🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨
🖇♥️ #خداى متعال به يكى از #صديقين_وحى نمود كه براى من #بندگانى هستند كه مرا دوست مىدارند و
من هم آنها را دوست دارم،🍀
آنان مشتاق من، و من هم مشتاق آنها هستم،🌱
و آنان مرا در ياد دارند و من هم بياد آنان هستم،🥀
و به من نظر دارند، و من هم به آنها نظر دارم،🍃
💫⭐️ پس اگر تو قدم جاى قدم آنها نهى تو را هم #دوست خواهم داشت و
اگر از راه آنها #منحرف شوى #عقوبتت خواهم نمود،
⚠️‼️⁉️ او گفت بار الها #نشانههاى آنها چيست،؟
☑️➰خطاب رسيد آنان #روزها همچون چوپان مهربانى كه مواظب گوسفندان خود هست به سايه مىنگرند و
#منتظر آمدن #شب هستند،
و همانگونه كه #پرندگان هنگام غروب با شور و شوق عازم آشيانۀ خود مىگردند. اينان هم با همين
حال به استقبال #غروب خورشيد مىروند، پس آنگاه كه #شب فرا رسيد،
🌄و تاريكى همه جا را فرا گرفت،
و فرشها پهن و همه گرد هم جمع شدند و هر دوستى با دوست خود خلوت نمود اينان در برابر من بپاى
مىايستند و #صورتهاى خود را بر #خاك مىنهند،
📖و با تلاوت آيات #قرآن به #مناجات و گفتگوى با من بر مىخيزند، نعمتهاى مرا سپاس مىگويند🤲🌸
پس آنان را
🌟💥مىبينى كه گاه #گريه مىكنند،
و گاه شيون سر مىدهند، گاه آه مىكشند، و گاه از #معاصى و #گناهان شكوه مىكنند،
گاه #ايستاده و گاه #نشسته، و گاهى در حال #ركوع، و گاه در #سجده هستند،
و آنچه را كه آنان بخاطر من تحمل آن مىكنند، همه را مىبينم،
و شكوههائى كه از محبت من بر لب دارند مىشنوم،
☑️🔻من #سه چيز به آنان #عطا خواهم کرد:
🔴✔️ يكى اينكه #نور خودم را در #دلهاى آنها بيفكنم در نتيجه همانگونه كه من از آنها #آگاهم،
آنها نيز از #من با خبر خواهند بود،...
🔴✔️دوم اينكه اگر آسمانها و زمينها و آنچه را كه در اين ميان هست در ميزان آنها ببينم
باز آن را كم خواهم دانست،
و #ترازوی اعمال انها را #سنگین خواهم کرد..
🔴✔️سوم اینکه رو به #سوى آنها مىكنم و كسى را که من رو سوى او آورم
#احدى نخواهد دانست كه چه به او #عطا
خواهم نمود...🍀🌻
📜حدیث قدسی
••❥⚜︎----
🌻 #الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَجْ💫
#ولایت
https://chat.whatsapp.com/CTer35ZNrqZ3iGCniSsOXa
🔴 چگونه در فصل پاییز #جریان_الکتریسیته زیاد را از بدن دفع کنیم؟
♻ در فصل #پاییز بدلیل طبیعت سرد و خشک آن در مزاجهای #خشک جریان الکتریسیته زیاد میشود و تا اولین بارندگی ادامه دارد.
⚡️رفع آن: 🔻🔻🔻
۱. پرهیز از مصرف #فلفل، زنجبیل و #ادویهجات گرم و خشک دیگر و همینطور عدم مصرف کشک، پنیر، ماست و دوغ.
۲. مصرف کره محلی، #سرشیر و خامه به عنوان صبحانه.
۳. روغنمالی بدن بعد از حمام با #روغن بادام شیرین یا بنفشه.
۴. #سجده طولانی روی خاک یا سنگ.
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال تلگرامی عاشقان ولایت 👇👇👇
🆔https://t.me/Ashagan110
#کانال_عاشقان_ولایت
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸