eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
462 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌏🖤 بخش دوم (قسمت بیست و نهم) هيچ حركتي نم يتوانستم انجام دهم. كسي هم نم يتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم. در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آ نها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديد هاي. چند روز بعد، باز اين افراد در جلس هاي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره ت كتك آ نها كردم. گفتم چند نفري از شما فردا شهيد م يشويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگا ههاي خود التماس م يكردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اي نها نباشم. اما نه. ا نشاءالله كه هستم. جواد با اصرار از من سؤال م يكرد و من جواب م يدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آ نطرف به درد م يخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه م يتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامي، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غرب يها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: م يبيني، پ سفردا همين مسئولي كه اينطور خون بچ هها را پايمال م يكند، از دنيا م يرود و م يگويند شهيد شد! خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سا لها طوري از دنيا م يرود كه هيچ كاري نم يتوانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. من آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد م يشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اي نها باشم بهتر است. احتمالاً با تمام اين افراد همگي با هم شهيد م يشويم. نيم ههاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري م يكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم م يرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او م يخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچ هها به زودي شهيد م يشوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم م يخواهم با آ نها باشم، بلكه ب هخاطر آ نها، ما هم توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساع تها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل م يخواستم اولين نفر باشم كه پرواز م يكند. هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي. بايد حرفش را قبول م يكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيق هاي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپ يجي را بگير، برو بالاي تپه. بچ هها تو را توجيه م يكنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ يكي از آ نها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرد هاند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاهسنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم ، همگي پركشيدند و رفتند. درست هما نطور كه قبلاً ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آ نها ملحق شد. بچ ههاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار می داد. ❌منبع: انتشارات شهید ابراهیم هادی‌'﴿pdf﴾' _ | | •••..@asheghan_parvaz
پـدرم شـد علی و حضـرتِ زهـــرا مــادر.. 💜 ! یکم سالروز امام علی و حضرت زهرا (:
ــ ــــــــ روشن‌ترین تلاقی آئینہ و آب در آوازهای روشنِ شھر زمزمہ می‌شود 𝆤𝆤
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانواده هایی که به نظر مذهبی میان اما بچه‌هاشون دارن از دین زده میشن😑‼️× • • |
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترا خیلی بیشتر از پسرا غرق میشن! غرق احساسات، غرق جملات عاشقانه... +به امید رابطه های هدف دار.. 🗣👏 | 🌿@asheghan_parvaz
•🖤🌏• سه دقیقه در قیامت! °°قسمت سی ام مدافعان وطن مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود. من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم م يدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب م ياندازد. روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لبا سهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آ نها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم. هرچه م يخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نم يشد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نم يدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل عشو ههاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم. در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را م يشناختم كه آ نها را جزو شهدا ديدم. م يدانستم آ نها نيز شهيد خواهند شد. يكي از آ نها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوس تداشتني سپاه بود. آرام بود و بااخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر م يكردم كه علي ب هزودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت م يشدند مشاهده كردم! من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال 1397 به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قراراست براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود. رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه ب هگون هاي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام م يشدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آ نها را همراهي کنم. در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه م يزند و د هها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت م يرساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند. ❌منبع: انتشارات شهید ابراهیم هادی‌'﴿pdf﴾' _ | | •••..@asheghan_parvaz
با هیچ زن جز تو دلِ دریا شدن نیست یارائیِ درگیرِ طوفانها شدن نیست در خورد تو ای هم تو ساحل هم تو طوفان جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
3.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘دلیل وجدانی حجاب! ✖️استاد قرائتی: خانم شما حلوای نذری نیستی؛ قیمت داری... |
🖤🌎 من به سمت عقب م يرفتم و صداي گلول هها كه از كنار گوشم رد م يشد را م يشنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نم يدانم چرا در آن لحظه اين حر فها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نم يآيد. » او م يگفت و همينطور اشك م يريخت... درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او م يگفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم م يگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آ نها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او م يگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه د هها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت م يشدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آ نها بروي؟ گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آ نها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حالا چقدر افسوس م يخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود. ❌منبع: انتشارات شهید ابراهیم هادی‌'﴿pdf﴾' _ | | •••..@asheghan_parvaz