eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
464 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
4.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فرهنگ ما چیزی که بعضی از این سلبریتی ها نشون میدن نیست😐 |
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت امام محمد تقی (ع) تسلیت باد🖤🌿
•🖤🌏• سه دقیقه در قیامت! °°قسمت بیست وهشتم نشانه ها پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديد هام. نم يدانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم. ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد. بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و ب هزودي به ما ملحق م يشود. در يكي از روزهاي دوران نقاهت، به شهرستان دوران كودكي و نوجواني سر زدم، به سراغ مسجد قديمي محل رفتم و ياد و خاطرات كودكي و نوجواني، برايم تداعي شد. يكي از پيرمردهاي قديمي مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و براي نماز وارد مسجد شديم. يكباره ياد صحن ههايي افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم. ياد آن پيرمردي كه به من تهمت زده بود و ب هخاطر رضايت من، ثواب حسيني هاش را به من بخشيد. اين افكار و صحنه ناراحتي آن پيرمرد، همي نطور در مقابل چشمانم بود. باخودم گفتم: بايد پيگيري كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند م يدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است. اما دوست داشتم حسيني هاي كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم. به آن پيرمرد گفتم: فلاني را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد. گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود. اين آدم ب يسر و صدا كار خير م يكرد. آدم درستي بود. مثل آن حاجي كم پيدا م يشود. گفتم: بله، اما خبر داري اين بنده خدا چيزي تو اين شهر وقف كرده؟ مسجد، حسينيه؟! گفت: نم يدانم. ولي فلاني خيلي با او رفيق بود. حتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته. بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم. ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم: اين بنده خدا چيزي وقف كرده؟ اين پيرمرد گفت: خدا رحمتش كند. دوست نداشت كسي خبردار شود، اما چون از دنيا رفته به شما م يگويم. ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت: اين حسينيه را م يبيني كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردي اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نم يداني چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد. الان هم داريم بنايي م يكنيم و ديوار حسينيه را برم يداريم و ملحقش م يكنيم به مسجد، تا فضا براي نماز بيشتر شود. من بدون اينكه چيزي بگويم، جواب سؤالم را گرفتم. بعد از نماز سري به حسيني ه زدم و برگشتم. من پس از اطمينان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسينيه را به باني اصل ياش بخشيدم. شب با همسرم صحبت م يكرديم. خيلي از مواردي كه براي من پيش آمده، باوركردني نبود. بالبخند به خانمم گفتم: اون لحظه آخر به من گفتند: ب هخاطر دعاهاي همسرت و دختري كه تو راه داري شفاعت شدي. به همسرم گفتم: اين هم يك نشانه است. اگه اين بچه دختر بود، معلوم م يشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده. در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد. اما جداي از اين موارد، تنها چيزي كه پس از بازگشت، ترس شديدي در من ايجاد م يكرد و تا چند سال مرا اذيت م يكرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهاي وحشتناكي م يشنيدم كه خيلي دلهر هآور و ترسناك بود. اما اين مسئله اصلاً در كنار مزار شهدا اتفاق نم يافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسا نها پخش م يشد. لذا براي مدتي به قبرستان نرفتم و بعد از آن، فقط صب حهاي جمعه راهي مزار دوستان و آشنايان م يشدم. اما نکته مهم ديگري را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم. به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وق تهاي اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زماني كه شما براي صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت م يگذاري جزو عمر شما محسوب نم يشود. همچنين زماني كه مشغول بندگي خالصانه خداوند يا زيارت اه لبيت 3 هستيد، جزوا ين مقدار عمر شما حساب نم يشود. ❌منبع: انتشارات شهید ابراهیم هادی‌'﴿pdf﴾' _ | | •••..@asheghan_parvaz
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت شنیدنی خانم کم حجابِ غرفه دار در نمایشگاه کتاب از دیدارش با رهبر انقلاب ... +😍😍خیلی قشنگه حتما بببینید! | فور @asheghan_parvaz
🌏🖤 بخش دوم (قسمت بیست و نهم) هيچ حركتي نم يتوانستم انجام دهم. كسي هم نم يتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم. در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آ نها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديد هاي. چند روز بعد، باز اين افراد در جلس هاي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره ت كتك آ نها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد م يشويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگا ههاي خود التماس م يكردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اي نها نباشم. اما نه. ا نشاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال م يكرد و من جواب م يدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آ نطرف به درد م يخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه م يتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غرب يها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: م يبيني، پ سفردا همين مسئولي كه اينطور خون بچ هها را پايمال م يكند، از دنيا م يرود و م يگويند شهيد شد! خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سا لها طوري از دنيا م يرود كه هيچ كاري نم يتوانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد م يشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اي نها باشم بهتر است. احتمالاً با تمام اين افراد همگي با هم شهيد م يشويم. نيم ههاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري م يكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم م يرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او م يخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچ هها به زودي شهيد م يشوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم م يخواهم با آ نها باشم، بلكه ب هخاطر آ نها، ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساع تها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل م يخواستم اولين نفر باشم كه پرواز م يكند. هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول م يكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيق هاي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپ يجي را بگير، برو بالاي تپه. بچ هها تو را توجيه م يكنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آ نها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرد هاند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم ، همگي پركشيدند و رفتند. درست هما نطور كه قبلاً ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آ نها ملحق شد. بچ ههاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار می داد. ❌منبع: انتشارات شهید ابراهیم هادی‌'﴿pdf﴾' _ | | •••..@asheghan_parvaz