#قسمت_بیست_و_یکم
ادامه ماجرای شفا
امدادگر میگفت: آقای سیفی داد میزد که یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مرا شفا بده تا به جبهه برگردم. بعد از این سخن، پتو را به یک طرف انداخته و بلند شده راه میرفتم.
امدادگر میگفت: تمام بدن من خوب شده بود و فقط پای چپم مانده بود.
از آنجا مرا به شیراز آوردند. در شیراز بعد از چند روز، روز پنجشنبه دکتر آمد و گفت: سیفی تو هستی؟ گفتم: بلی.
گفت: روز شنبه برای عمل آماده باش. گفتم: ترکشها را در خواهید آورد؟ گفت: نه، مگر نمیدانی؟ پای تو را قطع خواهیم کرد. خودت درخواست کردهای که در شیراز عمل شوی.
من به او جواب نداده او هم پی کارش رفت. من بر سر دوراهی قرار گرفتم. با خود گفتم: خدایا من چه کار کنم؟!
در خودم آن لیاقت را نمیدیدم که اگر به مشهد بروم اتفاقی روی خواهد داد، در این افکار بودم که یک ارتشی وارد شد و گفت: شما فلانی هستی؟ من در خانه ناراحتی دارم و پای مرا قطع خواهند کرد، نوبت عمل خودت را به من میدهی؟
من قبول کردم و گفتم مسئلهای نیست. دیگر حالا از فکر عمل خلاص شدم. وضو گرفته خوابیدم.
با نیت خوابیدم و با خدایم عهد بستم که ای خدا، اگر پای من خوب شود بلافاصله به جبهه خواهم رفت.
ساعت ۲:۳۰ شب بود که بیدار شدم. از اینکه خوابی ندیدم ناراحت شده و دوباره خوابیدم. در خواب دیدم که در جای تاریکی قرار دارم که یک لحظه نورانی شد. دیدم از بالای سر من پرندههای سفیدی پرواز میکنند و هر یک به سر من برگهایی از گل میاندازند.
یکی از آنها که بالهایش خونین بود، آمد جلوی من نشست و گفت: امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سلام رسانید.
فرمودند: ببخشید که من نتوانستم بیایم، در خرمشهر زخمی زیاد است و... به قولت عمل کن. بیا مشهد و انشاالله شفا مییابی.
این پرنده بلند شد و رفت و من از خواب پریدم. وقت نماز بود. در کنار من رفقایی داشتم، یکی اهل اصفهان و دوتای دیگر تهرانی بودند. به آنها گفتم که فردا خرمشهر را فتح میکنند.
#ادمین_تیام