eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.9هزار دنبال‌کننده
43.1هزار عکس
52.9هزار ویدیو
71 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه و نظرات مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 ادمین: @salar220
مشاهده در ایتا
دانلود
پوشه رو ازش گرفتم....فقط ی طراحی!!! داشتم به طراحی مانتوی زمستانی اش نگاه میکردم که بلند گفت: _ 15 تا طراحی شیوا؟؟؟ + آره خوب .... صدای زنگ مدرسه مانع ادامه حرفم شد ... دست حنانه رو گرفتم و با هم به سمت صف حرکت کردیم که یکی از بچه ها به اسم «نهال قاسمی» که به گفته بچه‌ها دختر زور گوییه _ بچه‌ها یکی از طراحیاتون رو بدید به من حنانه اما مودبانه جوابش را داد : + سلام نهال جان متاسفم ولی من فقط یه طراحی کردم ولی شیوا 15 تا طراحی داره که باید از خودش اجازه بگیری _ من کاری ندارم باید به من یه طراحی بدید عصبی شده بودم ولی خونسرد گفتم : + ببخشید نهال خانم من زیر همه یه طراحیام رو امضا زدم حنانه ادامه داد : + فعلا با اجازه و بعدش دست منو گرفت و با هم به سمت صف حرکت کردیم... خانم معلم طراحی های زیبای بچه ها رو به دیوار کلاس زد و روبه نهال با حالت عصبی گفت : _ طراحی تو کجاست قاسمی ؟ نهال چشم غرّه ای به من و حنانه رفت و با حالت طلبکارانه ای گفت : + حوصله کشیدنش رو نداشتم خانم معلم اما کم نیاورد و مثل خودش جواب داد : _ پس منم حوصله نمره گذاشتن ندارم و بعد قدماش رو به سمت دیواری که طراحی ها رویش را پوشانده بودن تند تر کرد .... زنگ تعطیلی به صدا در آمد و من و حنانه با آرامش به سمت در میرفتیم که نهال جلومون سبز شد . دست راستش را آورد بالا و با شتاب به سمت من آورد و تو گوشم خوابوند. سَد اشکام کم کم داشت ترک میخورد، جای دستش روی صورتم قرمز شده بود فقط کافی بود بهم بگه " هووو " تا اشکم جاری بشه. باورم نمیشد تو مدرسه بخاطر یه طراحی راحت سیلی بخورم... هنوز بابت سیلی که خورده بودم تو شک بودم که حنانه با اخم به نهال نگاه کرد و گفت : _ حواست هست چیکار کردی نهال؟ + کم شدن نمره‌ی من بخاطر اون بود _ تقصیر خودت بود باید معذرت بخوای ولی نهال لجبازتر از این بود که معذرت بخواد و با حالت پرخاشگری رو به حنانه گفت: + بهتره تو هم بری وگرنه سر تو هم یه بلایی میارم این را گفت و آدامسش رو باد کرد و ترکاند و رفت با رفتن اون بغضم ترکید و زانو زدم و صدای هق هقم بلند شد.حنانه منو تو بغلش گرفت _ هیس... عزیزم گریه نکن شیوا جونم با بغض گفتم: + ح...حنانه.... بابای من روم دست بلند نکرده بود که... که...این اینکارو کرد... حنانه و گریم شدت گرفت، چند دقیقه بی وقفه گریه کردم و بعد خوردن چند جرعه آب بهتر شدم با حنانه تا دم خونه آمدیم زنگ رو که زد محمد در رو باز کرد. و حنانه قضیه رو مو به مو براش گفت محمد اخم غلیظی کرد و وقتی من وارد حیاط شدم در رو با شتاب بست... وارد خونه شدم مامان با نگرانی به سمتم آمد _ وای دخترم چرا ... چرا چشمات و صورتت قرمزه لبخند ساختگی زدم + چیزی نیست با یکی از همکلاسی هام دعوا کردم نگاه مامان که به قرمزی جای سیلی افتاد گفت: _ زدت؟؟ ای وای خدا مرگم بده به چه حقی دست رو تو بلند کرده؟ با ناراحتی زیاد گفتم + خدا سایتون رو از سر ما کم نکنه مامان من دیگه برم اتاقم این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. این را گفتم و به سمت اتاقم رفتم. وسایل‌هایم رو پخش زمین کردم. حوصله هیچی نداشتم. ولی خب دیگه مجبور شدم، بی حوصله دفتر مشقم رو باز کردم و نشستم پی تکالیفم .... چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد در زد. میدونستم داداش محمدمه طاقت نیاورده اومده پیشم. تا گفتم بفرمائید. زود وارد اتاقم شد. _من زودتر اومدم پیشت چون میدونم الان مامان نگران و تو فکره که چی شده تو مدرسه ولی اومدم بهت چند تا چیز رو بگم +چی؟ _ببین اجی گلم میدونم تو اصلا مقصر نبودی، چون میشناسمت آدم دعوایی نیستی اصلا. اما همیشه سعی کن زیر بار نری، باهاش، حرف بزن، حتما مدیر یا معاون مدرسه رو در جریان بذار. و همیشه سعی کن از حق خودت کنی با یادآوری امروز سرمو با ناراحتی به زیر انداختم و همه ماجرا رو تعریف کردم. وسط حرفام بود که دیدم مامان کنارم نشسته. اینقدر ناراحت بودم که اصلا نفهمیدم کی مامان وارد اتاقم شده بود. مامان:_ محمد کاملا درست میگه عزیزم. از حق خودت دفاع کن. من نمیگم تو هم بزنش اما اینجوری نباشه که بشینی نگاش کنی. چون وقتی کنی اون قدرت بیشتری پیدا میکنه برای اذیت کردن، اگه سراغ تو هم نیاد میره سراغ یکی دیگه. محمد با سر حرفهای مامان رو تایید میکرد و من فقط تونستم یه کلمه بگم چشم. مامان سرمو بوسید و بعد یه کم شوخی کردن های محمد از اتاقم رفتند بیرون و من با هزار تا فکر شب رو صبح کردم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۱ و ‌۳۲
همه سکوت کرده بودند.. ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور بشناساند.از همه مهمتر اینطور دفاع کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان اوست. یوسف باافتخار به ریحانه اش نگاه میکرد. هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش. فقط با سکوت به او زل زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن را به او نسبت میداد.. از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان بود. ریحانه از قبل محرم شدن تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال کند از عشقش. پشتش باشد. او را تنها نگذارد. خام حرفهای اطرافیان نشود. 👈حتی اگر بود. حتی اگر کدورتی بود. دلش قرص و محکم بود.باید را قرص و محکم میکرد.تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت... میتازید به افکارشان.محکم و باصلابت. میگفت اما بااحترام، و صمیمیت. مهم نبود که دلگیر بود..مهم بود که بسته بود با خودش، باخدایش. شرم و حیایش به جا،.دفاع از یوسفش به جا،..احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود. 💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای نیست.. با لبخند حرف میزد. بااحترام.. اما از درون دلخور بود و غصه دار... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۵۰ از درون دلخور بود و غصه دار. اما کرد. آقابزرگ_ الحق که خدا در و تخته رو خوب بهم چفت کرده. خدا حفظت کنه باباجان. خانم بزرگ_آدم باید همیشه، پشت مردش باشه. آفرین مادر. ریحانه: _ولی خانم بزرگ،مردهایی مثل آقای مهندس، خیلی بزرگن،وقتی بخاطرمن همه رو بسیج میکنه، پدر و مادرش قدمی برنمیداره..پس منم باید تمام دنیا رو بهم بریزم تا ازم راضی باشه. همیشه به من گرم باشه. به اندازه کوهی و .نصیب یوسف شده بود.حالا نوبت یوسف بود.که کاری کند. حرفی بزند.... همه سکوت کرده بودند..مشغول خوردن میوه، شیرینی یا چای بودند. و هر از گاهی، آرام، دونفری یا چند نفری، باهم حرف میزدند... دیگر ابایی نداشت.از اعتراف، میخواست خودش را خرج دلبرش کند.بانهایت صداقت، رو به مادرش و خاله شهین کرد. _مامان.. یادتونه اون روز. که من به پاتون افتادم؟ نگاه مادرش، خاله شهین و بقیه رو بخود جلب کرد. یوسف_ یادتونه خاله شهین..؟ گفتین، ریحانه ارزشش نداره که من خودمو به این روز دربیارم..؟! از سکوت مادر و خاله اش استفاده کرد. _بخاطر همین اخلاق های نابی که داره.. بخاطر تربیتش، تمام زندگیمو میذارم وسط براش، تا خوشبختش کنم. عمومحمد_ عاقبت بخیر بشی پسرم فخری خانم_ نمیدونم مادر.. شاید! خاله شهین_ چی بگم والا.. خدا عالمه حمید_خوب شما دوتا گربه رو دم حجله میکشینااا..دیگه کسی حق نداره به شما دوتا بگه بالا چشمتون ابرو هس یوسف و ریحانه لبخندی زدند.آقابزرگ گفت: _خب باباجان درمورد مهریه و چیزای دیگه، حرفی زدید؟ یوسف_ نه... آقابزرگ وقت نشد. علی_مشکل نداره میخاین برین حرف بزنین ما مزاحم نمیشیم.. میخاین ما بریم خونمون.. نگاهی به مرضیه کرد. _خانم پاشو.. اصلا پاشو بریم یوسف سیبیرا که دربشقاب ریحانه بود، برداشت و پرتاب کرد. علی، سریع رفت پشت آقابزرگ. _ای وای جوونمرگ شدم... کمک.. سیب به دیوار خورد. همه از حرکات علی و یوسف میخندیدند. حتی عموسهراب و اقای سخایی.. حمید دستش را روی علی گذاشت. _برای شادی روح میت تازه گذشته،من یقرا الفاتحه مع الصلوات.. علی پشت گردنی به حمید زد. _بیخود از خودت مایه بذار..... دیگر نیازی نبود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۵۱ دیگر نیازی نبود،به مهمانی های فخری خانم،که سراسر تشریفات باشد،بیشتر از یک عروسی هزینه کند.که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند. آن هم محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون. ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم برخلاف میل ریحانه،خانواده عمومحمد،سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما رحمتید ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت.اجازه خواست، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه‌اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد.حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟ سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟ ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.
یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم.تو این مدت، فقط عذاب کشیدم،اصلا نفهمیدی.جمله اش تو ذهنمه.همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد،نه بعدش. _کدوم حرف..!؟ با داد، گریه کرد. _بیا... ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..!چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.... _گریه نکن. ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته! _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی.تو بهش نظر داشتی..!! نشنیدی اینارو؟؟اصلا برات مهم بود؟؟ تک تک جملات دلبرش،غمی شده بود مضاعف.هم گریه هایش.هم علت گریه‌اش. صاف نشست.تکیه داد.باز هم گوش داد ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی،هیچوقت محرمت نمیشدم. ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از خودت دفاع نکردی؟!چرا...؟؟ چرا از من دفاع نکردی؟؟دوست نداشتم هیچ وقت،هیچ وقت ببینم خورد شدنت.خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم.دیگه دلم نمیخاد ببینم.بشنوم اینا رو.میفهمی منو میریزه بهم..؟؟میفهمی..؟ یوسف _همین!؟ ریحانه_😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟! ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۵۲ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟ یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود.. و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟! ریحانه_😞 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟! ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود این‌همه بخاطرت بجنگم...!؟ سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود. ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!! نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش. _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟ یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.چرا؟! روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود! ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟ ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی. یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم؟! ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.که چی بشه.!؟ ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت. _جان دل..! جواب میخوام _خب... خب.. ببخشید یوسفم _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام _گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟ یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..! ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی _اونم پاک کن....زوود ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟! یوسف_ حالا خوب شد ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. _ترسوندیم با این اخمت. یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند. _بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم. ریحانه بی حواس گفت: _برنامه؟! برنامه چی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۵۳ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه؟؟برنامه چی!؟ _برنامه کودک _یووووسف _جانم😂😂 _نخند، قهر میکنمااا
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۵۲ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟ یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود.. و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟! ریحانه_😞 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟! ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود این‌همه بخاطرت بجنگم...!؟ سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود. ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!! نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش. _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟ یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.چرا؟! روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود! ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟ ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی. یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم؟! ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.که چی بشه.!؟ ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت. _جان دل..! جواب میخوام _خب... خب.. ببخشید یوسفم _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام _گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟ یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..! ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی _اونم پاک کن....زوود ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟! یوسف_ حالا خوب شد ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. _ترسوندیم با این اخمت. یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند. _بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم. ریحانه بی حواس گفت: _برنامه؟! برنامه چی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۵۳ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه؟؟برنامه چی!؟ _برنامه کودک _یووووسف _جانم😂😂 _نخند، قهر میکنمااا یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی»، چنان روحیه ای گرفتم که تا دو ساعت بعد با علی کشتی میگرفتم. _خب...؟ یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم. سوار ماشین شدند.وقت اذان بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند.ریحانه سکوت کرده بود.فکر میکرد به مثالی که یوسفش زده بود.هدف مردش از این مثال چه بود؟ از مسجد برگشتند.یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من..؟! من ازت دفاع کنم؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..! یوسف، عاشقانه نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی؟ یوسف سکوت کرد.باید فرصت حلاجی کردن و تحلیل میداد.فقط نگاه میکرد به دلدارش. و به ریحانه که قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود.که یادش نرود.که باز پشت مردت باش.که یکه و تنها میجنگد که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.یعنی میجنگی.حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی. یعنی من بشم مربی.؟ تو بشی کشتی‌گیر؟!؟
73.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀💐🍀🍀🍀💐🍀🍀💐 شور در 🌴🌴 🔶️درجمع هیئت هیئت رزمندگان اسلام 🔶️وسفارش آزادگان ،جانبازان ورزمندگان ۸سال دفاع مقدس، در پای صندوقهای رائ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 👈و توصیه آزاده سرافراز هشت سال دفاع مقدس کل قرآن کریم و پژوهشگر مقدس نگارنده (کتاب کمی تا آخر دنیا)خاطرات اسارت ⚘️آقای سردار سرافرازحاج محمدرضاآقامحمدی ___________ وجمعی از پیشکسوتان و ایثارگران و جنگ ♦️ بر حضور پرشور و حداکثری در _ریاست جمهوری و _اصلح ♦️در 15تیرماه ۱۴۰۳ انتخاب ما👇👇👇👇👇 🌹🌹🌹🌹 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉ 🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
واکنش شاهنشاه آریامهر به پاسخ ایران به اسرائیل «امروز دیگر کشوری نمی‌تواند منتظر بنشیند تا دشمن به خانه‌اش بیاید و با بمب و گلوله افراد بی‌دفاعش را قتل‌عام کند، آنگاه به برخیزد. نه، آن وقت دیگر خیلی دیر است.دفاع را باید از لانهٔ دشمن آغاز کرد.» ┈┉┅━.💌❀━┅┉ 🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازمظلوم وظیفه ماست. ‏این سخنان قلب انسان را به درد میاره😭 اهل بصیرت با دقت گوش کنند... حقیقت طلبان وحق باوران گوش کنند. به مناسبت تولد وقدردانی از شهیدجمهور (شهیدرئیسی- خادم الرضاع-خادم ملت ) 👌این کلیپ رو شاید هرجایی نتونی پیداکنی پس ازدست نده...نشربدین لطفا صلوات هدیه به روح مطهرش✨ 🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش http://splus.ir/ashaganvalayat
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازمظلوم وظیفه ماست. ‏این سخنان قلب انسان را به درد میاره😭 اهل بصیرت با دقت گوش کنند... حقیقت طلبان وحق باوران گوش کنند. به مناسبت تولد وقدردانی از شهیدجمهور (شهیدرئیسی- خادم الرضاع-خادم ملت ) 👌این کلیپ رو شاید هرجایی نتونی پیداکنی پس ازدست نده...نشربدین لطفا صلوات هدیه به روح مطهرش✨ 🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا https://eitaa.com/ashaganvalayat کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش http://splus.ir/ashaganvalayat