فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 بخشی از صحبت های دختر ابوبکر البغدادی که بسیار مورد توجه قرار گرفته است
امیمه البغدادی میگوید : پدرم مخفیانه و با لباس مبدل به خانه بر میگشت و هر موقع صدای هواپیما می آمد می ترسید....
پرچم بالاست 🇮🇷✌️
37.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 دبیرکل جهان عرب: ما به ایران منتقدیم اما او بازیگر اساسی است و باید حتما با او گفتگو کنیم
🎥 دبیرکل جهان عرب: ما به ایران منتقدیم اما واقعیت این است که باید با این کشور گفتگو کنیم. ایران یک بازیگر اساسی در منطقه است. تمام سیاست های ایران در منطقه هوشمندانه ، پیچیده و دقیق بوده است.
🆔اخبار محور مقاومت در کانال عاشقان ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کراکت سیبزمینی😋
#آشپزی
#خانه_داری
#ترفند
❤️فروارد یادتون نره ❤️
┅✿❀🥘🫕😋🍽🥗❀✿┅
🆔آشپزی سریع و راحت در کانال عاشقان ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🌈 چالش مخصوص دختربچههای زیر ۸ سال! 🌸🎉
#محشر_کوچولوها
🥳توجه❗️
😍هدایایی برای همه شرکتکنندگان✅
و برای ۳ نفر به قید قرعه جوایز ویژه (با ارزش ۵،۰۰۰،۰۰۰ میلیون ریال) اهدا میشود ! 🎁🥇
جهت کسب اطلاعات بیشتر
به ما بپیوندید👇
📲 https://eitaa.com/kheyme3
"هیئت حضرت رقیـــــه سلام الله علیها" 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکرش رو میکردین توی یه تونل به میدون بر بخورین؟!🛣
نروژ با داشتن میدون توی تونل لردال (Laerdal)، لقب عجیبترین و یکی از طولانیترین تونلهای دنیا رو به خودش گرفته!
طول این تونل حدود ۲۴،۴۵ کیلومتره و تقریبا بیست دقیقه زمان میبره تا ازش عبور کنین.
#تونل
#نرژو
🆔انتخابات یعنی آینده در دستان تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابشاردرویشان (دزده) ☺️
این آبشار از جمله آبشارهای پرآب و خطرناک شهرستان نکا است و حوضچه سنگی آن حدود 15 متر ارتفاع دارد که بستر آن دارای عمق زیادی است. آبشار دزده از میان 2 صخره سنگی از ارتفاع 5 متری به پایین جاری می شود.
#آبشار
#نکا
🆔با حضور در انتخابات به هجمه دشمنان یک نه محکم بگوئید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯️قشنگ ترین و عجیب ترین صخره های موجی آریزونا،در آمریکا
#صخره
#آمریکا
🆔انتخابات پویا و پرشور ،به معنای حمایت مردمی از کشور و نظام با تمام مشکلات است
46.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑امامخامنهایحفظهالله:
«امروز جوان ایرانی به برکت شعار
«الله اکبر» کارهای بزرگی را انجام
میدهد»
نماهنگ جدید گروه رسانهای «هتنا»🔥
الله اکبر 🇮🇷 خامنهای رهبر
تقدیم به مالک های زمان 🌱
#مشارکت_حداکثری🖇
#گروه_هتنا 🤝
#مالکهای_زمان
🆔کانال تحلیلی خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺نصف روز بارون اومده مردم امارات تا کمر رفتن تو آب کسی به مدل توسعهشون ایراد نمیگیره، ولی تو ایران از سقف مترو چند قطره آب چکه کنه یه عده خودتحقیر دستاورد ۴۵سال انقلاب رو باهاش زیر سوال میبرن!
https://ble.ir/ashaganvalayat
✅ مشكل گشاى همه مراحل زندگى چیست؟
🌷 امام خامنه ای خطاب به جوانان حاضر در حسینیه امام خمینی:
خيلى متشكريم از شما دوستان جوان كه اين فضاى سرشار از نشاط جوانى با شاخص عقلانيت و تفكر را امروز در حسينيه ى ما به وجود آورديد. و اميدواريم كه اين روحيه- كه هنگامى كه با دين خواهى و روحيه ى #تقوا همراه شود، مشكل گشاى همه ى مراحل زندگى كشورهاست- روز به روز در بين شما دوستان دانشجو و جوانان عزيز گسترش پيدا كند. (07/ 07/ 1387)
✍️ شرح: #تقوا یعنی انجام #واجبات و ترک #محرمات در زندگی فردی و اجتماعی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
هر انگشت جوهری، یک موشک هایپرسونیک🚀
#انتخابات
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ساواک و انتخابات!
🔹 شاید بگید ساواک چه ربطی به انتخابات داره ولی باید بگم که این ساواک بود که سازوکار انتخابات رو برنامهریزی میکرد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تجمع اعتراضآمیز مقابل اقامتگاه نتانیاهو
🔹معترضان اسرائیلی شامگاه شنبه با تجمع مقابل اقامتگاه نخست وزیر رژیم صهیونیستی خواهان استعفای فوری نتانیاهو شدند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرسلیم و افاضاتش در مورد بنزین
واقعا متاسفم که این افراد اشراف گرا وقتی به حق و حقوق مردم می رسند می خواند مو را از ماست بکشند
پراید برای مردم و لندکروز برای ایشان
نفت سهمیه آزاد برای مردم و ....
🆔تفکر غربگرا و ثروت اندوز باعث از بین رفتن تفکر انقلابی و حمایت از مستضعفان می شود
🔻حزب الله تجهیزات جاسوسی اشغالگران اسرائیلی را هدف قرار داد
🔹 حزب الله لبنان اعلام کرد تجهیزات جاسوسی ارتش رژیم صهیونیستی را در پایگاه نظامی "برکه ریشا" در شمال فلسطین اشغالی هدف قرار داده است.
🆔محور مقاومت،راهی برای برون رفت از استثمار غرب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه مُردند اما هنوز جمهوری اسلامی پابرجاست!
▪️شهرام همایون مدیر شبکه سلطنتطلب بعد از جشن ۴۵ سالگی انقلاب اسلامی:همه آن کسانی که میگفتند جمهوری اسلامی رفتنی است مردند و هنوز این حکومت پابرجاست!
🆔حق همیشه پیروز است فقط کمی صبر پیشه کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتهایی از برنامه حسینه معلی پخش شده از شبکه ۳
مجید بنیفاطمه:
نزار قطری
خوشگل از هر نظری …
ولی دائم [با اشاره به خود] در خطری
میثم مطیعی:
- شما خیلی خوبی
- جووون
🆔خنده بر هر درد بی درمان دواست
یه لحظه تصور کنید این چهار نفر تبلیغ #کوروش_کمپانی کرده بودن،همون براندازان و سلبریتی ها چه به سرمون نمیاوردن!!
اونا وقیح تر از این حرفان!😏
🆔دنیا با لبخند تو زیباتر می شود
👇تقویم نجومی یکشنبه👇
یکشنبه 👈29 بهمن / دلو 1402
👈8 شعبان 1445 👈18 فوریه 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است:
✅خرید و فروش.
✅طلب حوائج.
✅میهمانی دادن.
✅و دیدار قضات و روسا و درخواست از انها خوب است.
👼 مناسب زایمان و نوزاد عمرش طولانی شود.
🚘مسافرت : سفر خوب است.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز :قمر در برج جوزا است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️خرید کالا.
✳️دعوت گرفتن افراد.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️آغاز معالجات و درمان.
✳️و افتتاح کسب و کار خوب است.
🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب:
فرزند حافظ قران شود. ان شاءالله.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،برای رگها ضرر دارد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق ایه ی 9 سوره مبارکه "توبه" است.
اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا..
و از معنای آن استفاده می شود که دو نفر برای قطع معامله ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
@taghvimehmsaran
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
📚 منابع مطالب:
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
https://ble.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی_قبولی
قسمت ۲۱ و ۲۲
همراه آقای محمدی به حسینیه شهید همت رفتیم.اقای محمدی با چند نفر صحبت میکرد. خواهرا سمت راست و ما سمت چپ نشستیم. همه یا با رفیقشون حرف میزدند یا اطراف رو نگاه میکردند.
با یه پسر تقریبا همسن خودم آشنا شدم به اسم «جواد». پسر خوبی بنظر میرسید. بعد کمی صحبت، سرش با گوشی گرم شد منم دیوارهای حسینیه رو نگاه میکردم. همینجوری که با چشم کل حسینیه رو میگشتم چشمم خورد به دوتا خانم که گوشهای نشسته بودن و برعکس بقیه خانوما آروم و ساکت بودن. بقیه بلند بلند میخندیدن و یکی دو نفر گاهی میرقصیدن و کاملا معلوم بود که ظاهرا مذهبین یا بخاطر این سفر ظاهرشون رو مذهبی کردن.....
همینجور که غرق افکارم بودم سنگینیه نگاهم رو حس کرد که سرش رو بلند کرد و چشم تو چشم شدیم ولی من سریع سرم رو پایین انداختم و خودم رو با تسبیح سرگرم کردم...
وای من چم شد یه دفعه؟
من تا حالا به نامحرم نگاه طولانی نکردم. حس #خجالت و #شرمندگی داشتم دیگه سرمو بالا نکردم. فقط با ذکر خودمو اروم میکردم.حس کردم یه وزنه ۱۰۰ کیلویی گذاشتن روی چفیه بابا، که روی دوشم بود. بغضمو قورت دادم. شروع کردم دوباره ذکر گفتن.
یه لحظه حس کردم صدای جواد میاد
محمد :_ جانم داداش ؟
+چیه محمد خیلی تو فکری؟ چیشده؟
_چیزی نیست
فهمید نمیخوام حرف بزنم اصرار نکرد، لبخندی زد و برگشت به ادامه صحبتش با «مجید»، رفیقش، که کنارش نشسته بود.
با صدای آقای محمدی از فکر بیرون آمدم
_ خواهرا ، برادرا لطفا آروم پشت سر من بیایید برای وضو، بعد نماز، و شام، میرید تو اتاقایی که میگم...
یه آقایی که تقریبا میخورد طلبه باشه در گوش آقای محمدی چیزی زمزمه کرد،چند دقیقه بعد آقای محمدی گفت
_ هر کی وضو داره بیاد اینجا بایسته، هرکی نداره، بره برای وضو
من ، جواد ، مجید و اون دوتا خانم و ۲ نفر دیگه از بین اون جمع وضو داشتیم و رفتیم پیش اقای محمدی. بقیه هم رفتن بیرون برای وضو
آقای محمدی رو به ما چند نفر، گفت:
_تا اذان بگه و اونا وضو بگیرن شماها برید کمک «خانم محمدی»
دری رو نشون داد، اینو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از کسی باشه، رفت.
یکی از همون خانمها آمد سمت جواد رو پنجه پاش ایستاد و در گوش جواد چیزی گفت، جواد اول ی خندهی ریزی کرد و بعد موبایلش رو داد به اون خانمه. بعدم رفتیم سمت دری که آقای محمدی گفته بود، انگار که همه منتظر بودیم که جواد حرفش با اون خانم تموم بشه بعد باهم بریم.
_ جواد
+ بله
دو دل بودم که بپرسم یا نه ، که خود جواد جواب سوالم رو داد
+ اون خانم خواهرمه
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم، اگه اون خانم خواهرشه پس حتما میدونه فامیلی اون یکی خانم چیه دیگه؟؟؟ولی الان موقع خوبی نیست وقتی رفتیم اتاق بهش میگم
در رو زدیم و رفتیم داخل ، شروع کردیم به کمک کردن تا اذان گفتند، همه دوباره رفتیم داخل حسینیه ،
خانم محمدی رو به همه ما گفت:
_بعد نماز هرکی دوست داشت دوباره بیاد
نماز رو همگی با هم به صورت انفرادی خوندیم و بعد با تعداد بیشتری از بچهها رفتیم کمک، خانم محمدی که فهمیدم همسر آقای محمدیه که جای مادرمون رو داشت، خیلی مهربان، راهنماییمون میکرد.
تقریبا ۳ بار به اون خانم(دوست خواهر جواد) نگاه کردم چقدر حرفهای و تند، کار میکرد ولی برای اینکه دوباره شرمنده خدا نشم زود سرم رو گرم کردم.
اعصابم خورد شد. از اینکه نتونستم نگاهم رو کنترل کنم. خیلی ناراحت رفتم بیرون.
چند باری جواد و مجید که حالا باهم رفیق شده بودیم صدام زدند، ولی جوابی نداشتم که بدم
یه وضو گرفتم، ذکر گفتم، آروم که شدم برگشتم پیش بقیه. بالاخره کارها تموم شد و نوبت پخش کردن شده بود جلو در هر اتاق دو پرس غذا گذاشتیم
اون آقای طلبه که فهمیدم
اون آقای طلبه که فهمیدم فامیلیش «معتمدی»ه ما رو به سمت اتاق هامون برد خوشبختانه من و جواد هم اتاق بودیم و این یعنی میتونستم ازش بپرسم تا تکلیفم مشخص شه. جواد خودش رو پخش زمین کرد و آخ بلندی گفت، الان موقع خوبی بود واسه پرسیدن
_ جواد
+ بله
_ نمیدونی فامیلی دوست خواهرت چیه؟؟
نگاه شیطنت واری بهم کرد و گفت
+ خانم معتمدی
ای وای پس حتما فامیل اون طلبه هست
_ اون آقای معتمدی، همسرشه ؟
زد زیر خنده و گفت
+ داداششه، ی چیزیم من از تو میپرسم، خانم معتمدی رو دوست داری نه ؟؟
_ کی من ؟ نه بابا نامحرمه ، منو چه به این کارا
نگاهی دلسوزانه بهم کرد، از زمین بلند شد، دستش رو شونه ام گذاشت
+ اگه مطمئنی برو شماره باباشو بگیر، اگرم نتونستی من برات میگیرم از رفتارهای عجیبت خیلی تابلویی داداشم
چیزی نگفتم. چون هنوز مطمئن نبودم، نه از خودم، نه از هیچ چیز دیگه. نشستیم تا شام بخوریم و بعد من زودتر از جواد خوابم برد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمرهی قبولی
قسمت ۲۳ و ۲۴
💤عجب بیابانی بود......
من بودم ، جواد و مجید بودن، نگاهی به لباس توی تنم کردم، لباس نظامی. تن بقیه هم لباس نظامی بود ... بخاطر خاکی که بلند شده بود ، تشخیص چهره کار آسونی نبود ، دست همه تفنگ بود حتی دست من.... همه چی خیلی واضح بود انگار نه انگار یه خوابه با تعجب به اطراف نگاه میکردم که صدای جواد رو شنیدم که بلند داد زد 'مجییییید' ... سرم رو برگردوندم مجید رو دیدم که کف زمین افتاده و غرق در خون بود و جواد بالاسرش اشک میریخت و چفیهاش رو روی زخم مجید گذاشته بود و فشار میداد
با تمام سرعت دویدم سمتشون مجید دیگه آخرین نفس هاش رو میکشید که به جواد جای وصیت نامه اش رو گفت و چشماش رو بست. همون لحظه اطرافم پر از آدم شد. بچههای دور ما یک صدا صلوات بلندی میفرستادن و جواد که مجید رو در آغوش گرفته بود یک آن ناله ی بلندی سر داد تیر تفنگ کلاشینکوف خورده بود دقیقا تو قلبش. جواد، مجید رو رها کرد و روی زمین افتاد....
همه این صحنه ها رو میدیدم ولی هرچه میدویدم که برسم نمیشد. یک لحظه خودم رو بالای سر جواد دیدم هرچه صداش میزدم جوابم رو نمیداد. جواد چشمش رو باز کرد، دستم رو گرفت و محکم فشار داد اشک پشت چشمانم جمع شده بود لحظه به لحظه فشار دستش کم میشد و دستم رو ول کرد. و برای همیشه چشمش رو باز گذاشت و رفت....
جواد رو رها کردم. که یک دفعه صدای صلوات شنیدم. لحظه به لحظه صدای صلوات بچهها بلند میشد. این بار دونفر همزمان روی زمین افتاده بودند. یکی، دو پا نداشت، و یکی، سر نداشت. هرکسی که شهید میشد یه صلوات واسه شادی روحش میفرستادن. گوشه ای ایستادم و زل زدم به جواد که لبخندی بر لب داشت، و به آسمان خیره شده بود همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ،
اصلا مامان چجوری گذاشت من بیام ؟؟؟ نکنه رفتم قسمت مین ها؟؟؟ من کجام اصلا ؟تو افکار خودم غرق بودم که احساس سوزشی در پشت سرم حس کردم و بعد احساس کردن یقه لباسم خیس شد تا بفهمم چی شد گردنم هم سوخت، تیر به گردن و سرم خورده بود. روی زمین افتادم و بچههایی که دورم حلقه زده بودن رو میدیدم، کمکم چشمانم بسته شد. و صدای صلوات بچه ها و.... هرچه منتظر شدم هیچ خبری از صدای دلنشین و آسمانی صلوات نبود. انگار هیچی نمیشنیدم....
چشمانم رو باز کردم همه جا تاریک بود و من رو به سمت نور سفید و خاکستری در حال دویدن بودم. از نور گذشتم ، مجید و جواد و بچههایی که تا دقایقی قبل با ما میجنگیدن همه اونجا بودن، هالهای از نور داشتن. اما من مثل آدم عادی بودم.
جواد با دست زد رو شونم و گفت: " خوش آمدی "
با بقیه به سمت در رفتیم ، همه از در عبور کردن نوبت به من رسید #شک داشتم برم یا نه. قدم برداشتم به سمت در ورودی ولی در بسته شد.
ندایی را شنیدم که گفت
_تو شلمچه باید فکر اینجارو میکردی....
منظورش رو فهمیدم منظورش خانم معتمدی بود.... دوباره تصویر سیاه شد و من اینبار به پا میدویدم به سمت نور ولی بهش نمیرسیدم ، یکدفعه زیر پایم خالی شد و سقوط کردم ...
سقوط جوری بود که انگار با عصبانیت منو پرتاب کردن، پریشان از خواب پریدم. پیرهنم خیس عرق شده دنبال آب گشتم که دستی با لیوان آب جلوم ظاهر میشه سرم رو برمیگردونم و جواد رو میبینم که با چشمان قرمز به من زل زده. آب رو میگیرم و کمی میخورم و لیوان رو گوشه ای میگذارم و سر جایم میشینم
جواد انگار دو دل بود بپرسه یا نه
که خودم توضیح میدم
_ رفته بودیم جبهه. تو بودی مجید بود شهید شدیم، اما شما واقعا شهید شدین ولی من نه، داشتیم از یه در رد میشدیم ولی منو راه ندادن، میدونم بخاطر خانم معتمدی بوده، بخاطر #نگاهی که کردم
عین دیوانه ها گفتم :
_نباید امروز تو اتاق خانم محمدی نگاه میکردم
جواد لبخندی زد و گفت
+ این خواب از رو فکر و خیال زیاده داداش، ممکنه ادم نگاه کنه ولی مهم اینه که #نگاه_حرام_نباشه، زود چشمش رو جای دیگه منحرف کنه. خیلی خوبه که اینقدر #حواست هست. ولی تو نیتت #خیره منظور بدی نداری
بلند شد و از ساکم پیرهنی درآورد و داد دستم
+ بپوش الان باید بریم نماز
وقتی پیرهن رو پوشیدم، با جواد راهی حسینیه شدیم. نماز صبح خوندیم و تا نماز ظهر حسینیه رو تمیز میکردیم و خواهرا کمک خانم محمدی ناهار درست میکردن ...
بعد نماز ظهر آقای محمدی اجازه داد یک ساعت هرجا میخواییم بریم و بعد یک ساعت توی حسینیه جمع بشیم.جواد با آرنج بهم ضربه زد. منظورش رو فهمیدم، با خوندن یه آیتالکرسی تو دلم، سر به زیر، پشت سر خانم معتمدی، با فاصله زیاد راه افتادم
به سمت ی سر پایینی میرفت دقیقا لبه ایستاد. انگاری میخواست به پایین تپه بره که صداش زدم
_ خانم معتمدی
برگشت به سمت من که پشت سرش بودم، پاش لیز خورد و روی دست راستش فرود آمد و آخ آرومی گفت
نزدیک تر اومدم و سعی کردم پایین تپه را ببینم که سنگ های ریز زیر کتونیم رفتن تعادلم بهم خورد و پرت شدم پایین و رو دست چپم با فاصله ۲ متری از خانم معتمدی روی زمین خاکی و پر از شیشه خورده فرود اومدم هم از دست و پا چلفتی بودنم، و هم از درد بدی که تو دستم پیچید، اخم هایم به شدت تو هم بود.
صدای آروم و بی جانی به گوشم خورد
+ آقای هاشمی ، شما اینجا چیکار میکردید؟؟
تعجب کردم که فامیلیم رو از کجا میدونست ولی نذاشتم این تعجب حالت چهره ام رو تغییر بده سعی کردم صدام رو عادی نگه دارم و گفتم
+ معذرت میخوام....نمیخواستم بترسونمتون
تموم سعیام رو کردم رُک باشم:
_و اینکه آمده بودم شماره پدرتون رو بگیرم
اینو گفتم و چشمام رو که به آسمون خیره شده بود بستم، سعی کردم بلند شم ولی درد بد دستم مانعم شد و مجبور شدم تا پیدا شدن جواد یا مجید همینجوری بمونم . حدس میزدم چشماش الان از تعجب از حدقه بیرون زده باشه....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان نمره قبولی
قسمت ۲۵ و ۲۶
اگه اشتباه نکنم یک ساعت شده بود که گوشیم زنگ خورد. شماره جواد بود
_ الو سلام جواد
+....
_ پایین تپه
+....
_ افتادم پایین
+....
_ خانم معتمدی هم اینجاست دو متر اونور تر افتاده
+....
_ باشه ، یاعلی
تلفن رو که قطع کردم، خانم معتمدی بااخم گفت
= چی شده؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
+جواد و خواهرش دارن میان اینجا
جواد با دیدن ما انگار ترسید. و بخاطر وضعیت بدی که داشتیم بدون معطلی زنگ زد آمبولانس اومد.
دست چپ من و دست راست خانممعتمدی رو آتل بستن . دکتر گفت فردا ، پس فردا میتونیم بازش کنیم . جواد رفت وسایلمون رو بیاره و کارای ترخیص که تموم شد ما رو برسونه خونه. با چشم بسته سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که خانم معتمدی صدام کرد
_ آقای هاشمی
چشمانم رو باز کردم و گوشهامو تیز
+ بله
_ رو میز بغل دستتون یه کاغذه....
با دست راستم کاغذ رو برداشتم. دیدم یه شماره روی اون نوشته شده. وقتی کاغذ رو تو دستم دید گفت
_ شماره پدرمه. لطفا یکم بیشتر حواستون رو جمع کنید ...
متوجه شدم منظورش چی بود. حرفش درست بود . لبخندی زدم و کاغذ رو توی جیب پیرهنم گذاشتم.
هر دو ساکت بودیم. مدتی که گذشت جواد با دوتا ساک و چمدون آمد
_ اینا ساک و چمدون هاتون شماها باید زودتر برگردید منم میرم کارای ترخیص رو انجام بدم
بخاطر کاری که برای جواد پیش آمد. نتونست مارو برسونه. مرخص که شدیم. برای خانم معتمدی تاکسی گرفتم تا بره خونه. خودمم ماشین جدا گرفتم چون مسیرمون جدا بود.
ساعت ۱۲ شب بود که رسیدم از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم از پشت آیفون صدای خوابالوی شیوا آمد که گفت :
_الو
سر حال شدم و با خنده جواب دادم
+ مهمون ناخونده نمیخوایید ؟
جیغ بنفشی کشید و بلند گفت
_ محمدددددددد
و در رو زد ، در با صدای چیک باز شد
مامانم جلو در و شیوا تو حیاط بود و تا در رو باز کردم پرید بغلم، درد دستم بیشتر شد. چیزی نگفتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. شیوا ازم جدا شد و مامان آروم بغلم کرد و خوش آمد گفت
تا وارد خونه شدیم و چراغ رو روشن کردیم که مامان و شیوا با تعجب نگاهم کردن...
🍄از زبان شیوا 🍄
_یا ابوالفضل! محمد چرا اینجوری شدی ؟؟؟
مامان با ترس نگاهی به دست محمد کرد و گفت :
_ م....محمد... دستت....
اما محمد با خونسردی و خنده گفت
+ چیزی نیست خوردم زمین، املت شدم
مامان از طنز کلام محمد، خنده اش گرفت و رفت تا برای محمد شام بیاره گفت:
_اخه مادر حواست کجا بوده؟ چیشد افتادی؟ درد هم داری؟
محمد:_ چیزی نیست مامان نگران نشین، نه بابا درد زیاد نداره
شاید مامان بیخیال میشد ولی من تا نمی فهمیدم چی شده طاقت نمیاوردم. رفتم تو اتاقم کتم رو پوشیدم و کلاه کاراگاهیم رو هم گذاشتم رو سرم ذره بینم گرفتم دستم و آمد بیرون
محمد که داشت میرفت اتاقش با دیدن من خندش گرفت و گفت
_ خسته نباشی کاراگاه
دنبالش به اتاق رفتم نگذاشتم چراغ رو روشن کنه بجاش چرا مطالعه رو روشن کردم و چرخوندم سمتش
_ خیلیه خب آقای هاشمی دستت چرا اینجوری شده ها ؟؟
با خنده گفت:
+ گفتم که
_ کامل توضیح بده
خندید هیچی نگفت که باز چراغ مطالعه رو پایین بالا کردم، چرخوندم سمتش، خودکار روی میزش برداشتم گذاشتم روی سرش،
صدامو کلفت کردم:
_اقای هاشمی زود تند سریع جواب بده
نگاهی گذرا بهم کرد، باخنده گفت :
+ دنبال یکی از بچه ها رفتم، افتادیم پایین تپه من دست چپم رو آتل بستم اون دست راستش
خواستم حرفی بزنم که مامان صدام کرد :
_ شیوا بیا، بگذار محمد استراحت کنه خودتم فردا باید بری مدرسه