازه بدی
+مبارک باشه چه بیخبر؟
_قشنگیش اینه بیخبر عاشق شی
+بهرحال مبارک باشه انشاءالله خوشبخت شی
با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم.
زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم موقع رفتن به دوستام گفتم
_فرداشب منتظرتونم و تاکید کردم حتما بیاین.
مصطفی گفت
+تو اینقدر عزیزی که قبل از تو ما تو مهمونی هستیم.
با یه بوسی که برای بچه ها فرستادم
ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سر راه یه لوازم ورزشی نگه داشتمو یه توپ والیبال گرفتم که فردا علاوه بر سرویس طلایی که برای پاییز خریدم این توپ والیبال رو هم هدیه بدم. آخه توپ والیبال باعث آشنایی من و پاییز شده بود. و من خودمو مدیون تمام توپهای والیبال میدونستم.
وقتی وارد خونه شدم
مامان و بابا و ناصر و سارا و احمد داخل خونه بودند. خونهی پدری که فقط یه امشب رو مهمون اونجام.
دلم دوباره گرفت.
بغض شدیدی رو تو گلوم احساس کردم. وارد هال شدم. دلم نمیخواست مامان و بابا اشکامو ببینند. با یه احوالپرسی مختصر وارد اتاقم شدم و سرمو گذاشتم رو میز و هق هق گریه هام بلند شد.
احمد و ناصر وارد اتاقم شدند.
ناصر شونمو گرفت و گفت
+چرا گریه میکنی آقا داماد؟ تو که باید خوشحال باشی. گریه نکن مامان ناراحت میشه.
با صدای احمد که پرسید
+چی شده و چرا گریه میکنی
مامان و بابا و سارا اومدند تو اتاق
بابا گفت
+اتفاقی افتاده اسماعیل؟؟ کسی چیزی گفته
با صدای لرزون گفتم
_نه چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته درست میشه
مامان که ناراحتی از عمق چشماش فهمیده میشد. و اگه جاش بود خودش یه دنیا گریه داشت گفت
+اگه پاییز بفهمه داری گریه میکنی ممکنه فکر کنه دوسش نداری این جوری خیلی بد میشه
با حرفای مامان و بابا یکم آروم شدم.
بابا گفت
+بیا از اتاقت بیرون میخایم شام بخوریم
_چشم شما برید من میام
همه رفتن بیرون. ناصر میخواست بره بیرون که گفتم
_تو بمون ناصر
ناصر در اتاق و بست و گفت
+کاری داری اسماعیل؟
همون طور که اشکام از گوشه چشمم میومد گفتم
_خوب گوش کن داداشی جون تو و مامان مواظبش باش. حواستم به بابا باشه سنی ازش گذشته. اگه حرفی زدند به دل نگیر. بعد از من تو فقط خونهای. من شاید دیگه فرصت نکنم مثل قبل به مامان بابا برسم. ولی تو مواظبشون باش.
ناصر که ناراحتی از لبخند رو لبش فهمیده میشد گفت
+خیالت راحت باشه داداش. حواسم هست
ناصر و محکم بغل گرفتم. گریه هام شدت گرفت.
_دلم برات تنگ میشه ناصر
ناصر که بغض کرده بود ولی از اون مردایی بود که بغضشو میخورد.
+منم دلم برات تنگ میشه اسماعیل. برای تمام خاطرات تلخ و شیرینی که تو این خونه داشتیم. انشاالله خوشبخت شی داداشی
_ممنون انشاالله نوبت تو
ناصر اخمی کرد و گفت
+عه زبونتو گاز بگیر خدانکنه
هردو خندیدیم
صدای مامان که داشت میگفت
+شام سرد شد چرا نمیاین
ما رو از اتاق بیرون کشوند
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ازعشق تاپاییز💖
قسمت ۵۶ (قسمت اخر)
من و ناصر وارد هال شدیم
احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
+بیا کنار من بشین آقا داماد
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم.
_سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم
+بفرمایید آقا داماد گوش میکنم
_لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آلیاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجلالله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه.
پاییز بدون هیچ درنگی گفت
+چشم آقا داماد. و اما سفارشهای من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه.
اون شب یکم دیر خوابیدم
تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام.
ساعتها پشت سرهم میگذشت
و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود.
قبل از رفتن نگاهی به خونهی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم.
زیرلب گفتم
_خداحافظ خانهی پدری
بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم
_چقدر شبیه فرشتهها شدی خانمی
پاییز لبخندی زد و گفت
+تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل
چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم.
عاقد خوند و خوند
و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت.
و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید.
بالاخره پاییز با توکل بر خدا
و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت.
با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت
+جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده......
حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود.
+خوشبخت بشی با عشقت بیمعرفت
نگاهی به پاییز انداختم
و نگاهی به صفحه موبایلم.
گیج شده بودم. این شماره مال کی میتونه باشه. از عاقد فقط صداش بود که تو گوشم وز وز میکرد. ناخواسته برگشتم به زمان ماضی. همه اتفاقات مثل تصویر رو پرده سینما از ذهنم عبور کرد. اما من باید همین جا همه چی چال میکردم.
صدای مامان که میگفت
+اسماعیل، اسماعیل پسرم
من و به خودم رسوند
_.....ج ج جانم مامان
+حاج آقا با شما کار دارند پسرم
نگاهی به پاییز انداختم
پاییز داشت نگام میکرد
+چیزی شده اسماعیل؟؟
_نه عزیزم چیزی نیست
لبخندی زدم و به حاجآقا گفتم
_بیزحمت یه بار دیگه خطبه رو بخونید
+جناب آقای اسماعیل صادقی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم دوشیزهی محترمهی مکرمهی منوره سرکار خانم پاییز صفوی با مهریهای که از قبل تعیین شده، دربیاورم
تو دلم برای همهی اونایی که التماس دعا گفته بودند. دعا کردم قرآن و بستم و نگاهی به پاییز انداختم و گفتم
_با اجازهی امام زمان عجل الله .... بله
____
____
محمدمهدی که جذب صحبتام شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
+چه سرگذشت جالبی داشتی اسماعیل
نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً سه ساعت حرف زده بودم. به محمدمهدی گفتم
_حسابی خستت کردم
+نه عزیزم چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت.
صدای اذان مغرب و عشاء بلند شد و من و محمدمهدی برای اقامهی نماز به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رفتیم.
••سرگذشت افراد موجود در داستان••
دخترعمه چند سال بعد از ازدواج من به خونه بخت رفت و حمل اول سه قلو آورد.
مصطفی دو سال بعد از من ازدواج کرد و الان دوتا پسر داره.
مهرداد و علیرضا رضوانی به طور اتفاقی تو یه شب به خونه بخت رفتند. عروسی مهرداد با عقد علیرضا یه شب بود که من به دلایلی نتونستم تو مراسم هیچ کدوم شرکت کنم. اما مهرداد یه دختر داره و علیرضا دو پسر
سعید بعد از اینکه از ماندانا(خواهرزادم) جواب رد شنید به ترکیه رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
نیما بعد از اینکه نتونست خانوادهشو نسبت به ازدواج با معشوقش متقاعد کنه خودکشی کرد. و متاسفانه به زندگی قشنگش پایان داد. وقتی خبر خودکشی نیما رو شنیدم سر کلاس درس بودم بیاختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نیمای مهربون بخاطر خودخواهی های پدر مادرش به زندگیش خاتمه داد.
ناصر هیچوقت عاشق نشد. چون میگفت عشق فقط تو داستانا پیدا میشه تا اینکه بالاخره با یه دختر از دیار کرمان قرار ازدواج گذاشت و انشاءالله سوم همین مرداد عروسیشونه.
یاعلی ۹۷/۴/۱۱
⭕️پایان⭕️
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ مرحله دوم انتخابات مجلس ۲۱ اردیبهشت برگزار میشود
🔹سخنگوی ستاد انتخابات کشور: مرحله دوم انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در روز جمعه ۲۱ اردیبهشت ماه برگزار خواهد شد.
🔹۸ حوزه انتخابیه از جمله تهران بهصورت تمام الکترونیک خواهد بود.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویدیوی حمله پهپادی بامدادی مقاومت اسلامی عراق به نیروگاهی در تل آویو
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قابی متفاوت از لحظات پایانی دیدار نوروزی رهبر انقلاب با مردم
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
⭕️ ترامپ: من عاشق پوتین هستم، روابط خوبی با او دارم و مذاکره با او به معنای کنار گذاشتن منافع آمریکا نیست.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
⭕️ فعالان انگلیسی برای اعلام همبستگی با زنان فلسطینی موهای خود را تراشیدند
فعالان انگلیسی در همبستگی با درد و رنج نوار غزه و زنان آن که مجبور به تراشیدن سر خود به دلیل کمبود آب هستند، سر خود را میتراشند، زیرا ماههاست که محاصره و تجاوز به نوار غزه ادامه دارد و تلفات آن از مرز ۳۱۰۰۰ نفر گذشته است.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ شاید باور نکنید اما ، گانتز وزیر جنگ رژیم صهیونیستی بعد از کشتن ۳۱هزار مسلمان فلسطینی که در میان آنها ۷ هزار کودک هستند، با یاران خود به سفره افطار نشستند!😐
#عربهای_بیشرف
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🏴 سال روز وفات بزرگ بانوی اسلام، همسر پیامبر اسلام، ام الزهرا و ام المومنین حضرت خدیجه کبری تسلیت باد.
▪️او که خداوند توسط فرشته ی وحی بر او سلام فرستاد.
▪️او که در دامان مقدسش زهرای اطهر پرورش یافت که عظمتی فوق العاده است.
▪️او که پیامبراعظم (ص) در وصفش توصیف های فراوانی دارد.
▪️او که اولین ایمان آورنده به پیامبر بود.
▪️او که ولایت امیرالمومنین و ائمه را قبل از واقعه ی غدیر پذیرفت.
▪️او که نه تنها با مکنت فراوانش به تمامی در پیروزی اسلام نقش اساسی داشت، بلکه با جانش و با سرمایه گذاری آبروی فوق العاده اش در حجاز، تمام قد در آن شرایط بحرانی صدر اسلام، فداکارانه و ایثارگرانه به حمایت رسول خدا همت گماشت ولی با این اوصاف بارها به پیامبراکرم می گفت :
مرا عفو کنید، نکند در حق شما کوتاهی کرده باشم.
همواره خود را بدهکار اسلام می دانست نه طلبکار.
روح های بلند و ملکوتی همچون خدیجه کبری از مال و جان و آبرو، و همه داشته ها در راه اسلام هزینه می کنند ، ولی هرگز خود را طلبکار اسلام و مسلمین نمی دانند.👌
به پیشگاه با عظمت ام المومنین صلوات.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
⭕️ مرحله دوم انتخابات مجلس ۲۱ اردیبهشت برگزار میشود
🔹سخنگوی ستاد انتخابات کشور: مرحله دوم انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی در روز جمعه ۲۱ اردیبهشت ماه برگزار خواهد شد.
🔹۸ حوزه انتخابیه از جمله تهران بهصورت تمام الکترونیک خواهد بود.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
خواص گیان دارویی
✔️نقش آب و عسل در کاهش وزن
🔰محققان در جدیدترین تحقیقات خود به این نتیجه دست یافته اند که اگر در زمان گرسنگی به نوشیدن آب بپردازید، ⬅️مغز دستور سیری به شما خواهد داد
🔺 و اگر در کنار آب هم از عسل استفاده کنید، باعث میشود⬅️ تا از مصرف شکر یا شیرینی جات ناسالم پرهیز کنید، به این ترتیب وزن شما کاهش پیدا میکند
💊
🩸کاهش کلسترول با دمنوش زنجبیل
🔺زنجبیل توانایی قابل توجهی در کاهش کلسترول بد و افزایش سطح کلسترول خوب بدن دارد. نتایج تحقیقات دانشمندان نشان میدهد که کارایی زنجبیل در بهبود سطوح کلسترول تقریبا برابر با داروی آتورواستاتین است.
🔺برای تهیه چای زنجبیل بهتر است این ماده غذایی را رنده کنید و روی آن آبجوش ریخته و به مدت ۵ تا ۱۰ دقیقه دم کنید.
⬅️همچنین میتوانید از دمنوش زنجبیل و پوست نارنگی استفاده کنید.
💊
درمان قند خون بالا 👇
✍مقدار مساوی میخک و دارچین را داخل آب جوش بریزید و اجازه دهید تا ۱۰ دقیقه دم بکشد
✍میتوانید این جوشانده را روزی تا ۲ ليوان میل كنيد تا قند خونتان مثل ساعت تنظیم شود.
💊
چای زنجبیلی و این همه خواص باورنکردنی☕️
◽️کاهش التهاب
◽️کمک به گردش خون
◽️کاهش و درمان استرس و اضطراب
◽️تقویت سیستم ایمنی بدن
◽️کمک به کاهش وزن
◽️درمان بیماری آلزایمر
◽️درمان سرفه و سرماخوردگی
💊
چگونه در ماه رمضان گرسنه نشویم؟
◽️به هنگام خوردن سحری از مواد غذايی مانند نان سبوسدار، ميوه، سبزی، سالاد و حبوبات در وعده سحر استفاده شود.
◽️مصرف سبزيجات و ميوه تا حد زيادی میتواند مانع احساس تشنگی در فرد میشود؛ وعده سحری را به هیچ عنوان حذف نکنید.
◽️مصرف نان سبوسدار و حبوبات در وعده سحری تا حد زيادی گرسنگی افراد در طول مدت روزهداری را کاهش میدهد.
💊
چگونه سینوزیت مزمن را در بهار، کنترل کنیم؟
◽️طاقباز نخوابید
◽️روبروی کولر ننشینید
◽️در استخر شیرجه نزنید
◽️نوشیدنیهای تگری نخورید
◽️با هر غذایی ماست نخورید
◽️بعد حمام سرتان را خشک کنید
💊
۷ اتقاق خوب در بدن پس از ترک شیرینی و شکلات !🍫
◽️سالم و شاداب شدن قلب
◽️خدا حافظی با آکنههای پوستی
◽️فاصله گرفتن از دیابت
◽️لبخند واقعی به سراغتان میآید
◽️تجربه یک خواب آرام
◽️هوشیاری بیشتر با کاهش مصرف مواد قندی
◽️کاهش مصرف مواد قندی راهی برای کاهش وزن
💊
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
#داستانک
#حکایت
انتخاب وزير
پادشاهي ميخواست وزيرش را انتخاب کند.
چهار انديشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقي قراردادند و پادشاه به آنان گفت: در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يک جدول رياضي بازخواهد شد. تا زماني که آن جدول را حل نکنيد نخواهيد توانست قفل را بازکنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل کنيد ميتوانيد در را بازکنيد و بيرون بياييد.
پادشاه بيرون رفت و در را بست.
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کارکردند.
اعدادي روي قفل نوشتهشده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کارکردند.
نفر چهارم فقط در گوشهاي نشسته بود.
آن سه نفر فکر کردند که او ديوانه است.
او با چشمان بسته در گوشهاي نشسته بود و کاري نميکرد.
پس از مدتي او برخاست، بهطرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بيرون رفت!
آن سه تن پيوسته مشغول کار بودند.
آنان حتي نديدند که نفر چهارم از اتاق بيرون رفت.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: کار را بس کنيد. آزمون پايانيافته. من وزيرم را انتخاب کردم.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسيدند: چه اتفاقي افتاد؟ او که کاري نميکرد، فقط در گوشهاي نشسته بود. چگونه ممکن است او مسئله را حل کرده باشد؟
مرد بهجاي پادشاه پاسخ داد: مسئلهاي در کار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نکته اساسي اين بود که آيا قفل بستهشده بود يا نه؟ لحظهاي که اين احساس را کردم. فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملاً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نتيجهي اخلاقي:
نخستين چيزي که هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است که آيا واقعاً مسئلهاي وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، چگونه ميتوان آن را حل کرد؟
اگر سعي در حل مسئلهاي بکني که آن مسئله وجود ندارد تا بينهايت به قهقرا خواهي رفت و هرگز از آن بيرون نخواهي آمد
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
#حکایت_آموزنده
عمل به نصيحت
روزي بود و روزگاري در دياري پادشاهي زندگي ميکرد.
روزي از راهي ميگذشت و هيزمشکني را ديد.
پادشاه به هيزمشکن گفت: داري چهکار ميکني؟
پيرمرد گفت: در حال شکستن هيزم هستم براي به دست آوردن مخارج زندگيام.
هيزمشکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چهکاري هستي؟
پادشاه گفت: در حال پادشاهي.
هيزمشکن مؤدبانه در پاسخ گفت: تا کي ميخواهي به پادشاهي ادامه بدهي؟ آخر روزي به پايان خواهد رسيد. بهتر است کاري را ياد بگيري و هميشه متکي به مردم نباشي، از فکر خود استفاده کني نه از زور بازوي ديگران.
پادشاه از هيزمشکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرفهاي هيزمشکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به يادگرفتن حرفههاي مختلف.
تا اينکه روزي درراهي گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند؛ و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند.
اما پادشاه گفت مرا نکشيد و به من مجال دهيد من ميتوانم برايتان کارکنم.
دزدها از او پرسيدند چهکاري ميتواني انجام دهي؟ پادشاه گفت: در قاليبافي مهارت دارم.
دزدان وسايل موردنياز را در اختيار پادشاه قراردادند و او شروع به قاليبافي کرد.
روزها پشت سر هم ميگذشت و پادشاه مشغول قاليبافي بود و هيچيک از خانوادهي او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بيايند.
بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالي را ببافد.
او با زيرکي نشاني محل اختفاي خود را بر روي قالي نوشته بود.
قالي را به دست دزدان داد و گفت: اين را اگر به قصر پادشاه ببريد باقيمت خوبي از شما ميخرند.
دزدان که سواد نداشتند نوشتههاي روي قالي را بخوانند قالي را به قصر برده و فروختند.
همسر پادشاه وقتي قالي را نگاه کرد فهميد که شوهرش را کجا پنهان کردهاند و سربازان فراواني را بهسوي محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند.
پس از آزادي پادشاه به ياد هيزمشکن افتاد که عمل کردن به نصيحت او باعث شده بود زندگياش نجات پيدا کند. هيزمشکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوي ديگران.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود
و کار و بارش سکه.
بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید
و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت :
خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.