#داستانک
#تلنگر
مردی درحالیکه به قصرها و خانههای زیبا مینگریست به دوستش گفت:
«وقتی این همه اموال را تقسیم میکردند ما کجا بودیم.»
دوست او دستش را گرفت و به بیمارستان برد و گفت: « وقتی این بیماریها را تقسیم میکردند ما کجا بودیم ! »
انسان زمانی که پیر میشه تازه میفهمه نعمت واقعی همون سلامتی، خانواده، عشق، شادی، باهم بودن، انرژی جوانی و ...
"همین چیزای ساده بوده که همیشه داشته ولی هرگز بهشون اهمیت نداده و دنبال نداشته ها بوده "🌹
خدایا شکرت بخاطر همه ی داشته هامون که با مصلحت خودت به ما عطا کردی🙏💚
•✾📚 📚
📚#داستانڪ
خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی
•✾📚 📚
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️ #داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم
http://eitaa.com/ashaganvalayat
ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺧﻮﺏ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺪ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ احمق!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﺑﺎﺯﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺳﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﻧﺪ . ﭘﺴﺮ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﭘﯿﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﭘﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻣﻌﺎﻑ ﺷﺪ .
ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻣﺪﻧﺪ :
(ﻋﺠﺐ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺕ ﻣﻌﺎﻑ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ....؟ ))
ﻧﺘﯿﺠﻪ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﺪﺍﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺪﺑﯿﺎﺭﯼ ﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻪ ﺻﻼﺡ ﻭ ﺧﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺴﺎﺋﻞ , ﻧﻌﻤﺎﺕ ﻭ ﻓﺮﺻﺘﻬﺎیی ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺍﻫﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
....ﻋﺴﯽ ﺍﻥ ﺗﮑﺮﻫﻮ ﺷﯿﺌﺎ ﻭ ﻫﻮ ﺧﯿﺮ ﻟﮑﻢ ﻭ ﻋﺴﯽ ﺍﻥ ﺗﺤﺒﻮ ﺷﯿﺌﺎ ﻭﻫﻮ ﺷﺮﻟﮑﻢ ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻ ﺗﻌﻠﻤﻮﻥ
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﯿﺮﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺷﺮ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﯿﺪ.
•✾📚 📚
#تلنگر
کمی تحمل کن ؛
دردهایی را که هربار با سماجتِ بیشتری قلبِ آرامشت را نشانه می گیرند
غصه هایی را که از در و دیوار ، می بارند
و مشکلاتی را که دست از سرِ آسایشت بر نمی دارند .
باور کن که اوضاع ، همیشه به یک منوال نمی مانَد
شاید امروز همان روزی که می خواستی نبود ،
و هیچ چیز ، به گونه ای که تو انتظار داشتی پیش نرفت
ولی روزهای خوب ، در راه اند
قوی باش و مصمم تر از قبل ، برای حالِ خوب و آرزوهایت تلاش کن
و فراموش نکن که خدا همیشه در اوجِ سختی و مشکلات ، از راه می رسد و برایت معجزه می کند .
کمی تحمل کن
همه چیز ، درست خواهد شد ...
http://eitaa.com/ashaganvalayathttps://ble.ir/ashaganvalayathttp://splus.ir/ashaganvalayat
#داستانک
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
⭕️#تلنگر👇👇
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#عیبگویی
حکایت در باب چهار هندو است که در مسجد به نماز می ایستند. وقتی صدای موذن برمی آید یکی از آنها با آن که خود در نماز است می گوید: ای موذن بانگ کردی وقت هست.
هندوی دیگر در همان حال به وی می گوید: سخن گفتی و نمازت باطل است.
سومی به دومی می گوید: به او طعن نزن که نماز تو هم باطل است.
سپس هندوی چهارم می گوید: خدا را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم.
بدین گونه بالاخره نماز هر چهار تن تباه می شود!
در این حکایت هر کدام از این چهار هندو نمادی هستند از انسانهایی که به عیب خود کور می باشند و به عیب دیگران بینا و آگاه!
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد بمسکینی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه برو خود را بگو
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم بچه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
حکمتی داره...
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس میدی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
💢 بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شم
و اولین چیزی هم که دلم میخواست بخرم یک یخچال برای "ننه نخودی" بود.
ننه نخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود...
میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخت و فال میگرفت.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخت ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
ننه نخودی در زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها میآمد درِ خانهی ما و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننه نخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بدون در زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و در حین صحبت با پدر توی هر جملهاش یک "پسرم" میگفت.
یک شب تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه ، پرده را کنار زد و وارد حیاط شد.
بچهی فامیل که از دیدن یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه بهش آبنبات داد.
ولی نگرفت و بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از جایخی برایش آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را توی زنبیل ننه انداخت، آرام بهش گفت:
"ننه! از این به بعد در بزن!"
ننه، مکث کرد و به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت...
بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننه نخودی مدتها توی جایخی یخچالمان ماند و روی یخاش، یک لایه برفک نشسته بود..
داستانک
🍃🍂 #داستان_کوتاه
🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: #دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من #شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر #دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد #سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند.
😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم #درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔
🔸ماجرا را برای افسر #پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو #دلربایی اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد #وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص #امیر،
🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من #میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او #ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او...
🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند.
⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من #دنیا هستم!!
☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم #رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و #انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در #قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
زن روستایی
📚موضوع داستان: عاشقانه
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور
نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
┈┈•✾📓🖤🌚✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#داستانڪ❲.🕊🌸.❳
#تلنگر..!
* روایت دختر سوری در محاصره داعشیها !*
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید داعشیها بلایی سرتان میاورند، که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانوادههای منطقه به دست داعش اسیر شدند، که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها را سربریده و دختران و زنان را برده بودند.
اینجا بود که مجبور شدیم یک نفر از اعضای خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی افتاد همان، همه ما را بکشد و در بعد هم خودش را بکشد..
در اخر برادرم که 12سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که این کار را انجام دهد.
ما نه شب داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با گریه به برادرم میگفت: که اسلحه را از خودت جدا نکن چون هر لحظه ممکن است که اوضاع جوری شود که از ان استفاده کنی و نگذاری که ما زنده به دست این داعشیهای کافر بیافتیم.
مادرم میگفت پسرم نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی ما را میکشند.
چند روزی را با این اوضاع بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز بعد داشتم نماز صبح میخواندم که صدای شلیک گلوله در روستا شروع شد، و درگیری خیلی شدید بود، همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود، مادرم گفت هر وقت بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت.
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تلنگر
عصبانیت استاد رحیم پورازغدی از دانشجویی که از بختیار دفاع کرد:
شما کتاب نمی خونی چه کارت باید کرد ؟ شما که کتاب نمیخونی باید محکومت کنن به کتابخونه و ۲۳ تا کتاب بخونی و نمره بالای ۱۵ بگیری ، زیر ۱۵ قبول نیست تا دیگه درباره بختیار این طوری صحبت نکنی
۴ طرح ویژهای که آمریکاییها برای ترور امام خمینی (ره) داشتند چه بود؟
#ایران_قوی
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در سروش
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
خبری در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
داستانک
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#حاجی_ما_هم_شریکیم
در روزگاران گذشته طولانی ترین سفر مردم سفر حج بود. در یکی از آن روزگاران گروهی از مسافران مکه از صبح تا عصر سوار بر اسب ها و قاطرهایشان بودند و کلی خسته شده بودند. تا اینکه در نزدیکی مقصد در جایی چادر زدند و برای اینکه غذا آماده شود، هر کدام کاری انجام دادند. بالاخره غذا آماده شد و بوی خوش آن همه جا پیچید.
همین که آماده خوردن آن شدند گروهی به آن ها نزدیک شدند و گفتند: «حاجی ما هم شریکیم»! آشپزباشی گفت: «ولی این غذا کم است و هر کس چیزی برای درست کردن آن آورده است.»
آن ها هم بدون درنگ یک موش داخل دیگ انداختند و گفتند: «ما هم شریکیم چون ما هم گوشت آورده ایم.» با دیدن این صحنه حاجی ها ناراحت شدند و حالشان بد شد و گفتند: «گوشت موش حرام است و اصلا ما غذا نخواستیم.» با دیدن این وضع،آن گروه سواستفاده کردند و غذا را تا ته قابلمه خوردند و گفتند; چون خودمان باعث شدیم غذای شما حرام شود خودمان همه را می خوریم.
حاجی ها هم مجبور شدند با نان و پنیر خودشان را سیر کنند. از آن زمان به بعد این ضرب المثل را درباره کسانی که برای رسیدن به خواسته شان، بدون زحمت کشیدن و با حیله گری و فریب سعی می کنند از نتیجه کار و تلاش دیگران بهره برداری کنند، بکار می برند.
#تلنگر💥
امروز دیدم یه جوون خیلی کم سن و سال کنار خیابون بساط کرده و یه سری میوه به قیمت مناسب میفروشه.
نزدیک که شدم دیدم حتی یه دست لباس درست حسابی هم نداره و از سرما بدجوری داره به خودش میلرزه.🥺
نگاه به میوه ها کردم، تعریفی نداشتن.
بهش گفتم دوکیلو موز لهیده بده برای شیرموز میخوام.
وقتی موزها رو روی ترازو گذاشت ۱.۹ کیلو شده بود
یه موز گذاشت شد۲.۱ کیلو
چاقو برداشت و موز رو نصف کرد و دقیقا کردش ۲ کیلو
گفتم چیکار میکنی، بیشتر میشد مشکلی نداشت.🙌
گفت شما دوکیلو خواستی منم دو کیلو دادم.
گفتم آخه موزت خراب شد
گفت با یه موز من بدبخت نمیشم ولی با پول حروم چرا
دستفروش بود، حتی یه لباس درست و حسابی نداشت، حتی یه چرخ نداشت روش بساط کنه، میوه ها رو روی زمین چیده بود ولی هنوز عزت نفس داشت.
حتی حاضر نبود به اندازه یه نصفه موز به کسی ظلم کنه.
آدم بزرگ همینه، حتی گوشه خیابون هم دستفروش باشه بازم بزرگمنشی توی ذاتشه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#داستان_واقعی
❌ تصمیم اشتباه رویا🥺
«رویا» سن و سالی نداشت اما سختیهای زندگی چهرهاش را در هم شکسته بود. مدام گریه میکرد و میگفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعهای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر میرفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهاییام را پر میکرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تامین هزینههای ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار میکنم. خدا روزی رسان است.»
اما من نمیتوانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر میکردم. وقتی کمبودها و حسرتهای پسر اولم را میدیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم میرسید اما... زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم بهخاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند. نمیدانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت... نمیخواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان ضجههای زن کنار تختیام مرا به خود آورد. آن زن بچهاش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمیتواند باردار شود. ظاهرشان نشان میداد دستشان به دهانشان میرسد. نمیدانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمیگذاشت آن کار را انجام دهم.
آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «میخواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم میکردند و این سوال در ذهنشان بود که مگر میشود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگیام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت میکردم و اشک میریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریههای همسرم داشت دیوانهام میکرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمیتوانستیم کاری برایش بکنیم.»
#داستانک
📔✍#تلنگر
میگویند وقتی فقر از دری وارد شود، ایمان از در دیگر میرود. اما آدمهایی هستند که با وجود فقر ایمان خود را حفظ کرده اند. چیزی که با فقر یکجا جمع نمی شود، آگاهی است. آدم گرسنه هدفی جز سیر کردن شکم خود و زن و بچه اش ندارد. غم نان نمیگذارد که آدمی به تماشای جهان بنشیند، در زندگی عمیق شود، کتاب بخواند، یادبگیرد و آگاهی اش را بالا ببرد. شاید برای همین است که حکومتهای دیکتاتور ملتشان را گرسنه نگه میدارند، فقر آفت آگاهی است!
چند شب پیش یک فیلم خوب کره ای میدیدم، در جایی از فیلم دختری که تازه از سفر آفریقا برگشته بود میگفت در فرهنگ یکی از قبایل آفریقا دو جور گرسنه وجود دارد، گرسنه کوچک و گرسنه بزرگ. گرسنه کوچک به دنبال شکار و جستجوی غذا میرود، اماگرسنه بزرگ به دنبال حقیقت وکشف رمز و راز هستی است! حالا از خودمان بپرسیم که در کدام دسته قرار داریم، گرسنه بزرگیم یا گرسنه کوچک!
http://eitaa.com/ashaganvalayat
📘#حکایت_جالب_و_خواندنی
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت.
بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
📚🍂📚
📘#حکایت_آموزنده
در بسطام یک مسیحی بود که مسلمان نمی شد. مردم هر چه اصرار کردند مسلمان شود تا شهر شان مسیحی نداشته باشد، قبول نمی کرد.
او را پیش بایزید آوردند، در پاسخ به بایزید گفت: من دوست دارم چون بایزید مسلمان شوم و گناه نکنم، لیک خود می دانم نمی توانم از شراب دست بردارم. ای بایزید،من بسیار آرزو داشتم که می توانستم چون تو مسلمان واقعی شوم، ولی می دانم نمی توانم. و نمی خواهم مانند بقیه مردم شهر مسلمان شوم و دروغ بگویم و آبروی تو را ببرم.
حیف نیست به تو هم مسلمان گویند به من هم؟!!
بایزید را اشک در چشم جمع شد و گفت: برو مسلمان واقعی تو هستی که احترام دین مرا نگه می داری
📚🍂📚
🌐#داستان
💠چهار نفر بودند
اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که "یک کسی" این کار را به انجام می رساند، "هرکسی" می توانست این کار را بکند ولی "هیچ کس" اینکار را نکرد. "یک کسی" عصبانی شد چرا که این کار کار "همه کس" بود اما "هیچ کس" متوجه نبود که "همه کس" این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد "هرکسی"، "یک کسی" را سرزنش کرد که چرا "هیچ کس" کاری را نکرد که "همه کس" می توانست انجام بدهد!؟
حالا ما جزء کدامشان هستیم؟
👤 ابتهاج عبیدی
📚🍂📚
📘حکایتی از سعدی
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب
ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم. در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند.
پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند.
پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
« گلستان سعدی »
https://ble.ir/ashaganvalayat
#داستانک
📚#داستان_کوتاه
دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند. فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد: همه امور بدان گونه که می نمایند، نیستند!🍂
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!🍂
👌نتیجە
همه امور به دان گونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم. پس به گوش باشید شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند.
http://splus.ir/ashaganvalayat
🔹صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد و او را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف میگریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر میخوردند. آهو، رم میکرد و از این سو به آن سو میگریخت، گرد و غبار کاه او را آزار میداد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه میشد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدنها و جستنها، گوهری به دست آورده و ارزان نمیفروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم . خر گفت: میدانم که ناز میکنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
🔸آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از اینکه به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آبهای زلال و باغهای زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شدهام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خوردهام. خر گفت: هرچه میتوانی لاف بزن. در جایی که تو را نمیشناسند میتوانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمیزنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی میدهد که من راست میگویم. اما شما خران نمیتوانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.
📚📚📚
#تلنگر 📚
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
✍🏻 #کارلوس_فوئنتس
وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدم ها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚📚
✅متنى قابل تامل در باب ديدن نعمت ها
✍«قارون» هرگز نمی دانست که روزی،
کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی میکند.
و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است.
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند، کولرها و اسپیلتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید.
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید...
#تلنگر
مرد میخواهد...
اینکه بگذری از آرزوهایت...
زنجیرهای دلبستگی را از خود رهاکنی
گفتنش آسان است...✨
اگر عمل کردن به آن هم سهل بود به خیلی هامان واژه شهید اضافه شده بود.
#تلنگر
قدرتمندترین سلاحی که انسان تاکنون اختراع کرده است چیست؟
تصور نکنید بمب اتم یا هیدروژن است نخیر، بلکه " تلفن همراه " است .
🔹تلفن همراه نیرویی است که نباید آن را دست کم گرفت .آن قدر قدرتمند است که:
۱- تلفن ثابت را قطع کرد
۲- تلویزیون را کشت
۳- کامپیوتر را حذف کرد
۴- ساعت را از چرخش انداخت
۵- دوربین را بی رنگ کرد
۶- رادیو را از صدا انداخت
۷- چراغ قوه را خاموش کرد
۸- آینه را شکست
۹- روزنامه ها ، مجلات و کتاب ها را پاره کرد
۱۰- بازی ویدیویی رو از بین برد
۱۱- کیف پول جیبی را محو کرد
۱۲- تقویم رومیزی و یادداشت را از میان برداشت
۱۳- کارت اعتباری را ساقط کرد
۱۴-هنر عکاسی و چاپ عکس را از بین برد
و بدترین لطمه آن ، این است که ...
۱- زوج های زیادی را از هم جدا کرد
۲-بسیاری از خانواده ها و دوستی های خانوادگی را از بین برد
۳- دانش آموزان را بی رمق و آن ها را از مسیر موفقیت دور کرد و مانند پر در مسیر باد قرار داد
کم کم متوجه می شویم که چشم مان را هم کشته
ستون فقرات ما را شکسته
و ذهن و فرهنگ ما را تغییر داده و خواهد کشت .
این وسیله قاتلی است که خود ما با جان و دل پذیرایش گشته ایم و اگر مراقب نباشیم جان و روح مان را مچاله می کند .
🔻او در حال از بین بردن لحظه ها و ارزش های زندگیست.
مراقب سلامتی، فرهنگ،روابط خانوادگی و لحظات با ارزش زندگیمان باشیم.🙏
#ازادسازی_خرمشهر
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ می گفتن: پول حجتون رفت تو جیب جنیفر اما...
#ترکیه #سوریه #تلنگر
┈┉┅━❀🇮🇷❀━┅┉
🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید.
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #منبر_کوتاه | نزدیک شدن شیاطین جنی به زمین
🎙️ #استاد_شجاعی
⚠️ #تلنگر
⏱ #سخنرانی_کوتاه
🍃أللَّھُمَ عـجِّــلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج ✨
┈┉┅━❀🇮🇷❀━┅┉
🔇🔊🔉 کانال عاشقان ولایت
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
تبلیغات: @teachamirian5784