📌 نگاهی به آفتاب و لبخندی بر رخ یار
🔹️ این عکس یکی از زیباترین عکس های دوران دفاع مقدس است که #شهید_حمید_رضا_بازیار را با نگاهی عمیق و لبخندی بر لب به تصویر کشیده است.
◇ گفتمش
زیباترین #لبخند چیست؟!
◇ گفت :
لبخندی که #عشق
گاه
جان دادن
بر لب مردان نشاند
.
🔹️ تصویری کمتر منتشر شده
#شهیدحمیدرضا_بازیار
#قائمشهر
سر سفره شهدا بهرهمند شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣خندوانه کله پوک ها🤣
💥👈فوق العاده زیبا و خنده دار😁
حکایت احمق هایی🤮 که در توهم حکومت بر ایران، فردای بعد از جمهوری اسلامی ، یکی پس از دیگری، راهی قبر میشوند☠️
#خنده #لبخند #کلیپ #شاد #مسیح_علینژاد #مریم_رجوی #منافق #رضا_پهلوی #ایران #حکومت
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
_نه! خلاف عرف رفتار کردید.
سیدمحمد: این عرف #ازکجا اومده؟ از رفتار #غلط امثال شما! عرف شما با
شرع در #تضاده. کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟
عمویش مداخله کرد:
_مگه گفتیم بیشوهر باشه! توی بیغیرت باید عقدش میکردی!!
سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که #حرمت_میشکنن!
عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمتشکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟
سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست!
عمو: _چرا؟ از خونهی خدا خجالت میکشی؟
حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید.
عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بیغیرتی هستی!
سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زنداداشم بوده و هنوزم زن
داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره!
عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟
سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست!
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.
همهی نگاهها متعجب شد....
صدای هقهق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید.
سیدمحمد به یاد آورد:
شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق
فراوانی داشت.
فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانهشان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه #عمل بود.
🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم...
محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی!
🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت #امانت!
محمد: _من امانت قبول نمیکنم.
مهدی خندید:
🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو
اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟
محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره!
🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی #نیستم؛ بگو #وصیت برادرمه!
محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ
شدی برادر من!
🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من...
صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد:
_این حرفا چیه؟ توجیه مسخرهتر از این؟مگه دست اونه؟
حاج علی: _بیمنطق نباشید!
عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه.
سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟
دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید:
_خودتون رو کنترل کنید.
عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده!
فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد:
_ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت!
عمو به حالت قهر رفت....
و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند.
ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند.
ارمیا: _گریه چرا خانوم؟
آیه: _دیدی گفتم؟
ارمیا: _میگن و تموم میشه.
آیه: _ #درد داره.
ارمیا: _میدونم.
آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم!
ارمیا: _میریم.
آیه: _حرفا میمونه.
ارمیا: _ #خدا ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بتپرست بودیم!
آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟
ارمیا: _ناهنجارشکنی!
آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟
ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن!
آیه: _یتیمی درد داره؟
ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی.
آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟
ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره!
آیه: _میخوام برم خونه.
ارمیا: _میریم خونه.
آیه: _دلم چند روز فرار میخواد.
ارمیا: _با فرار تموم نمیشه... #بساز آیه. دیدی مامان فخرالسادات چطور #ایستاده؟ دیدی #دوتا شهید داده و هنوز داره #لبخند میزنه؟ اسطوره نباش آیه! #اسطوره_ساز باش؛ گاهی خم شو، اما نشکن! گاهی بشین اما پاشو! گاهی برو، اما برگرد؛ گاهی بشکن اما جوونه بزن و از نو متولد شو!
#داستانک
#داستان_واقعی
#لبخند😂😂
توصیه میکنم این مطلب رو از دست ندید👌👇😉
#عمو_سبزی_فروش
داستان زیر مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای دکتر جلال گنجی فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» این را نقل کرده اند:
«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀمان کم است. گفت: اهمیت ندارد.از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند.
چارهای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم.
به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم:
بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم هم آهنگین است و هم ساده. بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم: بچهها گوش کنید و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزیفروش... بله. سبزی کمفروش... بله. سبزی خوب داری؟ ... بله. فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم.
با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد:
عمو سبزیفروش... بله
سبزی کمفروش... بله
سبزی خوب داری...بله
خیلی خوب داری؟... بله
عمو سبزیفروش... بله
سبزی کم فروش ... بله
سبزیت گِل داره ... بله
درد دل داره... بله
سیب کالک داری... بله
من و دوسم داری... بله
عمو سبزیفروش... بله
من نعنا میخوام... بله
تو رو تنها میخوام... بله
……………
خلاصه این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان عمو سبزیفروش خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما که دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت.
📚منبع فصلنامۀ «ره آورد» شمارۀ 35
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚📚
💐✨💐
🌹 در امــانت، خیـانت نکـن 🌹
یک زنی نزد امام صادق آمد و گفت: من پسری داشتم از دنیا رفت، اموال او نزد برادرم بود. برادرم اموال پسرم را از بین برد. مال او را خورد و سر فرزندم کلاه گذاشت. حالا برادرم یک مالی را به امانت نزد من گذاشته است. آیا من اجازه دارم از مال برادرم مقداری را بدون اجازه به عنوان آن کلاهی که سر پسرم گذاشته بود، بردارم؟ مثلاً هزار درهم مال پسرم را خورده و الآن نزد من چیزی را گذاشته که ارزش مالی دارد. آقا فرمودند: نخیر! این کار را نکنید. «وَ لا تَخُنْ مَنْ خَانَكَ» (مستدرك الوسائل،ج 14، ص 11) به کسی که به تو خیانت کرده، خیانت نکن. تو هم مثل او میشوی.
✅ چقدر داستان امانتداری اهمیت دارد، که از رسول خدا نقل کردند که رسول خدا فرمود: امانت را بدهید و به کسی که حتی به شما خیانت میکند شما حق خیانت ندارید.
〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚📚
✨﷽✨
#داستان_شگفت_انگیز_علما
💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند:
🔺در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
💐در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
📚مردان علم در میدان عمل، جلد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 📚📚
#ضرب_المثل
حکایتی تاریخی