eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.8هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد محمد: 🔺 نقدی بر عملکرد روزنامه‌های حامی وطن، از فرهیختگان و وطن امروز تا رسالت و جوان و کیهان ۱۴۰۱/۱۰/۲ 🚨 روزنامه اعتماد پیکر روح الله عجمیان را بعد از "لگد کوب شدن در اتوبان کرج" به تحریریه برده و یک هفته است در حال لگدکوب کردن شهید وطن هستند!! آقایان اهل قلم شما مرده‌اید؟ آقایان صاحبِ منبر مرده‌اید؟ آقایان صاحبِ رسانه مرده‌اید؟ در برابر "روزنامه‌ی قاتل ها" سکوت نکنید! 🔺 بیش از یک ماه است که دادگاه‌های مربوط به آشوبگران در ایران برپا شده و زمان رسیدگی به اقدامات آنها فرا رسیده است. همزمان با این مهم دو پرونده در افکار عمومی باز شده که تقریبا همه تصور می‌کردند از آنجایی که دفاع از قاتلین آنها، به دور از مروت و شرافت است، کسی جرات دفاع از عوامل آن را نداشته باشد. پرونده اول پرونده ی است که به شهادت رسیدن شهید منجر شد؛ و پرونده دوم مربوط به که به شهادت شهید روح الله عجمیان منجر شد. در ماجرای کرج بیش از ۱۶ نفر در به شهادت رساندن مظلومانه ی یک مدافع امنیت که برای باز کردن مسیر جاده و کمک به خودروهایی که در ترافیک چند کیلومتریِ اجباریِ آشوبگران مانده بودند رفته بود، ایفای نقش کردند. در کمال ناباوری از لحظه مطرح شدن نام عوامل این جنایت، روزنامه‌ی اعتماد در اقدامی عجیب به مصاحبه با خانواده ی قاتلان و تلاش برای مظلوم نمایی آنان پرداخته است. 🔺 "روزنامه ی قاتل ها" در همین جهت ابتدا با مادر یکی از قاتل‌ها مصاحبه کرده، فردایش سراغ پدر قاتل رفته و سپس عکس قاتل را کنار عکس شهید گذاشته و برای قاتل مظلومیت خریده!!! و آخر هفته را با گزارشی از خانواده یکی دیگر جنایتکارها به پایان رسانده است. اینکه چرا بین این همه مقتول که یکی از یکی فجیع تر از دنیا رفته‌اند ترجیح داده "روزنامه ی قاتل ها" باشد را مفصل در جای خود مورد بحث قرار خواهیم داد اما حالا سوال جدی از روزنامه نگاران جریان حامی ایران است. سوالی که انتظار می‌رود سربازان رسانه ای وطن، از آنها که در و هستند تا کسانی که در جوان و رسالت و و... قلم می‌زنند به آن فکر کنند. آیا وقتی شهید، مورد حمله ی روزنامه‌ی تطهیر کننده‌ی قاتل قرار می‌گیرد، می‌توان امید داشت که چهره ی آن قاتل تطهیر نشود؟ ما قطعاً و یقیناً به تلاش‌های روزنامه‌های حامی وطن اطمینان داریم؛ اما یک سوال از عزیزان: در شرایطی که "روزنامه ی قاتل‌ها" هر روز یک پروژه برای مظلوم نمایی یک قاتل آماده کرده، چند پروژه در جهت پرداختن به شهید روح الله عجمیان و خانواده‌اش آماده کرده‌اند؟ آیا روح الله عجمیان در برابر "روزنامه قاتل ها" تنها نمانده است؟!! برادران و خواهران! منکر زحمات شما نیستیم اما آیا شما پیکر مطهر روح الله عجمیان که از اتوبان کرج به تحریریه ی روزنامه ی اعتماد منتقل شده و زیر مشت و لگد کارمندان روزنامه‌ی قاتل‌ها افتاده را تنها نگذاشته‌اید؟ پیکر شهید روی زمین کشیده شد تا مملکت در آرامش باشد. چرا اجازه می‌دهید روزنامه‌ی اعتماد، جاده را یک طرفه دیده و بی پروا از قاتلین، مظلوم بسازد؟ والله سادگی خانه ی روح الله عجمیان را اگر یکی از اشرار داشت همین حالا روزنامه‌ی اعتماد آن را تیتر یک می‌کرد. برای چنین سوژه ای در میان روزنامه نگاران ما حتی یک نفر هم نیست که بتواند هر روز یک مصاحبه متفاوت از مواردِ مرسوم، با یکی از اعضای خانواده روح الله عجمیان گرفته و هر بار از یک زاویه به آن بپردازد؟ 🔺 در بین طراح ها و کارکاتوریست هایمان کسی نیست این رذالت "روزنامه ی قاتل ها" را به چالش بکشد؟ اگر در تحریریه‌ی روزنامه‌ی اعتماد برای ادامه دادنِ راهِ قاتلان روح الله عجمیان قلم و کاغذ به وفور یافت می‌شود، ما همین را در کیهان و رسالت و جوان و فرهیختگان و وطن امروز و چه و چه نداریم؟!! آقای حسین شریعتمداری، سال‌هاست که در کیهان، کلمه‌ی "زنجیره ای" را به دمِ روزنامه‌های اصلاح طلب بسته، آیا وقتش نرسیده روزنامه‌های حامی وطن زنجیره وار در برابر برنامه ای هماهنگ تعریف کنند؟ روی سخن این متن با همه است! وقتی دارند قاتل یک شهید را تطهیر می‌کنند، وقتی آن شهید از ما بوده، وقتی آن شهید مظلومانه از بین ما رفته، وقتی آن شهید فدای ایران شده، وقتی جای جلاد و شهید دارد عوض می‌شود اولین و بزرگترین خائنِ به میهن آن کسی ست که در برابر این ظلم آشکار سکوت کند. زمانی که پیکر مطهر حسین (ع) به قتلگاه رفت، خواهرش آنچه بر سر پیکر آوردند را نظاره گر بود. . 🆔 @ashaganvalayat 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر میکشید! تنها بودن مادر برایش درناک بود... آمدم مادر! آمدم! به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش خواب میخواست. غذای مادر را که داد، سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند. ر فت که بخوابد... فردا کلاس داشت. بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی برای حسابداری! دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود پشت دخل، آخر صندوقدار قبلی را اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمه‌اش میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر نمی‌شود راحت به کسی کرد و مال و اموال را دستش سپرد. مریم که کیک‌های سفارشی را می‌پخت، حسابرسی سالانه میکرد، حالا صندوقدار هم بود. حاج یوسفی مرد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود، چقدر مریم دوستشان داشت! روزها پشت هم می‌آمد و میرفت. مریم زیر نگاههای سنگین همسایه‌ها روزهایش را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود که خودش را از خاطر برده بود. به پدرش قول داده بود درس بخواند! به مادرش قول داده بود مواظب خواهر و برادرش باشد. این بسیار سنگین بود روی شانه‌های نحیفش! پشت دخل نشسته بود... باران سختی می‌بارید. صبح که می‌آمد، لباس‌هایش خیس شده بود و تا الان با همان لباس‌های خیس نشسته بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد: _ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟ مریم نگاهش را به مرد روبه‌رویش دوخت: _بله! کاری داشتین؟ مرد: _اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟ مریم سری تکان داد و آرام گفت: _بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم! مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد. مرد: _حالتون خوبه خانم؟ مریم دوباره سر تکان داد ، و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت. چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلی‌اش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره‌ی مرد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند زد و رو به همان کارگر کرد و گفت: _برو به حاج خانم بگو مهمون داریم! به سمت مرد جوان رفت و آغوش گشود: _به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟ ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت: _سلام مرد خدا حاج یوسفی خندید: _مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از اینورا؟ باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟ ارمیا: _حاجت روا شدم و اومدم دست‌بوس آقا! حاج یوسفی هیجان‌زده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت: _مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟ ارمیا: من نه، کار خود سیدمهدی بود. حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست: _خوش اومدی پسرم، این‌دفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟ ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت: _آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا تاج سرم شد. حاج خانم: _خب خدا رو شکر؛ مبارکه! مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید. حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد: _برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم! جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به مرد گفت: _بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه. محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد: _لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا! فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد: _براش نسخه می‌نویسم سریع برو بگیر بیار! محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت: _حالش خیلی بده محمد؟ محمد با لبخند به او نگاه کرد: _نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب! سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان زن شیرینی‌فروشی، مریم را به سمت راه‌پله بردند. طبقه‌ی بالا خانه‌ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی هم پله میخورد به درون خانه راه داشت. حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت، و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۴۳ و ۴۴
این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد. آرامتر شد... به حیاط آمد گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش. دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه... تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..! از ! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود... سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!! _نمیتونم مادرمن! نمیتونم.. به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️نباید از دشمن غافل شد و آن را حقیر شمرد یا به تبسم او کرد. اینو امروز یه بزرگ مردی گفت عکس هم تزئینیه :))) رییس‌جمهور که دشمن کنار گوشش در حال لبخند است ، این خنده‌ های شیطانی را باید مواظب بود .