eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.5هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ آن مرد هم رفت؛ آن مرد که رفتنش را باورمان نمی‌آید.. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️می گوید اعتمادی که دولت قبل از او ربود باعث شد به رای ندهد؛ اکنون شرمنده است و برای طلب حلالیت آمده!💔🖤😭 👈🏼به جرات باید گفت از بزرگترین دست آوردهای ‎ ، بازگرداندن اعتماد به بدنه جامعه بود.👌🏻💯 🔹️بسم الله خواهرم هنوز دیر نشده؛ برای جبران، ۸ تیر نزدیک است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای معلمان گرامی تا بفهمند کیو از دست دادن😭 🔹تفاوت نگاه حسن روحانی و شهید رئیسی در مورد جایگاه و تکریم معلمان.... ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمله «آمده‌ام شاه پناهم بده» روی خودروی حامل پیکر شهید رئیسی و همراهان ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
دختر زیر تابوت پدر را گرفته بود 💔💔💔 مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر خلبان شهید سید طاهر مصطفوی در قطعه 27 بهشت زهرای تهران ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
وداع دختر شهید خلبان سید طاهر مصطفوی با نثار گل به تابوت پدر💔💔💔 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
اولین تصویر از محل دفن‌شهید آیت الله رئیسی در حرم‌مطهر آقا امام‌رضا علیه السلام💔💔💔 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیکر شهید امیرعبدالهیان وارد حرم آقا سیدالکریم (ع) شد 💔💔💔 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید امیرعبداللهیان در مسیر خانه ی ابدی 💔💔💔 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آتش‌سوزی در شهرکی صهیونیستی بر اثر حمله موشکی حزب الله 🔸منابع عبری زبان از وقوع آتش‌سوزی در شهرک "ایلیت هشاحر" در الجلیل در پی حمله موشکی حزب الله از سمت لبنان خبر دادند. 🔸حزب الله امروز اعلام کرد در پاسخ به حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی به کفردجال در جنوب لبنان، مقر فرماندهی لشکر 91 ارتش صهیونیستی در پایگاه ایلیت را با ده‌ها موشک کاتیوشا هدف قرار داده است. 🔸منابع عبری زبان اعلام کردند دست کم 30 موشک به سمت پایگاه‌های اسرائیلی در الجلیل شلیک شده است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیکر امیر خلبان شهید مصطفوی روی دوش مردم به‌سوی آرامگاه ابدی تشییع شد 🔹پیکر مطهر این شهید در قطعۀ ۲۷ بهشت زهرای تهران آرام خواهد گرفت. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
☑️ آماده‌سازی محل دفن شهید مالک رحمتی در گلزار شهدای مراغه ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
⚫️برپایی موکب عزاداری «اهل هنر» سید شهیدان خدمت و شهدای همراهش در روز تشییع پیکر پاک آنان در این موکب که آیین سنج و دمام زنی نیز در حال برگزاری بود محمود سالاری معاون هنری وزیر نیز حضور داشت و از عوامل برگزاری آن تشکر کرد ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ این ویدئو را ببینیم و کنیم تا بعضی چیزها فراموشمان نشود تا فریب نخوریم‼️ انتخابات نزدیک است... ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
44.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝پاورقی ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
✍🏻 صدای آقای راجی هم درآمد! صداوسیما رویه ی شماغلط است...این را دلسوزان به شما گفته و می گویند اینکار را به اسم وحدت با مردم و نظام نکنید! ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
کمتر کسی هست که این رئیس جمهور رو ندیده باشه یا از اقداماتش خبر نداشته باشه. پیرمرد روستایی می‌گفت من تو این ۴۵ سال بلاخره یه مسئول رسمی از نزدیک دیدم.. لیاقت این مرد چیزی جز شهادت نبود. و حالاست که مهر خدمت بر دفتر سید ابراهیم ماندگار ، و مهر خفت بر پیشانی معاندین ضد انقلاب خواهد ماند.. پ.ن: تصویر حضور در قم ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. در ایتا 👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj اربعین معلی عاشقان ولایت 🚩 🆔 https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
‌ 🔸 درسی بزرگ . بخوانید و نشر دهید ‼️ تا وقتی که بود؛ از او انتقاد می‌کردیم. آدمیزاد بود ولیکن از او معجزه می‌خواستیم. توقعمان‌‌ آن بود که یک شبه تمامِ گرفتاری هایمان را حل کند. صبر و حوصله‌یمان کجا رفته بود؟ نمی‌دانم. عده ای که دشمنش بودند به کنار، ما دوستدارانش هم در دفاعِ از او و اعمالش کم گذاشتیم. خودمانیم ... گاهی حتی حرفهای کذبِ آدمیزادگانِ غیرخودی را، به زبان می‌آوردیم و هرآنچه نباید را می‌گفتیم. من مخالف انتقاد نیستم، اما در کنار تمام مطالبه‌ها و کم بودن ها و نبودن ها، خیلی اتفاقاتِ عظیمِ خوبی به دستِ او رقم خورد که همه‌ی ما شاهدش بودیم. انصاف و انسانیت آن بود که در کنار انتقاد، قدردان باشیم و خستگی را از تنِ او بیرون کنیم. حالا که نبودنش را به نظاره نشسته‌ایم، قلم برداشته و داریم از فعالیت‌های شبانه روزی و اقداماتِ کم‌نظیرش برای جهانیان می‌نویسیم. آن روزها که بود حواسمان به خستگی‌هایش و به دغدغه و مردمی بودنش، بود؟ آه که چقدر حسرت در سینه داریم و چقدر زبانمان برای از او گفتن بند می‌آید. هرکسی را در این ایام دیدم میگفت در دلم از سید حلالیت خواستم. برای تمام کم بودنم هایمان و تمام وقت‌هایی که حق را دیدیم و حقیقت را نگفتیم. حالا که رفته است‌ تا ابد از او خواهیم گفت و صدایمان را بلند خواهیم کرد و فریاد سرخواهیم داد. تا تمام دنیا بداند در ایرانِ ما مسئولین و مردم در یک طبقه‌اند و شهادت رزق و روزی آن‌هایی‌‌ست که خوب می‌دانند باید چگونه خدمت کنند. خدا رحمت کند مردی را که در تمامِ سال‌های خدمتش، خود را طلبه‌ی خدمتگزار مردم معرفی کرد. و در آخر خدای همان مردم خریدارش شد.
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۲۱ یوسف، آشفته و کلافه... تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد. چند روزی گذشت... ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!! از کارش خنده ای کرد.با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد. _به به سلام رفیق فابریک چه خبرا یوسف_باید ببینمت علی شاد و پر انرژی بود. _پس کو سلامت _سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم _تو کارم داری من بیام؟! کلافه تر از قبل گفت: _کجایی _خونه. _علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!! _باشه بابا چرا میزنی! اومدم چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود... قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!! در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده! علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد. یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!! _علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!! علی حدس زده بود... از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند. علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد. _دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست! _حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟سردرگمی.. کلافه ای.. زود عصبی میشی...! یوسف چپ چپ نگاهش کرد. علی_ هان چیه.. !!؟؟ اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!! از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم رو بذار کنار.! خلاص! کلافه دستی ب گردنش کشید... آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.جوابی برای حرفهای علی نداشت.که بود. بود. گرچه بود. آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم. _نمیدونم...! علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت: _میخای چکار کنی؟! _اونم نمیدونم..! _به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟! به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد. _بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن علی حدسش به یقین تبدیل شده بود.. یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه شده بود..! یوسف را میشناخت... خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت. _من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟ یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد... سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۲۲ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد. از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد. هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟! کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم. خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت.
دو روز گذشت... علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود... دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست. به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟ تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟ یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین. باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟! فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه! سنگینی را حس میکرد..! نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود. _ممنونم ازتون رو به مادرش گفت: _شما که مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.! خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!! اخم کرد. با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد... به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود. کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند. باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد. چشمانش را باز کرد. بسرش بود... خدایا این حس چه بود که آمد؟! او را میخواست؟! با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!! و همین بود که بردارد...برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش. اما بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد.. نکنه این حس غلط باشه؟! نکنه ریحانه منو نخاد؟! شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!! نکنه کلا جوابش منفی باشه!! ، ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت عشق قسمت ۲۳ صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی بود. سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم. سهیلا بود... که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها. سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد.. _اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم. با دستش چادرش را گرفت و گفت: _تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟ یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به چادر برد. اخم کرد. _مسلما.. نه! _چرا دروغ میگی..؟؟!! تو زن میخای!!خب بیا اینم چادر.. داره برات..؟! فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند. عصبی شد یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست. سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت. _ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!! هزاران بار به خانواده اش گفته بود... که منتخبین شما را ! حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را. _ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم! فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟! چشمانش گرد شده بود از تعجب. یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..! رو به خاله شهین کرد. _دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و گیرتون میاد. و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت: _ اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست. گره اخمهایش بیشتر شد. _مامان خودش .اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین! فخری خانم، خاله شهین و سهیلا.. مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش. فکر میکردند...با او را در قرار دهند، و آخر این است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..! خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد. _تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟ سیلی خاله شهین.. درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند. دو روز بود از عید نوروز گذشته بود.. اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. دل مادر را نرم نکرد. روز دوم عید بود.. یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه ناراحت بود انگار را مرتکب شده بود. فخری خانم روی مبل نشسته بود... به تماشای تلویزیون. نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت: _مامان..!مامان....!خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! که انتخاب کرد چرا بودین؟ به منم باشین! نگاه مادرش تغییری نکرده بود. باید تلاش میکرد. ارزشی نداشت دربرابر مادرش. سرش را به زیر انداخت. _مامان..! این کلمه با بغض بود... مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید. _مامان چرا گریه میکنی _یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست. _شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!! باناراحتی نگاهی به مادرش کرد. _چرا درکم نمیکنین؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۲۴ فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد. _تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..! از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت. _شما که من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟! _اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..! فخری خانم وارد اتاقشان شد... لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت. _اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟! شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد. _اینا رو چکار کنم؟؟ تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!! یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت: _من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..! فخری خانم خنده اش گرفته بود.روسری را بسمت یوسف پرت کرد. _برو ببینم بچه..! یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد. _از ما راضی؟؟ فخری خانم با ناراحتی گفت: _مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه! _خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟! _نمیدونم والا چی بگم..! _مامان..! از ما راضی؟؟! با لبخندی که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید. _تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین. _کجا بسلامتی!؟ یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: _شما بپوشین میگم.