#داستانک
#تفکر
طرز نگرشتان را تغییر دهید
تا دنیایتان تغییر کند!
کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بستهاید؟ فیل میتواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است.
کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهاییاش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است.
فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند!
🔘 شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر، بسته شدیم که مانع حرکت ما بهسوی پیروزی است...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#حکایت_آموزنده
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به #حلاج تعارف کردند . حلاج بر #سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو #روزه شکستی."
حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
#تذکره_الأوليا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
همسر پادشاه دیوانهی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط میکشید.
پرسید: چه میکنی؟
گفت: خانه میسازم…
پرسید: این خانه را میفروشی؟
گفت: میفروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانهای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصهی آن دیوانه را تعریف کرد.
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی میکند و خانه میسازد.
گفت: این خانه را میفروشی؟
دیوانه گفت: میفروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروختهای!
دیوانه خندید و گفت:
همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری.
میان این دو، فرق بسیار است…
دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!
حقیقتی را که دلت به آن گواهی میدهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!
گاهی حقایق آنقدر بزرگاند و زیبا که در محدودهی تنگ چشمان ما نمیگنجند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
✏️حکایت
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .
گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم ..."
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!
نتیجه
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانک
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#حکایت_آموزنده
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به #حلاج تعارف کردند . حلاج بر #سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو #روزه شکستی."
حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
#تذکره_الأوليا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#داستان_کوتاه
🔹 پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جملهای را برای خنداندن او بر روی اسكناس مینوشت.
اينبار هم همين كار را كرد.پسرک با اشتياق پول را گرفت و جملهای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد...
🔸 اگر میخواهی خوشبخت باشی،
براي خوشبختی ديگران بکوش ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
چوپانی تعریف میکرد،
گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی
دم در آغل گوسفندان می ایستادم
و هنگام خارج شدن گوسفندان،
چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،
طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛
مایل به پذیرش بی چون و چرای
چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت...
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه ؟
گفت: “کدام سه صافی؟”
همسایه گفت : اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
همسا۵ سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.
گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
همسایه گفت :
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
گفت : نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
#داستانهای_آموزنده
📚
🦋یه پروانه هیچوقت نمیتونه زیبایی که با خودش همراه داره رو ببینه!
چون هیچوقت نمیتونه به پشت برگرده و به طرح و نقشی که مثل یه بوم نقاشی براش کشیده شده توجه بکنه و ارزش خودشو بدونه!
✅خیلی از ما هم همینیم؛همیشه حس و چیزای منفی خودمون رو میگیم و هیچوقت به زیبایی که درونمون داریم توجه نمیکنیم.زیبایی که تو این دنیا از هرچیزی قشنگ تره و با وجودش میتونه تو دل خودمون و آدما جوونه بزنه و رشد کنه!میتونه یه شبه مثل درخت لوبیای سحرآمیز امید و آرامش رو تو تک تک سلولامون پخش بکنه و ریشه بزنه!
پس سعی کن اون زیبایی درونتو پیدا کنی و با تمام وجودت بغلش کنی و حسش کنی چون اون موقعس که بهترین اتفاقا برات رقم میخوره..!
میدونی؛ به هرکسیم که رسیدی بهش یادآوری کن چه طرح و نقشایی با خودش همراه داره !