🌸🍃🌸🍃
#چهکسانیطبققرآنواردبهشتمیشوند؟
و سيقَ الَّذينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَي الْجَنَّةِ زُمَراً (6 - زمر)
و کسانی که از پروردگارشان تقوی داشتند دسته دسته به سوی بهشت رانده میشوند.
در این آیه شریفه حضرت حق تنها شرط ورود انسان به بهشت را گناهنکردن، قرار داده است. اگر در روایات و داستانها و حکایات عارفان دقت کنیم در عالَم برزخ تمام عقوبتها به خاطر گناهان است و جایی نشنیدیم مثلاً کسی را به خاطر اینکه ماشین کسی را هل نداده است عقوبت کنند، ولی به خاطر خوردن مال دیگران و آزار و اذیت والدین و زنا و... داستانهای زیادی برای عقوبت در عالَم برزخ آمده است.
حال سؤال اینجاست که تکلیف اعمالِ صالح و نماز و عبادات چیست؟
1) زمینهی جهان تاریکی است و خورشید است که زمین را نورانی میکند یا به عبارتی، منبع نور مشخص است ولی تاریکی منبع ندارد و عدم وجود خورشید مساوی است با تاریکی. بنابراین، زمینهی جهان گمراهی است، هدایت نیست و انسان بدونِ توسل به نور امکان دوری از گناه را ندارد.
در حدیث قدسی آمده است:
کُلُّکُمْ ضَالٌّ ٳلا مَنْ هَدَیْته، فَاسْتَهْدُونِی أهْدِکُمْ همه شما گمراه هستید مگر اینکه من کسی را هدایت کنم، پس از من بخواهید تا شما را هدایت کنم.
به عبارتی، اعمال صالح و عبادات باعث میشوند انسان از گناهان دوری کند و بدون اعمال صالح هرگز این امکان وجود ندارد.
وَأَقِمِ الصَّلَاةَ إِنَّ الصَّلَاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَر (45 - عنکبوت)
نماز را به پا دار که نماز از بدی و گناه انسان را باز میدارد.
اگر انسان بدون خواندن نماز میتوانست حریف شیطان شود، قرآن میفرمود که تلاش کنید تا شیطان در شما نفوذ نکند و گناه نکنید یا در فضیلت نماز شب میفرماید:
إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قيلاً (6 - مزمل)
مسلماً برنامه (عبادت) شبانه پابرجاتر و با استقامتتر است.
یعنی کسیکه نماز شب میخواند بیشتر میتواند از کسی که نماز معمولی خود را میخواند، در برابر وسوسهها (همزات) و حملههای شیطان در برابر گناه ایستادگی کند.
2) در این آیه خداوند میفرماید:
إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ (114 - هود)
حسنات (نیکیها) گناهان را محو میکنند.
پس انسان عصمت ندارد و بدون گناه نمیتواند باشد، داشتن اعمال صالح و ثواب باعث رفع گناهان و ورود به بهشت میشود. مثال: دو نفر با هم برای تجارت آهن به تهران میروند، یکی سرمایه دارد و یکی قرض کرده است. کسی که سرمایه دارد، راحتتر و کماسترستر است چون اگر ضرر کند، مانند کسی که قرض کرده، احتمال برگشت چک و زندانیشدن ندارد. پس کسی که عمل صالح بیشتری دارد، بیشتر میتواند به عفو گناهان و ورود به بهشت امیدوار باشد.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در سروش 👇👇
🆔http://splus.ir/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
🆔http://eitaa.com/ashaganvalayat
گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام و کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم
🆔https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨✨✨ #داستان_شب
روزی تعدادی از کشیشان نزد جرج واشنگتن رفتند و از علت آزادی زیادی که به مردم داده بود پرسیدند و او را به شدت سرزنش کردند .
جرج دستور داد همه آنها را در اتاقی زندانی کنند و به اندازه یک هفته برایشان غذا بگذارند. ورود و خروج از اتاق را هم ممنوع کرد حتی برای اجابت مزاج ...
پس از یک هفته در را باز کردند... اتاقی که روز اول بسیار تمیز و زیبا بود غرق در کثافت شده بود ... .
جرج به کشیشان معترض رو کرد و گفت : فرقی ندارد گدا باشی، کشیش یا اشراف زاده. اگر محدود شدی خودت را کثیف خواهی کرد .
آزادی حق مشروع انسانهاست.
و چه جاهل و سفیه هستند آنان که میخواهند با محدود کردن،
اجتماعشان را پاک نگه دارند !!
✅ توجه
نشر فقط با آیدی زیر مورد رضایت است.
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
⚜ضربالمثل"فواره چون بلند شود سرنگون شود."
گفتهاند که خاندان برمک، خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارونالرشید دوستی فوقالعاده نزدیک داشت…
روزی که به باغی رفته بودند، هارون هوس سیب کرد… و به جعفر گفت برایم سیب بچین.
جعفر دور و بر رو نگاه کرد و چیزی که بتواند زیر پایش بگذارد و بالا برود، پیدا نکرد…
هارون گفت بیا پا روی شونهی من بگذار و بالا برو.
جعفر این کار را کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد…
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه…
باغبان که از برمکیان بود گفت قربان میخواهم که دستخطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم…
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد…
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود
و بر اثر سعایت بعضی از آدمهای حسود دستور قلع و قمع برمکیان را صادر کرد و همه ی آنها را کشتند و زمانی که برای کشتن باغبان رفتند، باغبان دستخط خلیفه را نشان داد و گفت من برمکی نیستم.
این مسئله به گوش هارون رسید و از باغبان پرسید چطور آن روز چنین چیزی را پیش بینی کردی و این دستخط را از من گرفتی؟
باغبان گفت من در این باغ چیزهای مفیدی یاد گرفتهام از جمله این که میبینم وقتی آبفشان را باز میکنم قطرات آب رو به بالا میروند
و وقتی به اوج خودشان میرسند سقوط میکنند و به زمین میفتند…
بنابراین وقتی دیدم جعفر پا روی شانهی شما گذاشت
متوجه شدم که به نقطه ی اوجش رسیده و دیر نیست که سقوط کند
و وقتی هم چیزی سقوط میکند هر چه بزرگتر باشد خسارت بیشتری وارد میآورد
و فهمیدم که اگر جعفر سقوط کند ما را هم با خودش به نابودی میکشاند …
بنابراین دستخط گرفتم که برمکی نیستم.
#کانال_خبری_تحلیلی_عاشقان_ولایت
🆔@ashaganvalayat
#داستانپندآموز
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: ...
"تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت:
خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...
چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکیست...
#داستانهایجالبوجذاب
#کانال_خبری_تحلیلی_عاشقان_ولایت
🆔@ashaganvalayat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستانک
#داستان_شب 💫
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ! ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ!
ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!
📚📚📚
#داستان_شب 💫
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامهای نوشت.
نوشت به نام خدا نامهای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه میخواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.
دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا میخواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامهات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد ناصرالدینشاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلیحضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.
رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس میترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشتهام به خدایم نوشتهام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.»
شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا میکنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمیخواست تو یک ریالم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
📚📚📚
داستان کوتاه و پند آموز
پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم. و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
💥بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.
📚📚📚
#داستان_کوتاه
🔹 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
🔸سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
🔹این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.