eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
43.6هزار عکس
53.6هزار ویدیو
71 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 ادمین: @salar220
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 به نقل ابوحمزه ثمالی، امام سجاد (علیه السلام) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر كشتی شد كه به وطن برسند، كشتی در وسط دریا درهم شكست و همه سرنشینان كشتی غرق شده و به هلاكت رسیدند، جز یك زن ( كه همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره كشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزیره ای آورد و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد. اتفاقا در آن جزیره جوانی راهزن بود بسیار بی حیا، ناگاه آن راهزن بر بالای زن حاضر شد و به او گفت: تو انسانی یا جنی؟ آن زن جریان خود را بازگو كرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست كه با همسر خود می نشیند و آماده شد كه با او عمل خلاف انجام دهد. زن لرزید و گریه كرد و پریشان شد. او گفت: چرا لرزان و پریشان هستی؟ زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت: از این (یعنی خدا) می ترسم. مرد گفت: آیا تاكنون چنین كاری كرده ای؟ زن گفت: نه به خدا سوگند. مرد گفت: تو كه چنین كاری نكرده ای و اكنون که من تو را مجبور می كنم، این گونه از خدا می ترسی، من سزاوارترم كه از خدا بترسم. مرد همانجا برخاست و توبه كرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی به سر می برد. جوان گنهکار روزی در بیابان پیاده حركت می كرد، در راه به یک راهب (عابد و تارک دنیای مسیحی) برخورد كه او نیز به صومعه اش می رفت، آنها مسیری باهم همسفر شدند. هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت: دعا كن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن، به راه خود ادامه دهیم. گنهكار گفت: من در نزد خود كار نیكی ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم. راهب گفت: پس من دعا می كنم تو آمین بگو. گنهكار گفت: آری خوب است . راهب دعا كرد و او آمین گفت. اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایه ای برای آنها پدید آورد. هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند. ولی چیزی نگذشت كه معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهكار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد. راهب نزد آن جوان برگشت و گفت: تو بهتر از من هستی و آمین تو بوده که به استجابت رسیده نه دعای من! اكنون بگو بدانم چه كار نیكی كرده ای؟ آن جوان جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان كرد. راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت: غفرلك ما مضی حیث دخلك الخوف فانظر كیف تكون فیما تستقیل . گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اكنون مواظب آینده باش. https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb ابراهیم ادهم سر در بیابان نهاده بود و از شهر دور می‌شد. ناگاه، چندین سرباز پادشاه به او نزدیک شدند، امیر لشگر از ابراهیم پرسید، آبادی کجاست؟ ادهم قبرستان را نشان داد. امیر گمان کرد او را مسخره کرده، با شلاقی چند بر کمر و سر او زد و او را زیر شلاق به آبادی آورد. مردم چون این حالت را دیدند، نزد امیر آمده و گفتند، او عارف نامی ابراهیم ادهم است. چرا می‌زنی؟ مگر نمی‌دانی او تخت پادشاهی رها کرده است و اگر مانده بود، سرلشگر هزاران سربازی چون تو بود؟!! امیر ناراحت شد و از اسب پایین آمده و به دست و پای ادهم افتاد. ادهم گفت: من دروغ نگفتم، در نظر من جای اصلی که باید به فکر آباد کردن آن باشیم آن دنیاست و تمام زیبایی‌های خلقت در زیر آن خاک هست. من گورستان را نشانت دادم که فکر گورستان باش. امیر پرسید، وقتی که تو را می‌زدم تو زیر زبان چه می‌گفتی؟ ادهم گفت: تو را دعا می‌کردم و می‌گفتم، خدایا این جوان با شلاق ناحق که به دست تو مرا می‌زند، گناهان مرا در این دنیا مجازات و مکافات می‌کند و با این کارش مرا به بهشت می‌برد. سزای کسی که مرا به بهشت می‌برد، رفتن به جهنم نیست. دعا و برای تو اسغفار می‌کردم که گناهی بر تو ننویسند. تذکره اولیا باب ابراهیم ادهم ص 52 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍃🌸🍃 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند که شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه وضو را به جا می آورد، قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد... ایشان پرسیدند: "چه کار می کردی؟" گفت: "هیچ!" فرمود: "تو هیچ کار نمی کردی!؟" گفت: "نه!" آقا فرمود: "مگر تو نماز نمی خواندی!؟" گفت: "نه!" آخوند فرمود: "من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی!" گفت: "نه آقا اشتباه دیدید!" سؤال کردند: "پس چه کار می کردی؟" گفت: "فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!" این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت. تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: "من یاغی نیستم..." خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم. نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست! فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم… بنده ایم…. اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده… لطفا همین جمله را از ما قبول کن... 🆔@ashaganvalayat روزی، مردی به مهمانی «سلیمان دارایی» رفت. سلیمان هرچه در خانه داشت جلوی او گذاشت، كمی نان خشك بود و مقداری نمك و كوزه ای آب. او با روی خوش از مهمان خود پذیرایی می كرد و زیر لب شعر می خواند كه: « چشمِ تر و نانِ خشك و روی تازه! » مرد مهمان چشمش كه به نان افتاد گفت: « ای كاش كمی پنیر هم بود تا با این نان می خوردیم. » سلیمان بلند شد و به بازار رفت. قبای خود را در دكانی گرو گذاشت و به جای آن كمی پنیر گرفت و آورد. مهمان نان و پنیر را خورد و گفت: « خدا را شكر، من آدم قانعی هستم، روزی من همین بود كه خوردم. راضی هستم به رضای خدا. » سلیمان گفت: « اگر به آنچه خدا داده بود راضی بودی، قبای من در بازار به گرو نمی رفت.» ✅ توجه . 🆔@ashaganvalayat خیلی وقتها شده که ما خیری به یه نفر رسوندیم با نیت « برای رضای خدا» اما اگه از همون آدم ضربه ای بخوریم اولین چیزی که بذهنمون می رسه اینه: «بشکنه این دست که نمک نداره» یا «کلا من شانس ندارم به هرکس خوبی کردم بدی دیدم» دوستان مهربان بودن عالیه اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم رد بشیم. و دریافت کننده ی محبتمون را مدیون ندونیم. چون ما کاری برای او نکردیم که انتظار پاسخ از او داشته باشیم. اینکه از نظر اخلاقی، جواب محبت، محبته درسته. اما ما با طرف مقابل کار نداریم هر کس باید روی درستی عمل خودش زوم کنه. دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده که کی طرف میخواد جبران کنه. محبت برای رضای خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم. بی توقع مهربان باشیم. خدا جبران میکنه. بنده ش رو بی خیال... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔http://splus.ir/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇 🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم 🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- 📚 محو شدن كار خير از ديوان اعمال روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را ديد، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت، آب ندامت از ديده اش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد. پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت. يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرد را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران كه مبادا شومى گناهان او به ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه: يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم 📚 برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز •✾📚 📚 🔴 حکایتهای پندآموز «تو دلداده ی او باش، او به مشکلاتت رسیدگی میکند ....» امام زمان ارواحنافداه فرمودند: وظیفه ی ماست که به محبین مان رسیدگی کنیم ....‌ حکایتِ دلدادگی یک جوان شیعه ی ایرانی به دختر دانشجوی مسیحی است، خانمی که ماجرای شنیدنی خودش را اینچنین بیان می‌کند : من مسیحی بودم تا روزی که یکی از دانشجوهای ایرانی به خواستگاریم آمد. او گفت من شیعه هستم و شرط ازدواجم با شما این است که شما هم شیعه شوید. فرصتی خواستم تا پیرامون اسلام و تشیع تحقیق کنم. بعد از تمام تحقیقاتم همسرم هم پزشک شده بود. خیلی کمکم کرد و همه­ ی مسائل برایم حل شد جز یک مسأله و آن موضوع طول عمر امام زمان (علیه ­السلام) بود. ما با هم ازدواج کردیم و بعد از چند سال به حج مشرف شدیم. در منی که برای رمی جمرات می­ رفتیم، همسرم را گم کردم. از هر کس با زبان انگلیسی نشانی می ­پرسیدم، نمی ­دانست. خسته شدم و گوشه ­ای با حال غربت نشستم. ناگهان آقائی در مقابلم آمد که با لهجه ی فصیح انگلیسی صحبت می ­کرد. به من گفت: بلند شو برویم رمی جمرات را انجام بده. الآن وقت می­ گذرد. بی­ اختیار دنبالش راه افتادم و رمی جمرات را انجام دادم. بعد از رمی جمرات، آن آقا مرا به خیمه رساند. خیلی از لطفش تشکر کردم. او به هنگام خداحافظی فرمود: «وظیفه ­ی ماست که به محبان خود رسیدگی کنیم». 👈«در طول عمر ما شک نکن». 👈 «سلام مرا هم به دکتر برسان». برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود دست‌های خویــش و دامـان توام آمد به یاد 📚نقل از کتاب میرِ مهر صفحه۳۵۵ •✾📚📚 ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﻭ ﺑﺰ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ ﺑﻮﻓﺎﻟﻮﯼ ﻧﺮ ﻗﻮﯼ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺣﻤﻠﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﮕﺮﯾﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻏﻠﺐ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻏﺎﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ﺳﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﻭﺯﯾﺪ, ﺗﻮﻓﺎﻧﯽ ﻫﻮﻟﻨﺎﮎ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﯾﻨﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﯿﺮ ﺭﺱ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﯿﺮ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﺑﻪ ﺑﺰ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺎﺭ, ﺷﯿﺮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﻫﺮ ﺩﻭﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﯼ ﺷﯿﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻤﯽ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ. ﺍﻣﺎ ﺑﺰ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺍﻩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺷﺎﺥ ﻣﯽ ﺯﺩ. ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺰ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺭﺧﯿﺰ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺎﺥ ﻫﺎﯼ ﺗﯿﺰﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﻦ ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ کرد. ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﺪ ﺷﯿﺮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻪ ﻏﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺯﺩﻧﯽ ﺧﻔﻪ ﺍﺵ کرﺩ ﻭ ﺷﮑﻤﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻧﻬﺎﯼ ﺗﯿﺰﺵ ﭘﺎﺭﻩ کرد. ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ حکیمانه ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﮐﻪ : « ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺭﻓﺎﻩ ﻣﺎﺳﺖ » ﻭ ﺑﺰ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺧﻮﺩ, ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺑﻮﻓﺎﻟﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ. •✾📚📚 اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘرﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟ ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
داستانک ✍دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» 💥از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. ‌ •✾📚 📚 ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ... •✾📚📚 گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم... لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
التماس دعا 🤲: گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم... 🆔 برای اطلاع از آخرین اخبار محور مقاومت کافیست که لمس نمایید. ✨﷽✨ ✨ بیشتر آدما با چنان عجله و شتابی به سمت داشتن زندگی خوب حركت می كنن كه از كنارش رد می شن. زندگی پر از فرصت هاست، فرصت ها رو از دست نده... 🆔 برای پیوستن به کانال اربعین معلی عاشقان ولایت کافیست که لمس نمایید. ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ... 🆔 برای ارسال پیام‌های متنی و کلیپ‌های صوتی و تصویری خود کافیست که لمس نمایید . .
🔘 داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" 📚📚 روزی دم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد. روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟ چون روباه‌ها از نسلی مکار میباشند، گفت: خودم قطع‌اش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بداست و معلوم میشود. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک. احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم ... یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی میکنم. من‌که بسیار درد دارم! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما میخندند هرلحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار میخندیدند وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه میدانند 📚📚 📕 کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار، نشانه کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می ‌خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می ‌کشد، آن را در کمانش می‌ گذارد و نشانه می‌ رود. کماندار پیر از او می ‌خواهد آنچه را می‌ بیند شرح دهد. جنگجو می‌ گوید آسمان را می ‌بینم، ابرها را، درختان را، شاخه‌ های درختان و هدف را. كمانگیر پیر می ‌گوید كمانت را بگذار زمین، تو آماده نیستی. جنگجوی دومی پا پیش می‌ گذارد و آماده تیراندازی می شود. كمانگیر پیر می‌ گوید هر آنچه را که می‌ بینی شرح بده. جنگجو می ‌گوید فقط هدف را می ‌بینم. كمانگیر پیر فرمان می‌ دهد پس تیرت را بینداز. جنگجو تیر را می‌ اندازد و بر نشان می ‌نشیند. كمانگیر پیر می ‌گوید عالی بود. موقعی كه تنها هدف را می ‌بینید، نشانه‌ گیری‌ تان درست خواهد بود و تیرتان بر طبق میلتان به پرواز در خواهد آمد. بر اهداف خود متمركز شوید. تمركز افكار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی ‌شود، اما مهارتی است كه كسب آن امكان ‌پذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است. 📚📚 📘 اربابی طمعکار و کم فروش در مغازه بقالی خود غلامی هندی داشت . ارباب به او گفته بود هر زمان که مشتری روغن یا عسل خرید، بعد از وزن کردن از غفلت مشتری استفاده و انگشت داخل کاسه کن و مقداری از عسل یا روغن را بردار و انگشتت را به دهانه خیک بمال. با این روش بعد از مدتی ارباب مقدار زیادی روغن و عسل جمع کرده بود. غلام از این کار بسیار تنفر داشت، اما از ترس فقط در دل می توانست ارباب خود را ناله و نفرین کند. روزی سر خیک، که تا آن روز بسیار بزرگ شده بود باز شد و عسل ها به زمین ریخت و ارباب هر کاری کرد نتوانست جلوی ریختن عسل ها را بگیرد غلام با دیدن این صحنه زبان باز کرد و به ارباب طماع خود گفت: انگشت انگشت جمع کردی، خیک خیک از دست دادی بَد مکن که بد اُفتی ، چَه مکن که خود اُفتی ( شمس تبریزی) اگر به کارهایی که می کنی و اتفاقاتی که برای تو رخ می دهد دقت کنی، متوجه می شوی که هرلحظه در حال مواجه با عکس العمل رفتار خودت هستی. 📚📚 ﺳﺨﻦ یک عارف دانا ﺑﺎ فرزندش! ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐسی که ﻣﻌﻨﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻣﮑﻦ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯی ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﺟﺎﯼ ﺩﻫﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻓﻘﻂ 1 ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻧﻴﺎﺯ.
سرخپوستی پیر به نوه ی خود گفت: فرزندم، در درون هر انسان دو گرگ زندگی می کند. یکی از این گرگ ها شیطانی به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حریص، حسود و پست است؛ اما گرگ دومی خوب مهربان، آرام، خوشحال، امیدوار، متواضع، راستگو و درستکار است. این دو گرگ پیوسته با هم در جنگ و ستیزند. پسر کمی فکر کرد، سپس پرسید: پدر بزرگ! کدام یک از آنها در این جنگ پیروز می شود؟ پدربزرگ لبخندی زد و گفت: هر کدام که تو به او غذا بدهی! نتیجه ی اخلاقی: انسان نیمی فرشته و نیمی دیو است، تا با او چگونه رفتار شود. زکریای رازی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 📚 داستان کوتاه پیرزن پیرزنی بود که تک‌ و‌ تنها زندگی می‌کرد و همیشه از این بابت غمگین بود.هیچ بچه‌مچه‌ای نداشت و همه‌ی عزیزانی که او را دوست داشتند، سال‌ها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجره‌ی اتاقش می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد. همه‌اش با خود فکر می‌کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده می‌شدم و می‌توانستم به همه‌جا پرواز کنم.» یک‌روز که پنجره‌ی خانه‌اش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش می‌تابید و پرنده‌ها جلوی پنجره چهچه می‌زدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه می‌شد اگر پرنده‌ای می‌شدم و می‌توانستم همه‌جا پرواز کنم.» یک‌هو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یک‌هو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجره‌ی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایه‌ی پل‌ها نشست و خوشحال و قبراق به خرده‌نان‌هایی که مادربزرگ‌ها و نوه‌هایشان کنار ساحل می‌ریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود. فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نرده‌ی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این‌ که یک‌ بار آن‌ قدر دور رفت و آن‌ قدر اوج گرفت که دیگر هیچ‌ وقت برنگشت. نویسنده: فرانتس هولر مترجم: علی عبداللهی داستان‌های کوتاه جهان...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌*بهترین خبر* روزی روبرتو دوونسنزو تنیس باز قهرمان آرژانتین در حالی که در یکی از بزرگترین رقابت های تنیس دنیا برنده شده بود در حالی که چک قهرمانی را دریافت کرده بود و لبخندی بر لب داشت وارد رختکن شد. پس از ساعتی، او داخل پاركینگ تك و تنها به طرف ماشینش می رفت كه زنی به نزدیك می شود. زن پیروزیش را تبریك می گوید و سپس عاجزانه می افزاید كه پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دكتر و هزینه بالای بیمارستان نیست. دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالی كه آن را توی دست زن می فشارد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می كنم. یك هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یك باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود كه یكی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیك می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پاركینگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت كرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن یك كلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد، بلكه ازدواج هم نكرده. او شما را فریب داده. دوونسنزو می پرسد: منظورتان این است كه مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است. - بله كاملا همین طور است. دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است كه شنیدم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌹 ....آن روز خبر خوشی به من داد و گفت: امروز آخرین روز بازجویی توست. دیگر کار ما با تو تمام شد. نمی دانید چقدر خوشحال شدم در درونم خدا را شکر کردم. سرباز اسرائیلی دست مرا گرفت و پس از طی مسافتی، وارد یک اتاق بزرگ کرد. آنجا یک فیلمبردار در کنار من بود و تمام حالات مرا تصویر برداری می کرد.روی دیوار، تابلوهای زیادی بود. آرم های سازمانهای آزادی بخش در سوریه و لبنان و فلسطین و حتی آرم سپاه و تصاویری ازسران و مسئولین آنها نصب شده بود.
📔✍ میگویند وقتی فقر از دری وارد شود، ایمان از در دیگر میرود. اما آدمهایی هستند که با وجود فقر ایمان خود را حفظ کرده اند. چیزی که با فقر یکجا جمع نمی شود، آگاهی است. آدم گرسنه هدفی جز سیر کردن شکم خود و زن و بچه اش ندارد. غم نان نمیگذارد که آدمی به تماشای جهان بنشیند، در زندگی عمیق شود، کتاب بخواند، یادبگیرد و آگاهی اش را بالا ببرد. شاید برای همین است که حکومتهای دیکتاتور ملتشان را گرسنه نگه میدارند، فقر آفت آگاهی است! چند شب پیش یک فیلم خوب کره ای میدیدم، در جایی از فیلم دختری که تازه از سفر آفریقا برگشته بود میگفت در فرهنگ یکی از قبایل آفریقا دو جور گرسنه وجود دارد، گرسنه کوچک و گرسنه بزرگ. گرسنه کوچک به دنبال شکار و جستجوی غذا میرود، اماگرسنه بزرگ به دنبال حقیقت وکشف رمز و راز هستی است! حالا از خودمان بپرسیم که در کدام دسته قرار داریم، گرسنه بزرگیم یا گرسنه کوچک! http://eitaa.com/ashaganvalayat 📘 روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود. شیاد به معلم گفت: بنویس «مار» معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند. 📚🍂📚 📘 در بسطام یک مسیحی بود که مسلمان نمی شد. مردم هر چه اصرار کردند مسلمان شود تا شهر شان مسیحی نداشته باشد، قبول نمی کرد. او را پیش بایزید آوردند، در پاسخ به بایزید گفت: من دوست دارم چون بایزید مسلمان شوم و گناه نکنم، لیک خود می دانم نمی توانم از شراب دست بردارم. ای بایزید،من بسیار آرزو داشتم که می توانستم چون تو مسلمان واقعی شوم، ولی می دانم نمی توانم. و نمی خواهم مانند بقیه مردم شهر مسلمان شوم و دروغ بگویم و آبروی تو را ببرم. حیف نیست به تو هم مسلمان گویند به من هم؟!! بایزید را اشک در چشم جمع شد و گفت: برو مسلمان واقعی تو هستی که احترام دین مرا نگه می داری 📚🍂📚 🌐 💠چهار نفر بودند اسمشان اینها بود: همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که "یک کسی" این کار را به انجام می رساند، "هرکسی" می توانست این کار را بکند ولی "هیچ کس" اینکار را نکرد. "یک کسی" عصبانی شد چرا که این کار کار "همه کس" بود اما "هیچ کس" متوجه نبود که "همه کس" این کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان این طوری شد "هرکسی"، "یک کسی" را سرزنش کرد که چرا "هیچ کس" کاری را نکرد که "همه کس" می توانست انجام بدهد!؟ حالا ما جزء کدامشان هستیم؟ 👤 ابتهاج عبیدی 📚🍂📚 📘حکایتی از سعدی سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید: یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند.  پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند. پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!  « گلستان سعدی » https://ble.ir/ashaganvalayat
📚لذت زندگی یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگی تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت. وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند! فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. 📚📚 📕 روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت كه چشمش به یك چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست كشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت كرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید كه چند قدم آن طرف‌تر، یك غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم كرد و گفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های زیادی را كه برایم ساخته‌اند،‌ نشنیده‌ای؟ حالا یك آرزو كن تا آن را در یك چشم به هم زدن برایت برآورده كنم. امّا یادت باشد كه فقط یك آرزو! پیرزن كه به خاطر این خوش‌اقبالی توی پوستش نمی‌گنجید،‌ از جا پرید و با خوش‌حالی گفت‌: الهی فدات بشم مادر! امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود كه فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. ... و مرگ او درس عبرتی شد برای آن‌ها كه زیادی تعارف می‌كنند! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📚📚 📚 یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست.   میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟  باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد!  بهلول بهش میگه: چرا باغو آب نمیدی؟!  باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم! بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!  این داستان خطاب به کسایی که به جای کار و تلاش امید به دعا بستن و شب تا صبح فقط دعا میکنن.   اگه بخصوص پزشکا "فقط" دل به دعا می بستن، انقد تو درمان بیماری ها پیشرفت نمی کردن، نابرده رنج گنج میسر نمی شود! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌📚📚 📔حکایتی زیبا و خواندنی ✍ روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمه‌ای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت. قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد. مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد. قاضی فریاد کشید:خُل شده‌ای چرا این کار را کردی؟ چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما می‌توانید آن را برای خودتان بردارید. 📚📚 📚 سگی به خاطر لقمه‌ای غذا کنار دروازهٔ شهر ایستاده بود که دید یک قرص نان می‌چرخد و به سوی صحرا می‌رود. سگ دنبال نان رفت و گفت: «تو غذای جسم منی و قوّت روحم. من آرزوی خوردن تو را دارم؛ تو به کجا می‌روی؟» نان پاسخ داد: «با تنی چند از بزرگان گرگان و پلنگان آشنایم و می‌خواهم به دیدن آنان بروم.» سگ گفت: «مرا نترسان که اگر به دهان شیر و نهنگ هم بروی من به دنبال تو خواهم آمد.» ۱ و اینکه: این حکایت علی‌رغم سادگی ظاهری دارای نکات عمیقی است حقیقتا که بسیاری از اعمال ما تحت تاثیر نان است. وقتی انسان گرسنه باشد، شجاعت هرکاری را پیدا خواهد کرد. 📚درباره جانوران 📕برگرفته از کتاب قصه‌های جامی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/ashaganvalayat
انتخاب وزير پادشاهي مي‌خواست وزيرش را انتخاب کند. چهار انديشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قراردادند و پادشاه به آنان گفت: در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يک جدول رياضي بازخواهد شد. تا زماني که آن جدول را حل نکنيد نخواهيد توانست قفل را بازکنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل کنيد مي‌توانيد در را بازکنيد و بيرون بياييد. پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کارکردند. اعدادي روي قفل نوشته‌شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کارکردند. نفر چهارم فقط در گوشه‌اي نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه‌اي نشسته بود و کاري نمي‌کرد. پس از مدتي او برخاست، به‌طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بيرون رفت! آن سه تن پيوسته مشغول کار بودند. آنان حتي نديدند که نفر چهارم از اتاق بيرون رفت. وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: کار را بس کنيد. آزمون پايان‌يافته. من وزيرم را انتخاب کردم. آنان نتوانستند باور کنند و پرسيدند: چه اتفاقي افتاد؟ او که کاري نمي‌کرد، فقط در گوشه‌اي نشسته بود. چگونه ممکن است او مسئله را حل کرده باشد؟‌ مرد به‌جاي پادشاه پاسخ داد: مسئله‌اي در کار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نکته اساسي اين بود که آيا قفل بسته‌شده بود يا نه؟ لحظه‌اي که اين احساس را کردم. فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملاً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نتيجه‌ي اخلاقي: نخستين چيزي که هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است که آيا واقعاً مسئله‌اي وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، چگونه مي‌توان آن را حل کرد؟‌ اگر سعي در حل مسئله‌اي بکني که آن مسئله وجود ندارد تا بي‌نهايت به قهقرا خواهي رفت و هرگز از آن بيرون نخواهي آمد مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 عمل به نصيحت روزي بود و روزگاري در دياري پادشاهي زندگي مي‌کرد. روزي از راهي مي‌گذشت و هيزم‌شکني را ديد. پادشاه به هيزم‌شکن گفت: داري چه‌کار مي‌کني؟ پيرمرد گفت: در حال شکستن هيزم هستم براي به دست آوردن مخارج زندگي‌ام. هيزم‌شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه‌کاري هستي؟ پادشاه گفت: در حال پادشاهي. هيزم‌شکن مؤدبانه در پاسخ گفت: تا کي مي‌خواهي به پادشاهي ادامه بدهي؟ آخر روزي به پايان خواهد رسيد. بهتر است کاري را ياد بگيري و هميشه متکي به مردم نباشي، از فکر خود استفاده کني نه از زور بازوي ديگران. پادشاه از هيزم‌شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف‌هاي هيزم‌شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به يادگرفتن حرفه‌هاي مختلف. تا اين‌که روزي درراهي گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند؛ و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت مرا نکشيد و به من مجال دهيد من مي‌توانم برايتان کارکنم. دزدها از او پرسيدند چه‌کاري مي‌تواني انجام دهي؟ پادشاه گفت: در قالي‌بافي مهارت دارم. دزدان وسايل موردنياز را در اختيار پادشاه قراردادند و او شروع به قالي‌بافي کرد. روزها پشت سر هم مي‌گذشت و پادشاه مشغول قالي‌بافي بود و هيچ‌يک از خانواده‌ي او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بيايند. بعد از گذشت چند ماه پادشاه توانست قالي را ببافد. او با زيرکي نشاني محل اختفاي خود را بر روي قالي نوشته بود. قالي را به دست دزدان داد و گفت: اين را اگر به قصر پادشاه ببريد باقيمت خوبي از شما مي‌خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته‌هاي روي قالي را بخوانند قالي را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتي قالي را نگاه کرد فهميد که شوهرش را کجا پنهان کرده‌اند و سربازان فراواني را به‌سوي محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادي پادشاه به ياد هيزم‌شکن افتاد که عمل کردن به نصيحت او باعث شده بود زندگي‌اش نجات پيدا کند. هيزم‌شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوي ديگران. مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را . قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
طرز نگرش‌تان را تغییر دهید تا دنیای‌تان تغییر کند! کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟ فیل می‌تواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمی‌تواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است. کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمی‌تواند این کار را بکند! 🔘 شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر، بسته شدیم که مانع حرکت ما به‌سوی پیروزی است... •✾📚 جذامیان به ناهار مشغول بودند و به تعارف کردند . حلاج بر آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست." غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو شکستی." حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!" آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم •✾📚 همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند. •✾📚 ✏️حکایت مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... •✾📚 کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید # با # با کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟ •✾📚 جذامیان به ناهار مشغول بودند و به تعارف کردند . حلاج بر آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست." غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو شکستی." حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!" آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم •✾📚 🔹 پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جمله‌ای را برای خنداندن او بر روی اسكناس مینوشت. اينبار هم همين كار را كرد.پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله‌ای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد... 🔸 اگر میخواهی خوشبخت باشی، براي خوشبختی ديگران بکوش ... •✾📚 چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!! گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!! •✾📚 شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت: “گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت... همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه ؟ گفت: “کدام سه صافی؟” همسایه گفت : اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” همسا۵ سری تکان داد و گفت: “پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود. گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. همسایه گفت : بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ گفت : نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.” 📚 🦋یه پروانه هیچوقت نمیتونه زیبایی که با خودش همراه داره رو ببینه! چون هیچوقت نمیتونه به پشت برگرده و به طرح و نقشی که مثل یه بوم نقاشی براش کشیده شده توجه بکنه و ارزش خودشو بدونه! ✅خیلی از ما هم همینیم؛همیشه حس و چیزای منفی خودمون رو میگیم و هیچوقت به زیبایی که درونمون داریم توجه نمیکنیم.زیبایی که تو این دنیا از هرچیزی قشنگ تره و با وجودش میتونه تو دل خودمون و آدما جوونه بزنه و رشد کنه!میتونه یه شبه مثل درخت لوبیای سحرآمیز امید و آرامش رو تو تک تک سلولامون پخش بکنه و ریشه بزنه! پس سعی کن اون زیبایی درونتو پیدا کنی و با تمام وجودت بغلش کنی و حسش کنی چون اون موقعس که بهترین اتفاقا برات رقم میخوره..! میدونی؛ به هرکسیم که رسیدی بهش یادآوری کن چه طرح و نقشایی با خودش همراه داره !