eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4هزار دنبال‌کننده
44.4هزار عکس
54.8هزار ویدیو
72 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 ادمین: @salar220
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨🌟🌙✨ 🖇♥️ متعال به يكى از نمود كه براى من هستند كه مرا دوست مى‌دارند و من هم آنها را دوست دارم،🍀 آنان مشتاق من، و من هم مشتاق آنها هستم،🌱  و آنان مرا در ياد دارند و من هم بياد آنان هستم،🥀  و به من نظر دارند، و من هم به آنها نظر دارم،🍃 💫⭐️ پس اگر تو قدم جاى قدم آنها نهى تو را هم خواهم داشت و  اگر از راه آنها شوى خواهم نمود، ⚠️‼️⁉️ او گفت بار الها آنها چيست،؟ ☑️➰خطاب رسيد آنان همچون چوپان مهربانى كه مواظب گوسفندان خود هست به سايه مى‌نگرند و آمدن  هستند، و همانگونه كه هنگام غروب با شور و شوق عازم آشيانۀ خود مى‌گردند. اينان هم با همين حال به استقبال خورشيد مى‌روند، پس آنگاه كه فرا رسيد، 🌄و تاريكى همه جا را فرا گرفت، و فرش‌ها پهن و همه گرد هم جمع شدند و هر دوستى با دوست خود خلوت نمود اينان در برابر من بپاى مى‌ايستند و خود را بر مى‌نهند،  📖و با تلاوت آيات به و گفتگوى با من بر مى‌خيزند، نعمتهاى مرا سپاس مى‌گويند🤲🌸 پس آنان را 🌟💥مى‌بينى كه گاه مى‌كنند، و گاه شيون سر مى‌دهند، گاه آه مى‌كشند، و گاه از و شكوه مى‌كنند،  گاه و گاه ، و گاهى در حال ، و گاه در هستند، و آنچه را كه آنان بخاطر من تحمل آن مى‌كنند، همه را مى‌بينم،  و شكوه‌هائى كه از محبت من بر لب دارند مى‌شنوم، ☑️🔻من چيز به آنان خواهم کرد: 🔴✔️ يكى اينكه خودم را در آنها بيفكنم در نتيجه همانگونه كه من از آنها ، آنها نيز از با خبر خواهند بود،... 🔴✔️دوم اينكه اگر آسمان‌ها و زمين‌ها و آنچه را كه در اين ميان هست در ميزان آنها ببينم باز آن را كم خواهم‌ دانست، و اعمال انها را خواهم کرد.. 🔴✔️سوم اینکه رو به آنها مى‌كنم و كسى را که من رو سوى او  آورم نخواهد دانست كه چه به او خواهم نمود...🍀🌻 📜حدیث قدسی ••❥⚜︎---- 🌻 جْ💫 https://chat.whatsapp.com/CTer35ZNrqZ3iGCniSsOXa
🔴 چگونه در فصل پاییز زیاد را از بدن دفع کنیم؟ ♻ در فصل بدلیل طبیعت سرد و خشک آن در مزاج‌های جریان الکتریسیته زیاد می‌شود و تا اولین بارندگی ادامه دارد. ⚡️رفع آن: 🔻🔻🔻 ۱. پرهیز از مصرف ، زنجبیل و گرم و خشک دیگر و همینطور عدم مصرف کشک، پنیر، ماست و دوغ. ۲. مصرف کره محلی، و خامه به عنوان صبحانه. ۳. روغن‌مالی بدن بعد از حمام با بادام شیرین یا بنفشه. ۴. طولانی روی خاک یا سنگ. کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇👇 🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇👇 🆔http://splus.ir/ashaganvalayat کانال تلگرامی عاشقان ولایت 👇👇👇 🆔https://t.me/Ashagan110
این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد. آرامتر شد... به حیاط آمد گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش. دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه... تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..! از ! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود... سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!! _نمیتونم مادرمن! نمیتونم.. به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸