یوسف به سمت دلبرش برگشت.
_اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت
ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر #صبوری کرده بود. حالا #وقتش بود.
_از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم.تو این مدت، فقط عذاب کشیدم،اصلا نفهمیدی.جمله اش تو ذهنمه.همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد،نه بعدش.
_کدوم حرف..!؟
با داد، گریه کرد.
_بیا... ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..!چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری....
_گریه نکن.
ریحانه _😭
_خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!
_اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی.تو بهش نظر داشتی..!! نشنیدی اینارو؟؟اصلا برات مهم بود؟؟
تک تک جملات دلبرش،غمی شده بود مضاعف.هم گریه هایش.هم علت گریهاش. صاف نشست.تکیه داد.باز هم گوش داد
ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی،هیچوقت محرمت نمیشدم. ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از خودت دفاع نکردی؟!چرا...؟؟ چرا از من دفاع نکردی؟؟دوست نداشتم هیچ وقت،هیچ وقت ببینم خورد شدنت.خودم و خودت #فرق_نداره..! اینا رو نفهمیدی یوووسف نفهمیدی مرد من..😭😭😭
یوسف_😒😔
ریحانه_ دیگه دوست ندارم.دیگه دلم نمیخاد ببینم.بشنوم اینا رو.میفهمی منو میریزه بهم..؟؟میفهمی..؟
یوسف _همین!؟
ریحانه_😭
یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!
ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۵۲
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟
یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود..
و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟!
ریحانه_😞
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!
ریحانه_😞
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید.
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.
ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا #پشتم نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!!
نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش.
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.چرا؟!
روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود!
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟
ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی.
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم؟!
ریحانه_😞
یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_😔
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.که چی بشه.!؟
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.
_جان دل..! جواب میخوام
_خب... خب.. ببخشید یوسفم
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام
_گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی
_اونم پاک کن....زوود
ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟!
یوسف_ حالا خوب شد
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
_ترسوندیم با این اخمت.
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟! برنامه چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۵۳
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟؟برنامه چی!؟
_برنامه کودک
_یووووسف
_جانم😂😂
_نخند، قهر میکنمااا
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۵۲
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟
یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود..
و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟!
ریحانه_😞
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!
ریحانه_😞
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید.
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.
ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا #پشتم نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!!
نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش.
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.چرا؟!
روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود!
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟
ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی.
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم؟!
ریحانه_😞
یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_😔
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.که چی بشه.!؟
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.
_جان دل..! جواب میخوام
_خب... خب.. ببخشید یوسفم
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام
_گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی
_اونم پاک کن....زوود
ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟!
یوسف_ حالا خوب شد
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
_ترسوندیم با این اخمت.
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟! برنامه چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۵۳
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟؟برنامه چی!؟
_برنامه کودک
_یووووسف
_جانم😂😂
_نخند، قهر میکنمااا
یوسف جدی شد.
_یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی»، چنان روحیه ای گرفتم که تا دو ساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.
_خب...؟
یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.
سوار ماشین شدند.وقت اذان بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند.ریحانه سکوت کرده بود.فکر میکرد به مثالی که یوسفش زده بود.هدف مردش از این مثال چه بود؟
از مسجد برگشتند.یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت:
_یعنی من..؟! من ازت دفاع کنم؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!
یوسف، عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
_دقیقا زدی به خال..!میشه یعنی باید بشه.!
_خب چرا خودت نمیگی؟
یوسف سکوت کرد.باید فرصت حلاجی کردن و تحلیل میداد.فقط نگاه میکرد به دلدارش.
و به ریحانه که قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود.که یادش نرود.که باز پشت مردت باش.که یکه و تنها میجنگد #بخاطرتو که #همیشه همراهش باش!
_خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه.
بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت:
_ وقتی کشتی میگیری.یعنی میجنگی.حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی. یعنی من بشم مربی.؟ تو بشی کشتیگیر؟!؟